۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

بی خوابی....

دوست دارم بنویسم نوشتن روم تاثیر میذاره ذهنم رو مرتب تر از قبل میکنه  واجازه میده به چیزهای مهم تری فکر کنم.اما اینکه این موقع شب بنویسم نمیدونم شاید یک زمانی قابل توجیه بود اما با توجه به لایف استایل جدیدی که برای خودم تعریف کردم فکر نمیکنم زیاد منطقی باشه واقعن.به هر حال دارم مینویسم اما توقع نداشته باشید این موقع شب چیزی بنویسم که تاثیر گذار و جالب یا حتی قابل خوندن باشه.
پاراگراف اول متعلق به یک شب دیگه هست و این پاراگرافی که الان شروع به نوشتنش کردم متعلق به امشب...شب های متفاوتی بودند اما نکته مشترکی داشتن و اون این بود که هر دو شب شب از نیمه گذشته بود واقعن ساعت سه شب زمان مناسبی برای نوشتن نیست همون طور که زمان مناسبی برای خوابیدن نیست مخصوصا برای آدمی که باید شش صبح بیدار شه همون طور که زمان مناسبی برای هزار کار دیگه نیست نمیدونم تجربه نداشتم اما به نظرم حتی زمان مناسبی برای داشتن سکس نیست.
زندگیم به طرز غیر قابل باوری تخمی تر از قبل شده واقعن بنا نداشتم این واژه رو به کار ببرم اما چکار کنم کلمه ای دیگه ای این موقع شب برای توصیف عمق این فاجعه به ذهنم نرسید حقیقتا.زمان خوابیدنم کاملن درست شده بود چند هفته ای شب ها ده میخوابیدم و صبح ها چیزی بین چهار تا شش صبح بیدار میشدم کمی درس میخوندم احیانن صبحانه خوبی میخوردم و شال و کلاه میکردم  و میرفتم به دنبال روزمرگی هام.اما متاسفانه چند شبی در یک گروه وایبری که تنها گروه وایبری موجود در وایبرم هست به چرت و پرت گویی پرداختم و این شکلی بود که مهم ترین دستاورد زندگیم در چند وقت اخیر به راحتی بر باد رفت.بلی
اگر قدر موقعیت هاتون رو ندونید به همین راحتی از دستشون میدید به همین راحتی واقعن دستاوردی رو که هفته ها براش زحمت کشیده بودم به راحتی طی دو روز از دست دادم و حالا معلوم نیست واقعن با شرایط جدید چگونه و کی دوباره به اونجا خواهم رسید.
شبکه های اجتماعی مثل توییتر و فیسبوکم رو برای مدت نامعلومی دی اکتیو کردم.البته حرکت جدیدی محسوب نمیشه اما واقعن تصمیم دارم طی یک ماه آینده وقت کمتری رو در این شبکه ها بگذرونم یعنی درست ترش این هست که میخوام وقتم رو صرف کارهای مهم تری بکنم.مطالعه غیر درسی برنامه ریزی تمرکز روی کارهام مهم ترین برنامه هایی هستن که امیدوارم با تعطیل کردن فیسبوک و توییترم به اون ها برسم.
احساس میکنم دوست خوبی نیستم یعنی خودم هم از قبل این رو میدونستم اما باور نداشتم البته اینکه چطوری آدم یک موضوعی رو بدونه ولی باور نداشته باشه هم خودش داستانی هست که شاید بعدا بیشتر در موردش نوشتم.اما اتفاقات دیشب که البته الان دو شب پیش محسوب میشه مهر تاییدی بود بر این داستان.دوست ندارم بیشتر در موردش بنویسم چون شب خوبی نبود.
هزینه های زندگیم افزایش پیدا کردن اما درآمد های زندگیم تغییری نداشته باشن پس به طور مشخص واضح هست چ روزگار پر فراز و نشیبی رو در حال گذرانش هستم .مهم نیست اما باید یاد بگیرم خودم رو مدیریت کنم.شاید کمی سخت باشه اما به طور حتم غیر ممکن نخواهد بود نه؟
امیدوارم بیشتر بخونم و به طبع اون بیشتر هم بنویسم امیدواری در حالیکه در ناامیدی کامل و مطلق سیر میکنی هم چیز عجیبی هست که نیاز هست بیشتر شکافته بشه اما واقعن از حوصله من اون هم در این ساعت شب خارج هست.

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

اول راهنمایی و معظل انتخاب مدرسه

اول راهنمایی که بودم از این مدارسی میرفتم که به اصطلاح خاص گفته میشن و نه از این هایی که عقب مانده های ذهنی میرن از این هایی که آزمون ورودی داره و احتمالن قرار بوده امکانات بیشتری نسبت به مدارس عادی داشته باشن.
من خودم رو خاص نمیدونستم بدون شک به خصوص تو اون سال ها ولی طبق نتایج آزمون ورودی من خاص تلقی میشدم و توانسته بودم جواز حضور تو این مدرسه رو پیدا کنم.پدر مادرم شک داشتن که من رو به مدرسه غیر انتفاعی که به خونمون نزدیک تر بود بفرستن یا اینکه به این مدرسه ای که من از بین چندین هزار نفر تونسته بودم پذیرشش رو کسب کنم اما بالاخره با استخاره ای که مادرم انجام داد به این مدرسه رفتم.داستان استخاره رو یادم نبود اما وقتی داشتم این جملات رو اینجا مینوشتم به ذهنم رسید و زنده شد.مادرم زنگ زد به یک شماره تلفنی که از زن عموم گرفته بود من هم کنار دستش روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشسته بودم دست هام هم کمی عرق کرده بود احساس عجیبی داشتم وقتی تلفن مورد نظر جواب داد مامانم گفت رضا از بین طاها و صالحی یکی رو تو ذهنت در نظر بگیر استخاره کرد استخاره خوب اومد یعنی این جوری اومد که هر دو خوب هستن و خیر و موفقیت درونشون وجود داره و از اونجا که پدر و مادر من آدم های مقتصدی بودن من رو به مدرسه نمونه ای فرستادن که احتمالن به مراتب هزینه کمتری بابت تحصیل باید پرداخت میکردن.البته داستان این جوری نبود این چیزی بود که من دوست داشتم بنویسم داستان این بود که نتیجه استخاره به این شکل اومد که هر دو خوب هستن اما اولی به مراتب بهتر هست.وقتی مادرم نتیجه استخاره رو گرفت و خیالش راحت شد از من پرسید کدوم رو دوست داری بری من هم بدون هیچ معطلی گفتم مدرسه نمونه چرا؟چون مدرسه غیر انتفاعی هم با وجود اینکه آزمون ورودی داشت و من اونجا هم پذیرفته شده بودم یک اردوی عملی هم برگزار کرده بودن تو اون اردو همه چیز خوب بود اما عملکرد من رو به خاطر رفتار های اجتماعی و کارهای عملی و گروهی متوسط ارزیابی کرده بودن همین ارزیابی بیخود نتیجه کلی من در آزمون ورودی رو از رتبه یک رقمی آزمون کتبی به رتبه دو رقمی گزینش نهایی تقلیل داده بود به همین دلیل من از مدیر و مسولین اون مدرسه کینه به دل گرفتم و بدون هیچ معطلی در جواب مادرم گفتم که به مدرسه نمونه میروم.
واقعیت این هست که من نمیخواستم این داستان رو بنویسم اومدم اینجا که در مورد معلم تاریخ چغرافی اجتماعی اول راهنمایی بنویسم آقای یعقوب زاده.احتمالن از اسمش متوجه شدید که با چ شخصیت نچسب و بدترکیبی روبرو هستید.اما نمیدونم چی شد که داستان انتخاب مدرسه نمونه رفتنم رو نوشتم.شاید یک روز دوباره در مورد آقای یعقوب زاده نوشتم.اما اون روز امروز دیگه نخواهد بود.

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

قبل خواب یک چیزی نوشتم بین خواب و بیداری هر چند که اون چیزی نبود که میخواستم بنویسم

به طور کلی وقتی به دنیا نگاه میکنم هیچ چیز مثبتی توش نمیبینم.دوست داشتم در ابتدای عرایضم به این نکته حتما اشاره کنم.
قیافه خودم رو وقتی تو آینه میبینم حالم بد میشه حالا نه اختصاصن تو آینه مثلن وقتی بازتاب صورتم رو تو دسکتاپ لپ تاپ میبینم خودم رو شبیه به آدم های احمق میبینم اینهایی که یک کروموزوم بدنشون به هر دلیلی کم هست.حالا یک کروموزم کم دارن چرا قیافه هاشون این جوری هست؟؟بهتر هست بگم چرا قیافه هامون این جوری هست؟چرا باید هر کی نگاه قیافه هامون میکنه متوجه بشه یک تخته کم داریم به هر حال...
از خودم راضی نیستم از اطرافم راضی نیستم از هیچ چیز راضی نیستم ولی واقعیت این هست نیومدم اینجا که این ها رو بنویسم ولی چون یادم نمیاد میخواستم چی بنویسم دارم این ها رو مینویسم که دست خالی صفحه رو ترک نکرده باشم.
شبیه پیرمرد ها هستم این رو مدت ها پیش دوستم بهم گفت اما امروز که دارم فکر میکنم میبینم راست میگه من شبیه پیرمرد ها هستم پیرمرد هایی که کت های کلفت میپوشن تو سرما که نمیرن از لرزیدن و کلاه مخملی تخمی میذارن سرشون من شبیه پیرمرد ها هستم حتی اون کلاه ها رو هم به همون شکل میذارم روی سرم بیست و سه سالم شده و سکس نداشتم بحث سر سکس داشتن نیست بحث سر این هست که به کسی یا چیزی جذب نمیشم علاقم رو از دست دادم.دخترها؟دخترها خوشکل هستن و با مزه به نظر من همشون به اندازه کافی جذاب هستن اما چیزی ندارن که من بخوام وقتم رو صرفشون بکنم یا دوز و کلک سوار کنم برای اینکه جذبشون کنم و باهاشون بخوابم.
میخوام یک چیزی رو بگم که هر چقدر سعی میکنم بیشتر در موردش بنویسم به نظرم بیشتر از اصل مطلب دور میشم دوست دارم برای خودم زندگی کنم ولی نمیشه ذهنم چهار چوب هاش مشکل دارن نمی پذیرن که زندگی این هست و چیزی بیشتر از این نیست ولی خب زندگی همین هست نباید به دنبال معنی داخلش بود چون هیچ چیزی معنی نداره تا بخوای حرکتی رو به میل خودت تفسیر کنی سریع یک جای کار طوری خراب میشه که مجبور میشی دوباره به همه چیز شک کنی.
من سحر رو دوست دارم شاید قرار گرفتن اون توی ذهن من باعث شده هیچ چیز دیگه ای برام جذاب نباشه شاید البته نمیدونم ولی خب تا وقتی من از خودم رضایت ندارم چطور میتونم کاری کنم که دیگران از کنار من بودن احساس رضایت کنن؟من میتونم همیشه از کنار یکی بودن احساس رضایت کنم؟سوال زیاد هست و جواب ها با واقعیت هم خونی ندارن
به نظرم بهتر هست همه چیز رو بذارم کنار و فعلن رو همین چند تا موضوع خیلی کوچیک تمرکز کنم تمرکز ندارم ولی به نظرم این بهترین راه حل میتونه باشه.همین موضوعات کوچیک میتونن بعدا تغییرات خیلی بزرگی تو زندگی من ایجاد کنن.
میخواستم بنویسم چقدر زندگیم لوزرانه گذشت و داره میگذره اما دیدم فایده ای نداره یادآوری این موارد بهتر هست سعی کنم فراموش کنم و این طور وانمود کنم چیزهای خیلی مهمی نبودن.هر چند همین الان که دارم این کلمه ها رو تایپ میکنم اون روزها از جلوی چشمام عبور میکنن و اون لحظات برام تکرار میشن اما بذاریم این جوری نشون بدیم که واقعن هیچ چیزی ارزشش رو نداره و هیچ چیزی اون قدر مهم نیست.


۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

چهار صبح و چیزهایی که باید مکتوب میکردم...

ساعت چهار صبح هست البته مقداری از چهار گذشته خوابم نمیبره ولی گوشه چشم هام میسوزه تقریبن صد و سی روز به پایان سال باقی مونده و تو مقداری از سال که گذشته من کاری نکردم واقعن به معنای واقعی کلمه کاری نکردم.البته دنبال انجام کار خاصی هم نبودم تو این مدت اما همین لفظ انجام ندادن کار خودش ناراحت کننده هست.آدم های دور و برم کار میکنن زندگی میکنن و زندگی میسازن اما من چی واقعن هیچ چی.
دوست دارم این زمان از سال رو که باقی مونده روی چند چیز تمرکز کنم اول خواب باید خوابم رو درست کنم واقعن نمیدونم چرا اکثر اوقات شب رو با توجه به اینکه بهترین زمان برای خوابیدن و آرامش هست دارم از دست میدم.شب ها زود بخوابم و صبح ها زود بیدار شم واقعن با صبح زود بیدار شدن مشکلی ندارم.اما نمیدونم چرا از اینکه شب ها زود به رخت خواب که درست ترش همون تخت خواب هست برم میترسم.
ورزش رو شروع کردم به حمد الله منابع مالی برای ادامش هم تامین شده و از این بابت مشکلی وجود نداره دوست دارم تو این مدت باقی مونده ورزش رو ادامه بدم اون قدر که به اون جایی که میخوام برسم مطمئنن قصد ندارم نفر اول دو میدانی جهان بشم اما همین که بتونم روزی سی دقیقه با سرعت هشت روی تردمیل بدوم به نظرم خودش دستاورد بزرگی هست.
غذا کم بخورم که البته این هم محقق شده البته دوست دارم کمتر از چیزی که الان میخورم بخورم دوست دارم وعده های غذاییم شامل یک صبحانه خوب و نهایتا یک شام کم حجم باشه سبزیجات سوپ و سالاد رو هم بیشتر بخورم.در عوض از برنج و حجم غذاهای بدرد نخور کم کنم.
مطاالعه وقتی رو که تو خونه سپری میکنم بیشترش رو به مطالعه بپردازم کتاب بخونم و کتاب بخونم.همین به نظرم لذت بخش ترین قسمت زندگی میتونه باشه کتاب بخونی و تو دنیای کاراکتر های کتاب غرق بشی.چی بهتر از این میتونه وجود داشته باشه یعنی؟
واقعن چیز دیگه ای از زندگی نمیخوام به نظرم هر چیز دیگه ای میتونه با این برنامه زندگی به دست بیاد هر هدفی رو که دنبال کنم میتونم به راحتی با این وضعیت بهش برسم.دوست دارم در مورد هدف هام بنویسم اما هر چی فکر میکنم میبینم که واقعن هدفی ندارم دیگه در پوچی مطلق سیر میکنم شاید دوست داشته باشم که از ایران برم ولی به نظرم پیدا کردن یک آپارتمان دنج یا یک خونه ویلایی کوچیک توی یک محله خلوت خودش به اندازه خارج رفتن خوب باشه البته واقعن کل نیاز من از این چیزهایی که ذکر کردم یک حمام و دستشویی و یک اتاق نهایتا دوازده متری هست همین...
از دنیا چیزی نمیخوام چون به نظرم چیزی نداره که به من بده امیدوارم روزی من چیزی داشته باشم که بهش بدم...

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روزی دلتنگ اون روزها بشم.دیشب قبل خواب داشتم دوباره به این فکر میکردم اون روزها در اوج بلاهت و شخمی بودنشون با این وجود چقدر میتونستن خوب باشن و چه فرصت های ارزنده ای محسوب میشدن.

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

یک ذهن آشفته که مینویسد تا بتواند بخوابد...1



شايد يكى از سخت ترين خواستناى دنيا اينه كه بخواى از جايى كه هستى بلند شى و براى رسيدن به آرمان هاى زندگيت دوباره از صفر يه جور ديگه شروع كنى. مثلا از يه كار با درآمد و يه موقعيت اجتماعى خوب بياى بيرون و مهاجرت كنى برى يه گوشه ى دنيا با بدبختى ى درس بخونى يا نه، زندگى كنى. يا از يه خونه ى شيك اجاره اى توو يه منطقه خوب اثاث كشى كنى برى يه خونه ى كوچولو ته شهر قسطى بخرى يا سال آخر بهترين رشته ى بهترين دانشگاه انصراف بدى و برى بدترين رشته ى بدترين دانشگاه رو انتخاب كنى يا... اين جور كارا جز انگيزه يه دل بزرگ و يه مغز خجسته ميخواد كه از نقطه صفر نترسه. پاى خوب و بدش وايسه و اگر زير صفرم رفت حسرت ديروزش و نخوره. به نظر من اهرم چرخ دنيا دست اينجور آدماس. اونان كه تعيين ميكنن چجورى بچرخه. جنس خوشى زندگياشون با بقيه خيلى فرق داره. حالا منظور اينكه من امروز نتيجه ى يكى از اين سر صفر ايستادنامو گرفتم و الان يكساعته توى ترافيك اين ساعت تهران زير دست و پاى مردم توو اتوبوس يه دست و يه پام به ميله هاش يه دستم به موبايل و اون يكى پام به كيف ميفم، دارم به همه لبخند ميزنم و اين بنده هاى خدا منو نميفهمن. ازم متنفرن:)) و من حتى عاشق اين خانوميم كه وسط نوشتنم هى ازم آدرس ميپرسه لعنتى:)

این پست امروز به صورت خیلی شانسی وسط تایم لاین فیسبوکم بود....چند بار خوندمش برای نویسندش درخواست دوستی ارسال کردم.
زندگی من همین شکلی هست میخواستم دنیا رو تکون بدم اما الان تو تکون دادن خودم موندم .روزی که فهمیدم مسیر رو اشتباه اومدم و اینجا جای من نیست ایستادم و از صفر شروع کردم اما مشکل اینجا بود که از صفر نبود از زیر صفر بود تازه بعد از گذشت مدت ها دارم به صفر میرسم شاید شش ماه دیگه اگه زنده بودم بتونم بگم من به صفر رسیدم یا نزدیکی های صفر نمیدونم کی به صفر میرسم واقعا.
چند سالی پیش نمیدونم چ حالی داشتم در حالیکه تو اتاق با دو تا از دوستام که نمیشه گفت چون دوست نبودن هم اتاقی هام نشسته بودم بهشون گفتم میدونید من به چی علاقه دارم؟نمیدونم این رو گفتم یا گفتم میدونید آرزوی من چی هست برای سال های بعد؟گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم اون روزها خیلی تحت تاثیر خونه دایی و جو خونش بودم فکر میکردم بهترین جای دنیا همون مبل های بزرگ خونه دایی هست بگذریم گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم و یک تلویزیون و چند کاناپه شب ها برای خودم در جلوی تلویزیون و روی کاناپه ها لم بدم و کتاب بخونم یا چیزی شبیه این...اون ها بعد اینکه این حرف من رو شنیدن بهم خندیدن و آرزوهای من رو مسخره کردن من اون روزها خیلی بدبخت بودم شاید بشه گفت بدبخت تر از امروز خودم یک آدم بیست ساله سطح توقعاتش از دنیا و زندگی به یک آپارتمان و یک مبل راحتی و نهایتا یک تلویزیون تنزل پیدا کرده بود اما اون آدم ها همین رو هم به مسخره گرفتن.اون روزها من یک حسی داشتم اما کسی نمیدونست اون حس چی هست خودم هم نمیدونستم.نمیدونم دارم چی میگم و از چی حرف میزنم چیز زیادی یادم نمیاد و دوست هم ندارم به یاد بیارم.
به سحر فکر میکنم نمیدونم اون هم به من فکر میکنه؟مهم نیست اون هم به من فکر میکنه یا نه مهم نیست که من دوستش دارم و احتمالن اون حتی از اینکه من بهش فکر کنم هم حس خوبی احتمالن پیدا نمیکنه اما آیا من واقعن به سحر فکر میکنم؟سحر یک نماد هست برای تمام اون چیزهایی که من میخواستم در بیست و سه سالگی بهشون برسم و احتمالن نرسیدم .سحر دختر خوبی هست نمیدونم چون واقعن هیچ اطلاعاتی ازش ندارم به جز اینکه یک آیفون فایو اس داره و در دانشکده علوم پزشکی درس میخونه چیز دیگه ای ازش نمیدونم از علایقش خبری ندارم از دوستانش اطلاعی ندارم فقط میدونم وقتی که میبینمش بر خلاف آدم های توی کوچه و خیابون و هزاران دختر دیگه دوست دارم نگاهش کنم بی وقفه نگاهش کنم به حرف هاش گوش کنم بدنش و بوی عطرش رو نفس بکشم.تنها چیزی که میدونم همین هست.
من دوست ندارم از ایده آل هام دست بکشم دوست ندارم از اون چیزی که میتونم و تواناییش رو فکر میکنم دارم کمتر باشم.اما واقعیت این هست که نیستم واقعیت این هست که نمیتونم باشم.چارچوب های دنیا و زندگی این اجازه رو نمیدن که باشم.
باز هم به سحر فکر میکنم به اینکه واقعن جز اون کی میتونست من رو مجبور به انجام این کارها کنه.کارهایی که من برای خودم انجام میدم اما هدف نهایی همشون سحر هستن.سحر نباشه من بودنی دیگه معنا پیدا نمیکنه سحر نقطه اتصال من به این دنیا هست.دوست ندارم همه چیز رو به سحر مربوط کنم اما همه چیز ناخود اگاه به سحر مربوط میشن.
احتمالن یکی تعداد من های این متن رو اگه بشماره به خودش بگه با چ آدم خود شیفته ای طرف هستیم.درستش هم همین هست تا زمانی که نتونم از این من رهایی پیدا کنم هیچ چیز معنا پیدا نمیکنه.پشت هر چیزی معنایی وجود داره و تمامی این معناها با این من از بین رفتن.من باید من رو از بین ببرم تا به معنا برسم.به دنبال معنا هستم امیدوارم معنا را پیدا کنم.

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

عنوان ندارد....

میرم یک جاهایی یاد یک روزهایی می افتم ناراحت میشم...آدم های قدیمی مکان های قدیمی کارهای قدیمی همه همه دیگه گذشتن ولی من نگذشتم.من موندم فریز شدم.هنوز دنبال کارهای قدیمی هستم فکرهای قدیمی حرف هام کارهام همه بوی قدیم رو میدن برای من چیزی تغییر نکرده در حالیکه بیرون همه چیز تغییر کرده آدم های دیگه ربطی به گذشته ندارن.
وقتی چیزی برای نوشتن نداری چرا میای بیخود صفحه رو باز میکنی و بهش ذل میزنی؟من در واقع کی هستم؟میخوام به کجا برسم؟از زندگی چی میخوام؟زندگی از من چی میخواد؟
هر روز هر لحظه به این ها فکر میکنم ذهنم پر چرت و پرت هایی شده که نه دردی از من دوا میکنن نه دردی از دیگران.هنوز مردد هستم نمیدونم میخوام چکار کنم یا باید چکار کنم احتمال میدم از وقتی که مامانم خودش رو از زندگیم جدا کرد و تصمیمات زندگیم به خودم واگذار شد دیگه نتونستم چیزی از زندگی بفهمم قبلن ها میدونیستم باید چکار کنم اما الان نمیدونم قبلن ها نهایتا به تصمیمات مادر یکی دو روتوش میزدم بعد به بهترین حالت اجراشون میکردم قدر زندگی خودم رو ندونستم ...اگه به تصمیمات مادر احترام میگذاشتم احتمالن امروز در حال گذروندن آخرین روزهای دکترام بودم پدرم به دنبال یک آپارتمان خوب برایم میگشت و مادرم هم احتمالن صحبت های اولیه رو با فلان دختر فلان فامیل برای عروسی و مراسم های اولیه کرده بود.من هم مثل خیلی از دوستام مشغول کافه بازی و نامزد بازی بودم.تا قبل هفده سالگی هم خودم همچین چیزی تو ذهنم بود یعنی فکر میکردم این شکلی میشود.ولی نشد نمیدونم چی شد که همه چیز خراب شد نمیدونم لفظ و کلمه درست چی میتونه باشه.چرا من از دزفول و اهواز و خرمشهر سر در اوردم چرا اونجا هیچ چیزی شبیه چیزهایی که باید باشه نبود 
من احساس بازندگی میککنم سعی میکنم به دیگران لبخند بزنم و بگم نه این جوری نیست اما خودم قبول کردم که یک بازنده هستم ممکن هست بیاید بگید مگه برد و باخت هست زندگی اون وقت من به شما یک لبخند میزنم و میگم نه نیست چیزی بیشتر از این هست.
این روزها میرم باشگاه نمیدونم چرا دیر این قدر این مکان مقدس رو کشف کردم میرم اونجا و با وزنه ها رقابت میکنم وزنه هایی که حتی در برابر اون ها هم یک بازنده محسوب میشوم.اگر مربی نباشه اون ها هم من رو شکست میدن و بهم میخندن.اما با این وجود میرم چون وزنه ها یک خوبی دارن اون این هست که هر چقدر هم سر سخت باشن بعد یک مدت تاریخ مصرفشون تموم میشه و تو میری مرحله بعد اون وقت هست که وقتی نگاه وزنه های قدیمی میکنی میبینی چقدر آسون بودن.
شاید زندگی هم همین باشه وقتی از یک مرحله عبور میکنی تازه متوجه میشی چقدر در اون مرحله فرصت داشتی و چقدر مشکلات مشکل نبودن.اون وقت هست که متوجه میشی چقدر کم کاری کردی.بعد افسوس به سراغت میاد.افسوس میخوری که چرا قدر ندونستی.
چطور میشه زندگی کرد که تهش افسوس نخورد؟چطور میشه کاری کرد که نهایتا از اینکه به تهش میرسی ناراحت نباشی؟؟از اینکه از زمانت به خوبی بهره بردی درست استفاده کردی؟نمیدونم اما میخوام که این شکلی باشم.به کسی وامدار نباشم مخصوصا به خودم این که مدام فکر کنی به خودت بدهکار هستی خیلی بد هست.نمیخوام زندگی کنم یعنی طوری زندگی کنم که تهش به خودم بدهکار باشم.یا زندگی نمیکنم یا طوری زندگی میکنم که زندگی کردن طوری نباشه که بدهی ایجاد کنه برای خودم.
به برنامه ریزی احتیاج دارم.برنامه دارم ولی باید کامل ترش کنم.حداقل تو زندگی شخصیم.درست هست انتخاب کردن سخت هست ولی راه فراری نیست نهایتا باید انتخاب کرد.

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

چرت و پرت محض

چیزی برای نوشتن ندارم احتمالن به این دلیل هست آدم ها رو از زندگیم حذف کردم و روی خودم تمرکز کردم شاید دلیل دیگش این باشه میزان مطالعه روزانم به شدت کاهش پیدا کرده قبلن ها من هفته ای چند تا مجله میخوندم و کتاب میخوندم اما الان به دلیل اینکه فهمیدم مجله جز خالی کردن جیبم سود دیگه ای بهم نمیرسونن همه رو حذف کردم یک زمانی من اول هفته یک مسیر طولانی رو میکوبیدم و میرفتم تا به مجله و روزنامم برسم اما الان حتی حاضر نیستم اسم اون مجله ها و روزنامه ها رو به یاد بیارم.از اهمه چیز زده شدم خبرها فقط حالم رو بدتر میکنن به خاطر همین سعی میکنم کمتر خبر بخونم و در بی خبری سیر کنم.در بی خبری مطلق نه اما در بی خبری که زیاد درد نکشم.کتاب ...روزهام اون قدر سریع میگذره که به کتاب جدید نمیرسه از اخرین کتابی که خوندم که البته به نظرم خیلی هم خوب بود سه هفته ای فکر کنم بگذره حوصله خوندن کتاب جدید هم ندارم یعنی دارم ولی انگیزش نیست.یعنی ترجیح میدم جای خوندن کتاب بخوابم اما قبلن ها این شکلی نبود کتاب که میگرفتم دست فرقی نمیکرد تا چ ساعتی طول میکشه کتاب رو میخوندم و میخوندم تا اینکه یامن از فرط خستگی خوابم ببره یا اینکه کتاب تموم بشه.چ روزهای خوبی رو این شکلی پشت سر گذاشتم واقعن.حیف که اون روزها زود گذشتن.
آدم نمیفهمه و متوجه نمیشه که روزها چقدر زود میگذرن تا اینکه به دورانی میرسه که همه چیز دیگه واقعن گذشته و حتی خاطرات هم معنای خودشون رو از دست دادن نمیدونم بقیه هم این شکلی هستن یا نه یا این به خاطر وضعیت زندگی من هست که همیشه دوست دارم به عقب برگردم خیلی کم پیش اومده شور و هیجانی برای دیدن آینده داشته باشم یا از اینکه و از چیزی که در حال هستم لذت ببرم همیشه سعی کردم گذشته رو جبران کنم.
نمیدونم چرا وقتی مجبور به نوشتن نیستم میام و این چرت و پرت ها رو مینویسم.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

امشب و فکرهایی که از ذهنم گذشت...

نمیدونم چجوری هست که اگه بخوام نوشته هام با فونتی شبیه به این در بلاگر منتشر بشه باید اول یک متنی با این فونت رو داخل صفحه کپی کنم بعد پاکش کنم تا اینکه فونت تغییر کنه...حالا اگه بعدا فرصت کردم نوشته هایی با فونت های دیگه رو هم کپی میکنم ببینم این اتفاق برای اون ها هم تکرار میشه یا نه و نتیجه رو به شما اطلاع میدم.
فاز افسردگی و غم امشب خیلی بالا بود دلیلش رو نمیدونم اما کل مسیری که با مامان داخل ماشین نشسته بودیم و در مورد موضوعات بیخود صحبت میکردیم دوست داشتم گریه کنم که تو همون مسیر مامان چندین بار گفت جون خودت اخمهات رو باز کن یا لااقل حالت چهرت رو عوض کن.
یکی از رفقای قدیمیم رو دیدم ولی نمیدونم اون من رو دید یا نه شاید هم من دوست دارم فکر کنم که اون من رو ندید وگرنه چ دلیلی داشت که نیاد سلام کنه و حالم رو بپرسه هر چند که وقتی من اون رو دیدم خودم رو آماده سلام و احوال پرسی کردم و حتی برای یکی دو سوال اول هم چند پاسخ بامزه اماده کردم که در برخورد اول بعد از چندین سال آدم کول و جالبی به نظر برسم اما اون با سردی تمام از کنار من رد شد و هیچ تفاوتی بین من و ده نفر دیگه ای که اونجا بودن قایل نشد.برای من مهم نبود که اون سلام کنه یا نه و واقعیت هم این هست که در بهترین حالت هم اگه ارتباطی صورت میگرفت دوست داشتم زود تموم شه اما چیزی که ذهنم رو درگیر کرد چند لحظه ای در اون موقعیت این بود که آدم ها چطور این قدر سریع هم دیگه رو فراموش میکنن و یا چرا من باید همه رو به یاد بسپرم و بهشون فکر کنم در حالیکه تاثیری داخل زندگی من نداشتن و احتمالن هم نخواهند داشت؟خیلی از اوقات خیلی از چیزها در ذهنم ثبت میشن با جزییات در حالیکه که من علاقه ای به ذهن سپردن اون ها ندارم حتی زمانی هم که سعی میکنم فراموششون کنم با یک اتفاق خیلی ساده همه چیز دوباره بر میگردن و یاد اوری میشن.
واقعیت این هست که وقتی این پست رو شروع به نوشتن کردم نمیخواستم در مورد هیچ کدوم از این موارد بنویسم میخواستم به سوالات و افکاری که امشب کل شب ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن بپردازم اما این مطالب زودتر به خط شدن و این گونه شد که نوشته شدن احتمالن بعد از این هم در سرور های گوگل تا سال های سال ذخیره باقی بمونن.
بحث اصلی کماکان سر این موضوع هست که باید چکار کنم.امشب که خیلی دقیق شدم دیدم واقعن وضع و روز من با پارسال خودم همین حوالی زیاد تفاوتی نکرده شاید تغییراتی در خودم ایجاد کرده باشم اما واقعیت این هست که کماکان در جایگاه ثابتی به سر میبرم پاسخی نداشتم.نمیدونم باید هنوز چکار کنم به ایده ها و دغدغه های ذهنم پاسخ بدم یا مسیری رو ادامه بدم که عقل حکم میکنه چطور میتونم مسیر دغدغه هام و راه درست رو یکی کنم یا چطور میتونم اون جوری زندگی کنم که هم خودم راضی باشم و هم بتونم خودم رو آدم موجه ی جلوه بدم.اصلن میشه این جوری زندگی کرد؟نمیدونم میشه یا نه اما مهم تر از این ها این هست که اصلن من توانایی انجام چنین کارهایی رو دارم؟
امروز با خودم دوباره فکر میکردم این جامعه چی داره؟آدم هایی که از سر اجبار یا تنبلی یا منافع خودشون حاضر به تغییر وضعیت نیستن به اینکه تو ادارات وقتشون و حقشون تلف میشه و از بین ساکت هستن به اینکه همه عمرشون باید تو صف واستن قانع هستن حتی عادت کردن که اگر هم قرار هست انتقامی بگیرن از وضعیت دق دلیشون رو سر آدم های اطرافشون خالی کنن از جیب اطرافیانشون به هر نحوی شده بدزدن.اموال عمومی رو ارث پدریشون و حق طبیعشون تلقی کنن و از اینکه همه دارن میخورن تو هم بخور بگن نترسند.
به خودم میگفتم چرا باید وقتم رو تو چنین جامعه ای تلف کنم؟به نظرم بهتر این هست که برم یا حداقل به فکر رفتن باشم و از فرصت هایی که برابرم وجود دارن استفاده کنم و نسبت بهشون بی تفاوت نباشم.برم و یک گوشه دنیا در حالیکه به فکر پرداخت مالیات و قبض هام هستم برای خودم زنده مانی پیشه کنم.
از موندن من چی حاصل میشه؟یک آدم افسرده چکار میتونه انجام بده؟وقتی کسی به فکر تغییر وضعیت خودش نیست و همه راضی هستن یا حداقل اگر هم راضی نباشن تلاشی برای تغییر وضعیت موجود نمیکنن...حتی علاقه ای هم به تغییر وضعیت موجود از خودشون نشون نمیدن.
به این فکر میکردم چرا باید زندگی و جوونی خودم رو پای این فکر ها تلف میکردم؟این هم بیهوده فکر کردم تلاش کردم و واقعیت این هست که امروز هیچ چیزی ندارم.حتی از کارهایی هم که کردم به صورت کامل رضایت ندارم.دستاوردم در تمامی این سال ها به معنای واقعی کلمه هیچ بوده.آدم ها وقتی میفهمن از مهندسی به پزشکی کوچ کردم به شکل یک احمق نگاهم میکنم میدونید نگاه آدم ها نیست که اذیتم میکنه اون چیزی که آزارم میده این هست که زمانی رو که میتونستم برای خودم خرج کنم و فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم یا در زمان درست تلاش بهتری بکنم به کارهایی اختصاص دادم که عملن امروز هیچ نتیجه ای در بر نداشتن.
من امروز یک فرصت دیگه تو زندگی خودم دارم فرصتی که شاید اندازه گذشته طلایی نباشه اما به هر حال فرصت هست اگر امروز هم بخوام به رویه گذشته ام فکر کنم و عمل کنم به احتمال زیاد این هم از دست میره و اگه طرز فکر و دیدم به موضوعات رو عوض کنم یعنی بیخیالی و بی خبری پیشه کنم در حقیقت اون وقت نمیدونم به خودم چ جوابی بدم.تصمیم سختی هست که امشب خیلی بهش فکر کردم.
واقعیت این هست که خودم میدونم چکار کنم.از گفتن این جمله خیلی میترسم.چون واقعا هیچ وقت نمیدونستم که میخوام چکار کنم و همیشه از سر احساس تصمیم گرفتم.اما این دفعه با برنامه ریزی و فکر جلو میرم سعی میکنم در نهایت به اهدافی که تعریف کردم برسم کارهای بیهوده رو از برنامم حذف میکنم کارهایی که هر چند فکر میکنم مفید هستن اما باید قبول کنم در بازه زمانی حاضر هیچ سودی برای من ندارند.تمامی انرژیم رو روی اهدافم متمرکز میکنم و به آرومی پیش میرم.
شاید این بهترین کاری باشه که بشه انجام داد شاید هم بهترین کار نباشه اما مطمئن هستم که انجام دادنش خیلی مهم هست و باید به سر انجام برسه.
شاید بعدا بیشتر در موردش نوشتم.
دوست دارم مقداری هم در مورد خانوم سین و فکرهایی که در ذهنم در این باره هم میگذره بنویسم.اون جایی که توهم و فکر قاطی میشن اونجا لذت بخش ترین بخش زندگی هست.اون جایی که مرز خیال و واقعیت گم میشه دوست دارم همیشه اون جا باشم چون که دنیا اون جا به مراتب از این جایی که هستیم زیبا تر هست.
فکر کنم برای امشب کافی باشه اما این رو مینویسم تا یادم نره که بعدا در این باره بیشتر بنویسم.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

تلاش میکنم

لحن نوشته هام اونی نیست که دوست دارم باشه یعنی از نوشته های خودم لذت نمیبرم نه اینه از نوشتن به دنبال لذت بردن باشم نه اما اینکه چیزی بنویسم که خودم تهش یک رضایت نسبی از خودم داشته باشم هم این شکلی نیست نوشته هام یک جور ناجوری هستن که نمیدونم چطوری میشه توضیحشون داد.
ساعت چهار و نیم صبح هست و من دارم چیزهایی رو مینویسم با فونت هایی که حال بهم زن هستن که واقعن حرف های اصلیم نیستن سعی میکنم بنویسم اون قدر تا بتونم بیانشون کنم بتونم از مغزم بکنمشون بیرون و با خیال راحت به پتو و بالشتم بر گردم.گفتم بالشت و این به ذهنم رسید که فکر کنم دلیل بی خوابی های این مدتم بالشت ناجوری هست که دارم میذارم زیر سرم باید فکری کنم برای درست کردنش.
در این میان کار فرهنگی و جنبش در ایران که بشود دستاورد من ته لیست قرار ندارد، کلا در لیست قرار ندارد. رویای بازنشستگی ام این است که در یک ساحل بعید در مکزیک یک ویلا بخرم و اقیانوس را تماشا کنم تا بمیرم. چون معنای خاصی در زندگی پیدا نکرده ام. تنها معنای زندگی این است که لذتش را ببری تا وقت هست، که لازمه اش این است که کمک کنی بقیه در اطرافت رنج نبرند. همکاری و برابری نسبی یک مقدارش لازم به نظر میاید که تعادل نسبی برقرار بشود که هر کس دنبال خوشی های خودخواهانه ی خودش به راحتی برود. دیگر کنار آمده ام با خودم که خودخواهم و -افسرده ام میکند اما- اعتقاد دارم بقیه ی عالم هم خودخواهند و صرفا خبر ندارند.
این نوشته ها بدجوری من رو بهم ریختن نمیدونم چطوری میتونم ازشون فرار کنم و خودم رو به اون راه بزنم که نه من این جوری نمیشم من یک آدم بیست و سه ساله هستم که فکر میکنم میشه اگر درست تلاش کرد دنیا رو تغییر داد اما این متن داره میگه همه بیست و سه ساله ها این جوری فکر میکنن تا زمانی که وارد زندگی و دنیای واقعی نشدن همه بیست و سه ساله ها فکر میکنن که میشه دنیا رو تغییر داد و اون رو جای بهتری برای زندگی کرد تا زمانی که مجبور نشدن قبض پرداخت کنن و پول برای خرید مسکن پس انداز کنن
آدم ها وقتی از ایده آل هاشون فاصله میگیرن دیگه آدم نیستن یا شاید لااقل من این جوری فکر میکنم شاید هم من اشتباه فکر میکنم که خب زیاد هم دور از انتظار نمیتونه باشه دوست ندارم بگم ولی این متن و نوشته روی من خیلی تاثیر گذاشت نمیخوام بگم من میخوام از ایده آل هام فاصله بگیرم ولی میخوام بگم باید سعی کنم واقع بین تر باشم 
من از ادم هایی که صبح ها برای راحتی خودشون ماشین شخصی بیرون میبرن و به صورت تک سرنشین تردد میکنن بدم میاد از آدم هایی که به هزار دوز و کلک متوصل میشن برای اینکه هم نوع های خودشون رو بدوشن بدم میاد از آدم هایی که تو زندگی به هیچ چیزی جز راحتی و آسایش خودشون فکر نمیکنن بدم میاد به همین دلیل از آدم ها سعی میکنم فاصله بگیرم سعی میکنم قاطی آدم ها وجمع هاشون نشم 
به نظرم هم تنها کاری که از دستم بر میاد همین باشه که از آدم ها فاصله بگیرم و تا جایی که میشه خودم رو دور کنم از محیطشون یشینم یک گوشه و نگاه کنم تا تموم بشه ولی نمیدونم وقتی که قرار هست تموم بشه چ حسی خواهم داشت پشیمونی دیگه اون موقع برام سودی نخواهد داشت.
تو زندگی فرصت محدودی در اختیار داریم و من این رو تازه فهمیدم نمیشه همزمان همه چیزهایی که در ذهن داری رو انجام بدی باید برنامه ریزی داشته باشی و اهدافت رو محدود کنی و تلاشت رو متمرکز من هم باید همین کار رو بکنم اما نمیدونم باید چکار کنم دقیقن؟
برم سراغ علایق زندگیم یا برم دنبال چیزهایی که فکر میکنم درست هستن و باید یک نفر انجامشون بده آیا میشه همزمان کاری کرد که هم علایقت رو دنبال کنی و هم کار درست رو انجام بدی؟نمیخوام مجبور شم که انتخاب کنم احساس میکنم اون قدر قوی هستم که بتونم همه کارها رو با هم انجام بدم و دوست دارم فکر کنم که میتونم.
تلاش میکنم این چیزی هست که میتونم به خودم در موردش قول بدم شاید نتونم اما تلاش میکنم.


آخر مهر...

نمیدونم چرا با وجود اینکه هوا سرد شده من کماکان اصرار دارم این تی شرت زهوار دررفته رو به تن کنم و بید بید بلرزم.
مهر ماه عملن به پایان رسید و دستاورد هایی که برای من داشت کم بود کم بود چون از نظر من هیچ وقت هیچ چیزی اون قدر رضایت بخش نیست که بتونه کامل تلقی بشه.
ورزش کردن رو شروع کردم و خوشحالم که این کار رو بعد از مدت ها تصمیم جدی شروع کردم هر چند که میتونستم چند ماه زودتر شروع کنم و خودم رو متحول کنم اما باید همین رو هم به فال نیک گرفت به نظرم خودش یک قدم مثبت محسوب میشه.اما اینکه بخوام دستاورد یک ماه زندگیم رو تنها به ورزش کردن محدود کنم احتمالن فقط لوزر بودن خودم رو نشون دادم اما به نظرم همین هم استارت خوبی برای فرار از زندگی که دارم محسوب میشه.یواش یواش ورزش ها و برنامه های دیگه ای رو هم به زندگیم اضافه میکنم.
این چیزهایی که دارم این موقع شب مینویسم اون چیزهایی نیست که دوست دارم بنویسم حتی لحن نوشتن هم اون جوری نیست که دوست دارم باشه چند بار نوشتم و پاک کردم اما چیزی درست نشد بنابراین تصمیم گرفتم به همین ها قناعت کنم.
نمیدونم تو زندگی چرا باید به دیگران محتاج باشم دلیلی نمیبینم که بخوام خودم ررو به دیگران توضیح بدم اصلن نمیدونم چرا خیلی از اوقات تو ذهنم سعی میکنم که این کار رو انجام بدم سعی میکنم خودم رو توضیح بدم و توجیه کنم از اینکه که یک چهره خیلی بیخود از خودم در برابر دیگران درست کردن ناراحت هستم برام مهم نیست که دیگران چ فکری میکنن در بارم اما خودم ناراحت هستم از اینکه این جوری با خودم کردم چرا باید این جوری باشه نمیدونم
نمیدونم دارم درباره چی صحبت میکنم فقط میدونم که یک موضوعی هست که دوست ندارم بیشتر از این شکلی ادامه پیدا کنه دوست دارم کاری کنم کاری که مد نظرم هست دیشب پست اخر وبلاگ دانشمند رو خوندم احتمالن امشب هم برم دوباره بخونمش در مورد دستاورد تو زندگی صحبت کرده بود دستاورد چیزی که من تا به حال نداشتم نداشتم که نداشتم.
این را میدانم که از ایده آل هایی که در سنین مختلف داشته ام خیلی فاصله گرفتم. وقتی خیلی جوان تر بودمم چپ گرا بودم. ذهنم نگران بی عدالتی های دنیا بود. افکار ایده آلیستی داشتم در مورد تقسیم برابر ثروت و برادری و برابری. جالب است در خیالهای شونزده سالگی ام ایده آلم این بود که رهبر یک جنبش اجتماعی-سیاسی انقلابی ِ ایران باشم و ممکلت را تکان بدهم و رهبری ملت را به دست بگیرم. به همین بلاهت که عرض شد. بعد نظراتم معتدل تر شد و خیال پردازی ام شد که آقا جنبش سیاسی به درد نمیخورد و باید یک حرکت اجتماعی و فرهنگی عظیم در راه مبارزه با بیسوادی و جهل و اینها کرد. اینها مال وقتی بود که ذهنم هنوز وقت برای خیال پردازی داشت. وقتی وارد دنیای «واقعی!» شدم و این ور آن ور کار گرفتم و مالیات دادم و وزن زندگی به من فشار واقعی آورد باز هم معتدل تر شدم و خیالاتم به این محدود شد که وقتی بازنشست شدم و کارهایم را در این زندگی ام کردم، برمیگردم به زندگی ایرانم و مثلا مدرسه ای یا کتابخانه ای چیزی میزنم و خودم اداره اش میکنم. کار فعلی ام من را از یک چپ معتدل به یک راست واقعی تبدیل کرد. دیگر به تقسیم برابر ثروت اعتقاد ندارم و به نظرم چپهای دنیا در زندگی شان کار طاقت فرسای طولانی نکرده اند و مالیات سنگین روی حقوقی که برایش جون کنده اند، نداده اند تا بدانند دنیا جای مفت خوری و تقسیم عادلانه ی غنائم نیست. دنیا جای ناعادلانه ای است که دزدها و دغلها برنده های بزرگ اند و کارمندان سرشان کلاه بزرگ میرود و بیکارهای علافی که سوبسید دولتی میگیرند و از صبح تا شب در منزلی که دولت اجاره اش را میدهد علف میکشند هم چیزی از دزد کمتر نیستند اما خوش به حالشان. سابقا به مالیات اعتقاد داشتم. الان که هر بارمالیات بر در آمدم را چک میکنم به سوسیالیسم لعنت میفرستم. در این میان از امپریالیستم هم میترسم. میدانم حرص بشر ته ندارد
این ها رو دانشمند نوشته این نوشته از دیشب تا به حال خیلی رفته رو مخم یعنی من هم اخرش این شکلی میشم؟دنیا رو میچسبم و بیخیال فکر و ایده آل هام میشم؟همیشه به خودم میگم اگه روزی بیخیال ایده آل هام شدم احتمالن اون روز روز مرگ من خواهد بود ولی خب همه آدم ها شاید تو سن من این شکلی باشن همین جور که دانشمند نوشته اون هم یک روزی مثل من بوده اما امروز که در استانه سی و یک سالگی قرار داره و مدرک دکتراش رو گرفته و در یکی از بهترین کشور های دنیا داره زندگی میکنه فهمیده زندگی اونی نبوده که فکر میکرده زندگی همین هست که داره انجام میده یک گوشه بشینه و از اینکه کارش در حال پرداخت قیض هاست و در کنار عشق زندگیش آبجوش رو میخوره لذت ببره اینکه تو دنیا داره چ اتفاقی میافته و چی میشه دیگه به اون ربطی نداره 
نمیدونم اما میخوام بگم میخوام درست زندگی کنم تو رویا و فکر نباشم فقط عملگرا شم و از ظرفیت های خودم به درستی استفاده کنم بدون شک راهی که انتخاب کردم راه درستی نیست اما دوست دارم همین راه نادرست رو درست طی کنم چرا باید وقتی مجبور به انجام کاری هستم یعنی نفس کشیدن اون رو به بدترین شکل ممکن انجام بدم؟
مهم نیست که چی میشه و چی پیش میاد باید سعی کنم برای اون چیزی که فکر میکنم درست هست و تواناییش رو دارم تلاش کنم تلاش کردن لذت بخش هست مثل همون موقعی که روی تردمیل و اسکی فضایی سعی میکنم بیشتر پا بزنم برای اینکه بیشتر عرق بریزم نمیدونم نکته مثبت عرق ریختن چی میتونه باشه که من علاقه پیدا کردم بهش سعی میکنم زمان بیشتری رو روی دستگاه سپری کنم.
به کسی نیاز ندارم واقعن نه اینکه بخوام شعار بدم نه واقعن به معنای واقعی کلمه به کسی نیاز ندارم همین که خانوادم در کنارم هستن و سعی میکنن برای اینکه در کنار هم باشن برام کافی هست هر چند که باید قبول کنم همین هم همیشگی نیست و یک روزی تموم میشه 
از امروز دیگران رو بیشتر از زندگیم حذف میکنم کمتر به دیگران متکی میشم دیگران خوب هستن اما نه برای من 
نمیدونم چقدر به جمله ای که گفتم ایمان دارم نمیدونم ولی هر چقدر که میخواد باشه باشه مهم نیست چون من آدمی هستم که باید چندین کار انجام بده و واقعن وقتی برای تلف کردن وقتش بابت قولی که دیگران بهش میدن نداره آدم ها میان و میرن استفادشون رو که کردن و تاریخ مصرفت که براشون تموم شد خیلی راحت میذارنت کنار و ازت عبور میکنن و این تو هستی که در نهایت میمونی و یک سری خاطراتی که برای دیگران هیچ اهمیتی نداره و تنها تو رو افسرده تر میکنه 

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(4)

میخواستم برم بخوابم اما یک جمله من رو مجبور کرد بیام اینجا که بنویسم.باز هم نمیدونم میخوام در مورد چی بنویسم فقط حس کردم که فقط باید بنویسم.
داشتم یک چیزی مینوشتم که ترجیح دادم ننویسمش پاکش کردم الان دارم این ها رو مینویسم همین رو هم معلوم نیست چقدر ادامه بدم و بتونم بنویسم میخواستم بیام به خودم یاداوری کنم که یادم نره میخوام یادم نره برای چی این همه سختی رو تحمل کردم و گذروندم میخوام که اگه بشه تغییر ایجاد کنم نمیخوام افسرده باشم افسرده هستم نمیشه کاریش کرد نمیشه هم ازش فرار کرد باید ساخت باهاش و تطبیق پیدا کرد من هنوز هم همون آدم ایده آل گرای هجده سالگیم هستم همونی که میخواد دنیا رو تکون بده و تغییر ایجاد کنه اما توانایی هام رو از دست دادم خیلی چیزهایی که داشتم رو تو این مسیر بیخود زندگی باختم اما هنوز فکرام رو دارم ایده هام رو دارم میتونم کار کنم و تلاش کنم ادامه بدم و بجنگم نمیدونم چی میشه نتیچه چی خواهد بود میخوام بجنگم برای اون چیزهایی که سال ها فکر کردم براشون باهاشون زندگی کردم اره میخوام بجنگم.
این ها رو که شروع کردم نوشتن ذهنم رفت ده سال پیش شاید هم بیشتر نمیدونم وقتی برای مامانم از کتابخونه رمان های م مودب پور میگرفتم شب ها زیر پتو میخوندم کتاب های قطور و تخمی رو برای اینکه مامانم متوجه نشه یک شبه میخوندم نمیدونم چرا اما فکر کنم چون کتاب ها توش روابط تخمی جریان داشت دوست نداشت من بخونمشون اما من میخوندمشون چقدر شب هایی که بیدار مینشستم تختم رو اماده میکردم و کتاب میخوندم هری پاتر هایی که هر کدوم رو ده بار خوندم نارنیاها که وقتی می خریدمشون مدت ها مست بودم کتاب ارباب حلقه هایی رو که چطور تموم کردم همش رو سه روزه شاید هم دو روزه همون جور از خستگی روی کتاب خوابم میبرد همون جور بیدار میشدم و میخوندم تا دوباره خستم شه چ روزگار طلایی رو سپری میکردم نمیدونم خیلی خوب بود چرا این قدر زود گذشت چرا من نفهمیدم چ موقعیت طلایی رو دارم یادم نمیاد چطور گذشت ولی زود گذشت و سخت گذشت سخت گذشت میدونم برای چ چیزهای مسخره و بیهودده ای مسخره شدم تحقیر شدم کوچیک شدم تنبیه شدم به هر حال گذشت و من حالا باید افسوس اون روزها رو بخورم روزهایی که الان تبدیل شدن به روزه های طلایی زندگیم.میترسم چند سال دیگه هم این روزها بشن روزهای طلایی امیدوارم این جوری نباشه از این به بعد هر روزی رو که میگذرونم هر چقدر که سخت هم میخواد باشه باشه ولی بهتر باشه بشه وقتی که بهش فکر میکنم خنده رو لب هام باشه خاطراتش شادم کنن...
آدم ها خودشون روزهای زندگی خودشون رو میسازن هر چقدر کوچیک تر باشن بیشتر عوامل محیطی رو تو ناکامی هاشون تاثیر میدن اما هر چی بزرگتر میشن بیشتر میفهمن که فقط خودشون هستن که باید مسولیت کارهاشون روقبول کنن من هم فکر کنم دیگه اون قدر بزرگ شدم که مسولیت روزها و اشتباهات زندگیم رو بر عهده بگیرم و فرار نکنم.

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(3)

دیشب میخواستم در مورد یک مطلب جدید یادداشتی بنویسم که هر چقدر الان فکر میکنم چی بوده یادم نمیاد شاید اون قدر مهم نبوده که تو ذهنم بمونه شاید هم این هم یکی دیگه از عوارض بیخود افسردگی باشه.
بی تفاوت شدم نسبت به همه چیز هیچ چیزی دیگه تو زندگیم اولویت نداره کلن میگذرونم که گذرونده باشم حرف هام یادم میره کارهام فراموشم میشه و ساعت ها میگذره تا به یاد بیارم برای انجام چ کاری داشتم برنامه ریزی میکردم.
وضعیت زندگیم میشه گفت خوب نیست اما من ناراحت نیستم نمیدونم چون طرز فکرم عوض شده و دریچه های ذهنم رو عوض کردم این شکلی شدم یا دچار یک بیخیالی مفرط شدم هر کدومش که باشه من استقبال میکنم این جوری دیگه حداقل فکر های بیخود آزارم نمیده
وضعیت مادرم رو که میبینم ناراحت میشم به خودم میگم چی شد که این جوری شد بعد هر چقدر فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم کلن هر وقت مادرم رو میبینم ترجیح میدم اون حالت چهره ایش رو به یاد بیارم که اول دبستان میومد مدرسه دنبالم یک مادر خندان که یک عینک پهن و بزرگ فریم به چشم داشت با لب هایی که یک ماتیک قرمز خوش رنگ بهشون زندگی بخشیده بودن شاید اون دوران استرس های بیخودی میکشیدم ولی مطمئن هستم زندگیمون وضعیت خیلی بهتری داشت تصویری که از اون روزهای مادرم به یاد دارم به مراتب بهتر از این تصویری هست که این روزها باهاش مواجه هستم یک آدم افسرده که مانند پیرزن های که در دهه آخر عمرشون زندگی میکنن زندگی میکنه نمیدونم چرا زن ها اجازه میدن وقتی که دوران یائسگیشون به پایان میرسه چربی ها دور کمر و شکمشون رو بگیره البته شاید تصویر واقعی مادر هم همین باشه یک آدم چاق مهربون و یا مادری که چاق نباشه مادر محسوب نشه ولی به هر حال اینکه دست از زندگی بکشن به خاطر یک سری مسایل بیخود وکم اهمیت به نظرم راه درستی نباشه وقتی که تازه بعد از این همه سختی کشیدن و استرس داشتن زندگی شروع میکنه به لبخند زدن ولی شما دیگه اون آدم سابق نباشید.که بهش متقابلا لبخند بزنید.
آدم هایی که وقتی دارایی زیادی نداشتن هفته ای چند بار گردش و مسافرت و فلان میرفتن از شور عجیبی که به زندگی داشتن همه متعجب میشدن به یک خانواده انگیزه و انرژی تزریق میکردن همگی حالا که فرصت استفاده درست و بهتر از زندگی بهشون روی آورده دست از زندگی کشیدن خودشون رو با سریال های تخمی شبکه های ماهواره ای محصور کردن و افسوس عمری رو میخورن که از دست رفته خیلی ناجور هست احساس میکنم نمیتونم در غالب کلمات توصیفشون کنم
ماهواره ها ریدن به زندگی همه آدم ها خیلی جالب هست که نمیخوان هم قبول کنن پیر ها حسرت زندگی جوون ها رو دارن میخورن و جوون ها میخوان مثل آدم های ماهواره ها زندگی کنن هیچ کدوم هم موفق نیستن همه یا افسرده شدن یا با فرار از واقعیت میخوان بگن نه ما سالم هستیم اما اون ها هم مریض هستن نمیخوایم قبول کنیم این زندگی ها مربوط به آدم های تو فیلم هاست و ساخته تخیل نویسنده های مریض میگم مریض چون اعتقاد دارم نوشتن چنین خزعبلاتی تنها از عهده یک سری ذهن مریض بر میاد آدم های مریضی که تو لایه سوم داستان ها مادر ها رو لخت میکنن و دچار عشق های ممنوع میسازن خیلی داغون به نظر میاد شاید بخونید مسخره کنید ولی واقعیت همین هست به نظرم هم کسانی که این ها رو میسازن مریض هستن هم کسانی که نگاه میکنن.
خیلی خوشم نمیاد از این زن هایی هم که وقتی اندازه سن مادر بزرگ های فیلم ها سن دارن اما مثل دختران هنوز بالغ نشدشون رفتار میکنن و زندگی میکنن با دخترشون سر جذابیت رقابت میکنن و نهایتا مزه و طعم اصیل زندگی رو به یک نحو دیگه به گه میکشن کلن همه رفتار هامون همین شکلی هست یا باید غذا رو بی نمک بخوریم یا شور شور نمیشه با پاچیدن به اندازه نمک به غذا یک طعم خوب بهش بدیم یک طعمی که هم خودمون از خوردنش لذت ببریم و هم اون قدر استثنایی باشه که سال ها تو یاد دیگران باقی بمونه..
من خودم بیخیال شدم ولی دوست ندارم بقیه هم بیخیال باشن چون احساس میکنم این جوری نظم جهان به هم میخوره و زودتر از اون چیزی که باید همگی به فنا میریم و این اصلن لذت بخش نیست.اینکه خودت تباه بشی یک چیز هست و مسیر تباهی رو طی کنی و اینکه شاهد تباهی و از بین رفتن نزدیکانت باشی یک چیز دیگه شاید در ظاهر امر هم برای من مهم نباشه ولی واقعیت این هست ته دلم هر از گاهی به خودم میگم ای کاش این شکلی نمیشدو و ای کاش میشد کاری کرد.
زندگی همین هست شاید نمیدونم ولی باز هم دوست دارم به خودم بگم نه آخر داستان این شکلی نخواهد بود.

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

نوشتم که نوشته باشم...خودم که این جور فکر میکنم.

ادم ها چند دسته هستن دسته های گوناگونی که در این بحث نمیگنجه در موردشون صحبت کرد
من میخوام در مورد دو دسته به خصوص صحبت کنم دسته اول آدم هایی هستن که اجتماعی هستن یعنی آدم هایی که  مشکلی با شرکت کردن در جمع های مختلف ندارن حرف میزنن و معاشرت میکنن خجالتی نیستن البته میتونن باشن ولی خب مشکل چندانی باهاش ندارن و کنار میان یا اومدن که تونستن اجتماعی باشن به هر حال آدم هایی هستن که با شرکت تو موقعیت های مختلف و ارتباط گرفتن با آدم های مختلف برای خودشون فرصت های مختلفی رو ایجاد میکنن حالا موقعیت کاری اجتماعی هر چیزی به هر حال میتونن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون و نیازهای خودشون رو رفع کنن
دسته دوم آدم هایی هستن که به هر دلیلی از اجتماع فاصله گرفتن و تو دنیای خودشون سیر میکنن آدم های اطرافشون محدود هستن و به آدم های زیادی هم اجازه ورود به محدودشون نمیدن این آدم ها برای اینکه بتونن برای خودشون موقعیت ایجاد کنن باید ویژگی های خاصی داشته باشن که همین که افراد فقط اسمشون رو میشنون بهشون جذب شن و لازم نباشه کار دیگه ای انجام بدن چون در غیر این صورت نمیتونن پیشرفت کنن و کپک میزنن و یواش یواش به فنا میرن و از صحنه حذف میشن شاید هم این جوری نباشه و بتونن با روش انگل مانند به زیست خودشون ادامه بدن ولی خب در هر صورت یک چنین اتفاق هایی هم براشون دور از ذهن و انتظار نخواهد بود میفهمید؟
به هر حال یا باید اجتماعی باشی و بتونی مخ بزنی یا اون قدر جذاب باشی که وقتی آدم ها اسمت رو میشنون بخوان برای یک ساعت هم شده کنارت باشن من جز دسته اول به هیچ وجه قرار نمیگیرم یعنی شاید نخواستم از ته دل ولی فک کنم خیلی از اوقات تلاش کردم که باشم ولی نشدم نتونستم اجتماعی باشم کنار بقیه بشینم البته با کنار بقیه نشستن مشکلی ندارم کنار غریبه ها و آدم  های جدید نشستن برام سخت هست اما بدون شک به گروه دوم تعلق خاطر ویژه ای دارم هر کاری که تو زندگیم کردم احتمالن در همین راستا بوده که بشه یک روزی بشه که اون قدر جذاب باشم از هر نظر که ملت برای یک ساعت هم شده دوست داشته باشن کنارم باشم هیچ وقت نخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم همیشه آدم ها اومدن کنارم سعی کردم کنار بقیه باشم ولی نه به هر قیمتی شاید هم چون نمیخواستم این جوری باشم نمیدونم در هر صورت میخوام جذاب باشم جذاب واقعی یک آدم با ویژگی هایی که مدنظرم هست چی ها مدنظرم هست نمیدونم درست خیلی چیزها هست که دوست دارم باشم ولی خب نه من سوپر من هستم نه زمان اون قدر طولانی هست که بشه توش به همه خواسته هات برسی اما در هر صورت من یک تلاش جدید رو دارم شروع میکنم دریچه های جدیدی رو دارم به روی خودم باز میکنم به زندگیم آپشن های بیشتری اضافه میکنم.نمیدونم جواب میده یا نه امکانش هست یا نه ولی دوست دارم مثل مدت ها که استراتژیم تغییر کرده از مسیر لذت ببرم شاید اصلن هدف تو همین مسیر باشه ولی خب همیشه برای اینکه بتونی مسیر رو ادامه بدی باید یک نیم نگاهی هم به قله داشته باشی.
زندگی همین هست چیزهایی که نمیتونی کاریشون بکنی نمیتونی ایستادگی کنی چون هر چقدر هم که قوی باشی میشکنی و تهش چیزی جز یک لوزر ازت باقی نمیونه باید انعطاف پذیر باشی ولی به هر چیزی هم تن ندی
نمیدونم تو این نوشته میخواستم چی رو بیان کنم به چی برسم ولی در هر صورت نوشتمش شاید بعدا که خوندمش یک چیز مثبتی از توش به دست آوردم....

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(2)

میخوام چکار کنم؟خوب سوالی هست جوابی هم براش دارم ؟نمیدونم فکر نمیکنم ...همیشه همین بوده نمیدونستم میخوام چکار کنم همیشه تو آخرین لحظات تصمیم گرفتم و در آخر هم نتیجه خیلی از اوقات اون چیزی نبوده که دنبالش بودم زندگی هیچ وقت قابل پیش بینی نبوده زندگی همیشه بامبول در آورده و همه چیز رو خراب کرده شاید چون آدم هایی مث من بلد نیستن با زندگی تا کنن از این لفظ ها استفاده میکنن نمیدونم در هر صورت چیز خیلی خوبی نیست وقتی تو موقعیت های گوناگون که قرار میگیری ندونی باید چکار کنی به حس ششمت رجوع کنی بعد ببینی اشتباه کردی البته این اشتباه هم نتایجی داشته باشه که تا سال ها عواقبش گریبانت رو گرفته باشه...
به هر حال تصمیم گرفتم ریسک کنم البته خودم فکر میکنم اگه درست از موقعیت و شرایط استفاده کنم ریسک محسوب نمیشه ولی خب کاری هست که میخوام بکنم فقط امیدوارم چیزهایی که دست من نیست مانع بروز مشکل نشه برام چون حوصله ندارم وقتی میگم حوصله ندارم یعنی واقعن ندارم نه حوصله دارم نه انگیزه میخوام برای خودم تو مسیری که انتخاب کردم تلاش کنم زندگی کنم میخوام اون جوری باشم که فکر میکنم درست هست نمیدونم ولی...
من دیگه فکر نمیکنم یعنی سعی میکنم تا جایی که امکانش هست رو فکر نکنم بیشتر عمل کنم به محض ورود ایده ای به ذهنم اون رو مکتوبش میکنم بعد میرم دنبال عملی کردنش فک میکنم این جوری بهتر باشه...آیا میتونم تغییری ایجاد کنم فکر نمیکنم پس برای چی این کار رو انجام میکنم چون احساس میکنم هر چقدر هم که یوزلس باشه باز هم انجام دادنش بهتر از انجام ندادنش هست
شاید زندگی هم همین باشه یعنی اینکه اگه فکرکنی که زندگی کنی شاید بهتر این باشه که مدام فکر کنی چقدر زندگی بیخود هست به هر حال این تصمیمی هست که این روزها گرفتم و نمیدونم چقدر میتونه عملی بشه یا چقدر میتونم عملیش کنم دنبال این هم نیستم که بشینم ببینم میشه یا نه میتونم یا نه ولی در هر صورت میخوام واردش بشم و از ا نیو چلنج برم دنبالش...
شاید وسط راه پشیمون شم نه دوست ندارم وسط راه پشیمون شم میخوام ادامه بدم تا ددلاینش بعد نتیجه گیری کنم چون انجام یک عمل نصف کاره خیلی بدتر از انجام ندادنش هست بلی همین هست باید تا جایی که میشه ادامه داد و پشیمون نشد.

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(1)

اومدم اینجا باز
دارم با خودم فکر میکنم یک سال گذشته رو چکار کردم دقیقا یک سال پیش تا امروز چ کار کردم؟هیچ به معنای واقعی البته نمیشه گفت هیچ هیچ چون شما بالاخره هر کاری هم که نکنی باز خودش داری یک کاری میکنی یعنی خود کار نکردن یک نو ع کار محسوب میشه نه؟
به هر حال وضعیت امسالم خیلی بهتر از پارسال هست ممنون هستم خدا دو نقطه چشمک
خب میخوام یک سال آینده رو چکار کنم اون رو هم نمیدونم برنامه ای ندارم یعنی برنامه دارم ولی واقعن هر کاری که میکنم حوصله و انگیزه اجراش به دست نمیاد نه مهمونی نه دختر نه کتاب نه چیز دیگه ای هیچ کدوم بهم انگیزه نمیدن چرا/>چون از وقتی فهمیدم نمیشه تو این دنیا تغییر ایجاد کرد دیگه هیچ چیزی بهم حال نمیده انگیزه نمیده قبلن فکر های بزرگ خیلی بهم حال میدادن ولی الان دیگه همه چیز رو مسخره میبینم دیگه هیچ چیزی کاری نمیکنه انرژی تو تک تک رگ های بدنم جاری بشه فک کنم بالا هستم و میتونم هر کاری رو بکنم.
عاشق شدم نشستم فکر کردم چقدر میتونم بهش نزدیک بشم دیدم هیچ گفتم چکار میتونم بکنم که ببینتم دیدم هیچ گفتم پس چکار کنم دیدم به هیچ چیزی نمیرسم بیخیال شدم الان هر از گاهی عکسش رو روی کامپیوترم باز میکنم و نگاه میکنم وبه بچگی خودم میخندم سعی کردم بزرگ شم تو این یکسال ولی نشدم من هنوز بچم ...
خب راهکار چیه؟راهکاری وجود نداره البته وجود داره ولی من حوصله اینکه برم سرش رو ندارم راهکار چیه راهکار این هست که بشینی تا تموم شه کجا تموم میشه کسی نمیدونه ممکن هست یک ساعت دیگه ممکن هست صد سال دیگه راهکار بعدی چیه کارد رو بگیری دستت و خودت تمومش کنی این دیگه چ راهکاری هست خب اینم یک راهکار هست که جرات میخواد انگیزه میخواد اره انگیزه میخواد ولی خب انگیزه همین هم وجود نداره حقیقتا...
به روزهایی که تو یکسال اخیر باز هم خیلی ساده از کنارشون گذشتم نگاه میکنم باز هم خندم میگیره خیلی بی مزه هست خیلی هم ناراحت کننده نمیدونم این روزها امسال چطور قرار هست بگذرن ولی امیدوار هستم اون جوری که من دوست دارم بگذرن میگذرن کسی نمیدونه ولی امیدوارم دارم دروغ میگم من دیگه به چیزی امید ندارم فقط میشینم نگاه میکنم و نگاه میکنم همین ...
نگاه کردن هم خودش یک نوع تخصص هست کی میگه نیست من نگاه میکنم و ریکورد میکنم خودم ریکورد نمیکنم ریکورد میشن بعد میشینم نگاه میکنم نگاه میکنم که چقدر بیخود و خسته کننده دارن میگذره...
بعدا بیشتر توضیح میدم.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

خودم هم دقیق نمیدونم داستان چی هست.....

به یک برنامه ریزی دقیق احتیاج دارم و یک بیخیالی مفرط.برای اینکه  بگذرونم بدون اینکه توجه داشته باشم دیگران چجور میگذرونن اگه دست خودم بود راحت ترین کار رو انتخاب میکردم و همین الان و همین امروز و همین جا همه چیز رو تموم میکردم اما دست خودم نیست علاوه بر اینکه از عواقب بعدش میترسم خیلی دوست دارم که بمونم و ثابت کنم که میشه تغییر ایجاد کرد و ترسو نبود و ادامه داد.
میدونی وقتی گذشته رو به بدترین شکل ممکن از دست داده باشی به آینده به چشم ترس نگاه میکنی به چشم حسرت اما درستش این هست که منتظر باشی یک منتظر واقعی تا زمانش فرا برسه تا بلند شی و بگی نه میشه و من تونستم اما این ترس همیشه باهات میمونه و دست بردارت نیست اون قدر که دیگه عادت میکنی عادت یعنی اینکه اون قدر تکرار میشه تا بشه جزیی از وجودت اون وقت دیگه در عین حالی که میترسی اما دیگه برات مهم نیست و حسش نمیکنی.
خیلی چیزها گفتنش فایده ای نداره اما باید مدام با خودت تکرارشون کنی تا یادت نرن چون فراموشی همون قدر که میتونه مفید و خوب باشه همون قدر هم آفت می تونه باشه چرا که یادت میره کی بودی چی بودی میخواستی چکار کنی بعد وقتی دوباره بیدار میشی که میبینی یک زمان بزرگ و عمیقی رو از دست دادی.
نمیخوام این جوری ادامه بدم نمیخوام هم سرخوشانه ادامه بدم و زندگی رو مسخره بگیرم میخوام اون جوری باشم که میخوام نمیدونم شرایط چجوری رغم میخوره اما میخوام امیدوار باشم که شرایط اون قدری که مهم نباشه که رو نتیجه تاثیر بذاره خیلی دوست دارم برای یکبار هم که شده همین عملکرد و کارایی باشه که نتیجه رو تعیین میکنه.
خیلی گیج و بد مینویسم یک چیزهایی هست که خودم هم نمیدونم دقیقا چی هستن و به کجا میبرنم اما امیدوارم تهش جای خوبی باشه.

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

روزهایی که میروند-1

تو زندگی تصمیمات اشتباه زیادی گرفتم کارهای اشتباه زیادی کردم اون قدر که وقتی میشینم روزگارم رو با خودم پایین بالا میکنم میبینم زندگیم چیزی جز اشتباهات پی در پی و زیاد نبوده نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال ناراحت از اینکه اشتباهاتم رو در دورانی مرتکب شدم که میتونستم بهره وری زیادی از عمرم داشته باشم یا خوشحال باشم چون اشتباهاتم رو در زمانی انجام دادم که هنوز جای جبران دارم.
به هر حال هر چیزی که بوده دیگه الان گذشته من هستم و یک دریچه ای جدید از زندگیم زندگی که خیلی براش برنامه دارم برنامه هایی که میدونم اگه سر حال باشم و افسرده نباشم به راحتی میتونم همه رو عملی کنم.
درست هست که حوصله زندگی ندارم و افسرد ه هستم اما به شدت به دنبال بهانه ای هستم که خودم رو به این دنیا پیوند بدم و از شر افسردگی خلاص بشم دوست ندارم تا آخر عمر کذاییم گوشه اتاقم بشینم و به خاطر زمان هایی که بیهوده از دستشون دادم گریه کنم و افسوس بخورم کودکی و نوجوانی من هر چیزی که بوده دیگه گذشته و هیچ کارایی برای من نخواهد داشت به بخوام بهشون فکر کنم حتی میتونم دستاوردی هم از نظر تجربه ای برام نداشتن چون هر اتفاق  و عمل مهمی که تو زندگیم رقم خورده محدود به همین چند سال اخیر زندگیم بوده که به دور از خانواده و در میان آدم های الکی خوش دانشگاه سپری کردم.
تصمیم خودم رو برای دو سال آینده گرفتم و بدون شک اگر زنده باشم این رو هم عملی خواهم کرد هر چند که تنها ده درصد ورود به قضیه دست خودم باشه و نود درصد بقیه داستان رو شرایط رقم بزنن اما میخوام که نوع زندگی و کارکردم رو هر طوری که شرایط میخواهد باشد عوض کنم و تحت هیچ عنوان به رویه سال های قبل زندگیم بر نگردم .
میخوام هدفمند و برنامه ریزی شده برای تک تک لحظات زندگی کنم مهم نیست که شرایط چقدر باب طبع من خواهند بود میخوام شرایط رو برده برنامه ریزی و اهداف خودم کنم تو این مسیر هیچ دارایی ندارم هیچ پارتی یا کسی که بتونه کمکم کنه اما دوست دارم که امیدوار باشم و نذارم غم و اندوه جای هدف و انگیزم رو بگیرن.
آدم های موفق همیشه آدم هایی بودن که از یک جایی به بعد توی زندگیشون افسار زندگیشون رو خودشون در دست گرفتن و با سوار کردن دسیپلین خودشون بر زندگی قدم های موفقیت رو یکی یکی برداشتن.
من مغرور نیستم اما میدونم که میتونم نمیدونم چرا و یا اینکه این فکر از کجا به ذهنم اومده اما میدونم که میتونم و به خودم ایمان دارم حتی تو بدترین شرایط و نا امیدترین شرایط زندگیم هم به این موضوع که میتونم در درون خودم اذعان داشتم امیدوارم که این دفعه هم بتونم.

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

یک روز خوب میاد که-2

قند خونم اومده پایین آب بدن هم کم شده این ها رو از خودم نمیگم از روی نشانه هاش میگم پلکام دائم میپرن بدنم هم تو گرفتن تصمیمات ضروری دچار مشکل میشه اما کماکان ترجیحم به این هست که روزه بگیرم
من خدا پرست هستم یعنی به خدا اعتقاد دارم خودم که این جور فکر میکنم اما نمیدونم خدا چجور فکر میکنه یعنی من رو جز کدوم دسته قرار میده اما خودم دوست دارم که فکر کنم خدا پرستم و به خدا اعتقاد دارم و تو کارهام نظراتش رو در نظر میگیرم.
زندگیم خیلی عوض شده از سال ها پیش یعنی درست ترش این هست که بگم عوض نشده شرایط هستن که عوض شدن دیگه هیچ چیز اون چیز قبلی نیست دیگه هیچ کس اون کس قبلی نیست همه تغییر کردن و هیچ شباهتی با اون چیزی که قبلن بودن ندارن این خیلی بد هست.یک عمر که برای من بیست  و دو سال شاید هم سه سال تعریف میشه با یک طرز تفکر نسبت به افراد زندگی کنی و اما یک هو رو برگردونی و ببینی هیچ چیز هیچ نسبتی با گذشته دیگه نداره و تو موندی و یک سری رفتار و حرکت که شاید یک زمانی عاقلانه و درست به نظر میرسیدن اما الان هیچ چیزی جز بچه بازی و کوته فکر بودن به نظر نمیان.
من هنوز به این تغییرات عادت نکردم هنوز نفهمیدم چی شد که این شد هنوز تو خودم تغییری رو نمیبینم که بخوام رفتار و حرکاتم رو عوض کنم هنوز تنها تفاوت خودم با چند سال پیشم رو همین چهار نخ ریشی میبنیم که روی صورتم سبز شدن نمیدونم چرا  اما دارم در برابر تغییر مقاومت میکنم دوست ندارم عوض بشم دوست ندارم حرف های قلمبه سلمبه بزنم و خودم رو خیلی آدم مهمی جلوه بدم...
از آدم های بدم میاد تقریبا از همشون از آدم های مغرور که جلوی پای خودشون خیلی پا میشن و خودشون رو همه چیز میدونن از آدم هایی که برای رسیدن به هدف های تخمی و بیخود زندگیشون حاضرن همه چیز و همه کس رو فدا کنن یا دست به هر کاری بزنن از آدم هایی که برای دیگران به خاطر هر دلیلی احترام قایل نیستن و اگه بخوام ادامه بدم صد دسته آدم دیگه میتونم نام ببرم که بدم میاد ازشون و نمیتونم تحملشون کنم شاید کنارشون بشینم و لبخند بزنم و خیلی از اوقات تاییدشون کنم اما متنفرم ازشون از ته دل 
نمیتونم تغییری ایجاد کنم نه در خودم و نه در دیگران نمیتونم کاری انجام بدم نه برای خودم نه برای دیگران پس فایده این زندگی چی میتونه باشه؟
 آدم های سطحی بین و کم عمق حالم رو از همه بیشتر بد میکنن آدم هایی که تو زندگی فقط خوشی خودشون رو میبینن و هر کاری هم میکنن برای رسیدن به این خوشی هست آدم هایی که ....

۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

یک روز خوب میاد که-1

امروز اینجا مینویسم که یادم نره که هر چیزی که میخواد پیش بیاد که هر چقدر که میخواد مسیر طولانی باشه و سخت که هر اتفاق نا خوشایند و خوشایندی که میخواد بیفته بیفته چون من میخوام زندگی کنم میخوام کار کنم میخوام تغییر ایجاد کنم نه برای خودم بلکه برای همه از خودم شروع کردم میخوام به بقیه تسریش بدم نمیدونم چقدر میتونم موفق باشم چقدر میتونم به اهدافم برسم اما میدونم که هر چیزی که بخواد پیش بیاد بیاد چون تصمیم گرفتم از مسیر لذت ببرم
من عاشق خوندن هستم عاشق تلاش کردن و زحمت کشیدن عاشق تغییر ایجاد کردن و متفاوت دیدن میخوام از این ویژگی هام به نحو احسن استفاده کنم میخوام طوری زندگی کنم که وقتی که دارم میرم از این دنیا دنیا افسوس رفتنم رو بخوره آدم ها افسوس نبودنم رو بخورن
میدونم کامل بودن و بهترین بودن خیلی سخت هست اما این کاری هست که من توش تبهر دارم میتونم درعین حالی که سعی میکنم بهترین باشم در  همون حال از تلاش کردن خودم لذت ببرم هیچ وقت تلاش کردن و سختی کشیدن برام سخت نبوده چون ایمان داشتم ایمان داشتم به کاری که میکردم حتی روزهایی که یک درصد هم امید نداشتم
الان که دارم این ها رو مینویسم روزهایی دارن تصاویرشون از روبروم رد میشن که با همین فرمول ها ردشون کردم همیشه امیدوار بودم ته دلم در عین ناامیدی همیشه تا جایی که فکر میکردم میشده تلاش کردم و همیشه هم با وجود اینکه خیلی از اوقات فراموش کردم اما نتیجه گرفتم
فکر کنم این پر انرژی ترین پستی بوده که تا به حال برای خودم نوشتم
درسته خیلی کار و مشکل دارم اما این رو نوشتم که یادم نره همیشه تو بدترین شرایط هم میشه ...

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

نوشتن از چیزهایی که نوشتن ازشون فایده ای نداره...

نوشتن از چیزهایی که نوشتن ازشون فایده ای نداره...
خب وقتی نوشتن از چیزهایی که نوشتن ازشون فایده ای نداره فایده نداره پس باید چکار کنیم ؟ساده ترین کار این هست که ننویسیم اما خب مجبوریم چون اگه ننویسیم توی ذهنمون تلنبار میشن و این قدر جمع میشن تا همه ذهنمون رو اشغال کنن بعد از اون باید هی ناراحت شیم چرا چون ذهنمون در گیر هست چون هر کاری میکنیم نمیتونیم فراموش کنیم یا کنار بذاریم نمیتونیم خودمون رو قانع کنیم همین جوری انرژی مصرف میکنیم اما نتیجه ای نمیگیرم بعد نا امیدی میاد یواش یواش انگیزه هامون رو میگیره بعد فکرمون رو میگیره اون قدر به پیشروی ادامه میده که به هیچ کار و چیز دیگه ای نمیرسیم بعد تبدیل میشیم به یک موجود یوزلس و بی فایده که زندگی رو هیچ چیزی نمیبینه توش بعد به این فکر می افتیم که چکار کنیم چون در نا امیدی مطلق سیر میکنیم به تنها چیزی که میرسیم خود کشی هست خود کشی چی هست؟ خود کشی به عملی گفته میشه که فرد طی اون سعی میکنه با انجام یک سری از کار ها خودش رو از ادامه زندگی محروم کنه میتونه فیزیکی باشه یعنی اینکه شما یک کارد بردارید و رگ دستتون رو ببرید و بشینید که اون قدر خون از بدنتون بره تا اینکه دیگه چیزی رو متوجه نشید یا اینکه یواش یواش بدون اینکه خودتون هم متوجه بشید خودتون رو یکی یکی از مواهب طبیعی زندگی و لذت های زندگی محروم کنید تا اینکه دست آخر ببینید سال هاست که از عمرتون گذشته و شما هیچ کاری نکردید نه زندگی کردید نه الواطی کردید نه هیچ کار مفید دیگه ای شاید تو این مرحله از زندگی و ناامیدی تصمیم بگیرید که خودتون رو بکشید اما شما دیگه حتی اون قدر هم انگیزه ندارید که از جاتون پاشید و خودتون رو بکشید یعنی به مرحله ای رسیدید که میخواید خودتون رو بکشید اما حتی انگیزه همون کار رو هم ندارید .
نمیدونم فهمیدید یا میفهمید چی میخوام بگم یا نه شاید نوشتن از چیزهایی که نوشتن ازشون فایده ای نداره کاری یا مشکلی رو حل نکنه اما باعث میشه کمتر فکر کنید بیشتر به کارهاتون بپردازید زندگی کنید و مثل بقیه باشید همین هست که نوشتن رو در زمره بهترین کارهای دنیا قرار میده مخصوصن وبلاگ نویسی.

۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

26

به چی فکر میکردم ؟
دیشب که رفتم بخوابم یعنی خواستم که بخوابم همزمان با تصمیم کوهی از خاطرات و فکر ها به ذهنم هجوم آوردن انگار خواب به مثابه کلمه رمز بود تا اینکه به ذهنم متبادر شد همه هجوم آوردن اما این دفعه بر خلاف دفعه های قبل درد آور نبودن بلکه کمی لذت بخش بودن 
روزهایی رو به یاد آوردم که روزهای آخر هفته به خونه پدر و مادر بزرگم میرفتیم نه تنها ما بلکه دایی این ها هم میومدن پسر دایی ها و همه روزهای جمعه خونه پدر بزرگ جمع میشدیم و ناهار رو که عمدتا کباب کوبیده بود با هم میخوردیم ناهار رو مادر بزرگ به شکل ویژه ای درست میکرد عادت خاص و شگرد خاص تری در تهیه کوبیده داشت گوشت رو چندین بار چرخ میکرد و ساعت ها به همراه ادویه هاو چیزهای مخصوص خودش رو شعله ی کم گاز ورز میداد ساعت ها این کار رو بدون اینکه اخمی به صورتش بیاره انجام میداد و بعد از اون کباب ها رو سیخ میگرفت هر نفر دو سیخ سپس سیخ ها را روی کباب پز گازی که تو ایوان حیاط بود مینشست و کباب میکرد به هیچ کس هم اجازه نزدیک شدن به بساطش را نمیداد اما نکته اصلی نه خود کباب ها بودن که همیشه به میزان کافی وجود داشتن نکته اصلی نون هایی بود که رو و زیر کباب ها قرار میگرفتن و رقابت اصلی همیشه برای تصاحب آن ها بود و هر کس که فرز تر بود نون چرب تری رو دشت میکرد.
پدر بزرگ عادت های خیلی زیادی داشت یکی از عادت ها که مختص روزهای جمعه بود گرفتن ناخن ها بود البته نه به این روش شرتی و شپکی که ما میگیریم گرفتن ناخن هم مثل خیلی از کارهای دیگه آداب و و لوازم خاص خودش رو داشت تقریبا یک ساعت که به ناهار باقی مانده بود وسایلش رو دست میگرفت و میرفت زیر یکی از درخت های انار تو بخش غربی حیاط صندلی اش رو میگذاشت و بساطش رو پهن میکرد عادت داشت ناخن ها را از ته میگرفت و بعد از کوتاه کردن هر ناخن با سوهان ناخن رو گرد میکرد بعد ناخن بعدی و بعد تا آخرین ناخن به همین ترتیب.
گرفتن ناخن خودش خیلی چیز جذابی نداشت اما همین آرامش و دقتی که پدر بزرگ صرف این کار میکرد خودش به تنهایی خیلی جذاب بود خیلی چیزها بدون اینکه خود پدر بزرگ بداند تو همین سال هایی که بود ازش یاد گرفتم که هنوز هم میتونم بگم مهمترین چیزها هستن.
بعد از رفتن مادر بزرگ و از کار افتادن پدر بزرگ دیگر هیچ چیزی مثل قبل نشد نه ما دور هم دیگه جمع میشدیم نه پدر بزرگ دیگر ناخن هایش را خودش میگرفت پدر بزرگی که روزی حتی تهیه یک لیوان آب رو هم به کسی واگذار نمیکرد تا شخصی ترین کارهایش را هم پرستاران و کارگران نا مروتی انجام میدادن که هیچ کدام هم هیچ وقت نتوانستن اون جوری که مد نظرش بود کاری را انجام دهند
شاید باورش سخت باشد اما آخرین باری که از پدر بزرگ خداحافظی کردم میدانستم که بار آخر هست شاید او هم میدانست که بار آخر هست که بهم گفت کمی بیشتر پیشم بنشین و محکم تر از همیشه مرا بغل کرد.
رفت و خیلی چیزها رو هم ناخواسته با خودش برد
خدایش بیامرزد......

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

25

نمیدونم فکر کردن به گذشته چه سودی میتونه داشته باشه خودم هم نمیخوام دیگه بیشتر از این به گذشته فکر کنم میخوام برای حالم زندگی کنم کارهایی که باید تو حال انجام بدم رو خوب انجام بدم آینده و کارهای آینده رو به سپارم به زمانی که وقتشون میرسه نه اینکه الان خودم رو با گذشته و آینده مشغول کنم و یک روزی دوباره حسرت الان رو بخورم
همیشه داستانم همین بوده و هر وقت هم که ثانیه ای بهش فکر میکنم دلم خالی میشه از اینکه چه کارهای مهلکی کردم کار که نمیشه گفت اشتباهات
مثلن همین الان که دارم این ها رو مینویسم دارم به پارسال خودم همین موقع فکر میکنم که چه قول هایی به خودم دادم اما چون همش خودم رو درگیر هیچ و پوچ کردم و خودم رو از چیزهایی که باید ازشون بهره مند میکردم محروم کردم نتونستم به اون جایی که پارسال مد نظرم بود برسم ناراحت هستم اما میدونم که نمیشه کاریش کرد و نمیتونم تغییری توش به وجود بیارم اما میخوام امسال و قول هایی که امروز به خودم رو میدم فراموش نکنم نذارم دوباره سال دیگه حسرت این روزها رو بخورم
تنها کاری که میتونم انجام بدم این هست که از فرصت هایی که دارم خوب استفاده کنم یا فرصت هایی رو از لا به لای روزها برای خودم بسازم میدونم که میتونم فقط باید به خودم ایمان داشته باشم و خودم رو دست کم نگیرم
نمیخوام امروز که بیست و دو سالم هست بیست و هشت سالگی دوباره حسرت این روزهام رو بخورم میخوام بیست و هشت سالگی برای سی سالگیم برنامه بریزم و زندگی کنم
امروز کارد برداشته بودم که خودم رو بکشم به همین سادگی اما یک حسی نذاشتم نذاشت که این کار رو بکنم همون لحظه ای که داشتم نوک تیز کار رو روی رگ هام فشار میدادم ذهنم منطقی شد و از بالا به داستان نگاه کرد نشستم پای کتابام و چند ساعت درس خوندم و کاری رو که باید تموم میکردم تموم کردم
یک حسی که دوست دارم بهش بگم امید بهم میگه من این جوری نمیمونم و شرایطم تغییر میکنه فقط باید خودم خودم رو تغییر بدم اون وقت هست که دنیا هم با من هم کاری میکنه و به جای این همه انرژی منفی بهم لبخند میزنه میدونم که میشه کار سختی نیست یعنی هیچ کار سختی نیست وقتی آدم ها این همه کارهای غیر ممکن انجام میدن این کار از آب خوردن هم میتونه ساده تر باشه هر چند که گاهی اوقات همین آب خوردن هم میتونه سخت باشه نمیدونم اما امیدوارم یعنی میخوام که امیدوار باشم شاید اون جوری که خودم میخواستم هیچ وقت نتونستم باشم اما میتونم قول بدم که در برابر دیگران کمتر از اون ها هم نبودم
میخوام خوشحال باشم و زندگی کنم میخوام خونوادم رو شاد ببینم نه فقط خونوادم رو بلکه همه رو.شادی رو برای همه میخوام اما شرط اولش این هست که بتونم خودم رو شاد و راضی نگه دارم امیدوارم که بتونم.

۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

24

میخواستم خیلی چیزها بنویسم این روزها یعنی همه این روزها یی که میدونم اون چیزی که میخواستم در انتظارم نیست خیلی چیزها به ذهنم میاد که بنویسم همیشه همین جوری بوده
امشب موقعی که کتاب جلوم باز بود داشتم به چی فکر میکردم نمیدونم یادم نمیاد همیشه همین جور هست یک چیزی به ذهنم میاد اما تا اینکه این صفحه رو باز میکنم بنویسمش همه چیز فراموشم میشه و انگار هیچ چیزی تو ذهنم نبوده جز این صفحه سفید مانیتور که میتونم ساعت ها بهش خیره بمونم و به چیزی فکر نکنم
هر چیزی که شب داشتم بهش فکر میکردم هر چیزی که بود خیلی واضح بود اون قدر که کوچکترین جزییاتش هم یادم میاد الان که این ها رو دارم مینویسم مامان و داداشم دارن سر چیزی که نمیدونم چی هست نه میدونم چی هست اما نمیخوام بگم دعوا میکنن به هم بدترین فحش ها رو میدن مامانم میده داداشم اما تو دلش احتمالن داره جواب میده منم دارم گوش میکنم و اعصاب خودم رو خورد میکنم که چی شد این جوری شد
الان یادم اومد یک قسمت از چیزهایی رو که داشتم بهشون فکر میکردم داشتم به اول دبیرستان فکر میکردم که چجوری تو آزمون ورودی بین چیزی نزدیک به صد کیلو آدم رتبه نوزده رو اوردم وقبول شدم چجور بورسیه ده تا دبیرستان رو به دست آوردم چجور رفتم دبیرستان در حالی که خیلی ها آرزو داشتن از جلوی در اون جایی که من قبول شدم اون هم با اون رتبه استثنایی رد بشن
داشتم به اون پروسه ای که طی کردم فکر میکردم چجور درحالیکه مشاور هاو نتایج تست ها به من میگفتن برو تجربی رفتم ریاضی و سر کلاس ریاضی نشستم چجور اجازه دادم یک مشت آدم الکی خوش و مایه دار البته الکی مایه دار من رو تحقیر کنن با حرکات و رفتارشون چجور ترم دو دوم دبیرستان چون فیزیک معدلم کمتر 14 شده بود مشروط شدم و مجبور شدم برای اینکه از اون جا اخراج نشم تابستون برم امتحان بدم که نمره بالای 14 بیارم چجور اجازه دادم یک معلم کچل و آویزون من رو با یک امتحان بیخود تحقیر کنه سوم دبیرستان چرا درس نخوندم چرا به خودم این قدر مطمئن بودم فکر میکردم خدا هستم معدلم شد 18 شاید هم 17 چرا پیش دانشگاهی مادر بزرگم مرد چرا مامانم دیوونه شد چرا زندگیم به گار رفت چرا 88 خرداد همه چیز به گا رفت چرا من رفتم خوزستان برای یک دانشگاه کیری چرا نرفتم آزاد در خونمون
چرا خودم رو این همه زجر دادم یادم نمیاد چرا چرا چرا
چرا همون روز نرفتم تجربی وقتی اون معاون کسکش مدرسه بهم گفت ریاضی ثبت نامت کنم یا تجربی گفتم ریاضی چرا مامانم فکر کرد من اون قدر بزرگ شدم که خودم انتخاب کنم چرا هیچ مشورتی بهم ندادن و هیچ چیزی بهم نگفتن چرا بابام که عالم و آدم رو میفرستاد تجربی به من نگفت برم تجربی چرا من این همه آدم دیدم اما درس نگرفتم چرا آخه چرا؟؟؟
چرا من باید برای کیری ترین مسایل که به تخم هیچ کس هم نبود این قدر از همه میترسیدم که این ترس این جوری من رو بگاد به اینجا برسونه چرا همه موفق شدن اما من هیچ گهی نشدم
نصف این چراها رو میدونم جوابشون رو اما نصف بقیه چی؟
حوصله ندارم فکر گاییدتم نمیدونم چرا دارم خودم رو از خدا میترسونم چرا فک میکنم اگه این قرص ها رو همه با هم بخورم بمیرم میرم جهنم چرا باید تخمم باشه چرا باید در حالی که همه شادن من غمگین باشم چرا ملت از کیری ترین شرایط بهترین نتایج رو میگیرن اما من همیشه همه جا باید به گا برم خوب سوال هست برام چرا کسی بهم جواب نمیده ؟
خودم حالم بد شد این همه کیر به کار بردم اما فک کنم تنها کلمه ای بود که میتونستم حسم رو باهاش منتقل کنم.

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

23

پارسال این موقع شاید هم کمی زودتر بود خودم رو با یک پرواز خیلی کیری خیلی شانسی طور از اهواز به شیراز رسوندم کسی ازم استقبالی نکرد خودم هم توقع استقبالی نداشتم
با خودم هر چیزی که داشتم رو اورده بودم میدونستم که دیگه بر نمیگردم اونجا برای زندگی میدونستم
فکر میکردم که سال دیگه خیلی وضعم بهتر از سال قبلم خواهد بود فکر نمیکردم که دوباره همان داستان ها تکرار بشن فکر میکردم همه چیز درست میشه فکر نمیکردم که همه چیز بد تر بشه فکر میکردم کاری میکنم کارستان فکر نمیکردم که هیچ کاری نمیکنم و چیزهایی رو هم که دارم از دست خواهم داد فکر نمیکردم
امروز رسیدم به همون جایی که سال پیش بودم یا سال قبل ترش که تیر ماه برگشته بودم خونه و برای تولد مامانم کادو خریده بودم آره یادم هست حتی سال قبل ترش رو هم به یاد میارم یا دو سال قبل ترش یا حتی سه سال قبل ترش رو خرداد 88 رو هم کامل تو ذهن دارم اگه بخوام ادامه بدم میتونم تا 15 سال قبل تر رو ادامه بدم
یادم نمیاد که چجوری به اینجا رسیدم همه چیز رو به خوبی به یاد میارم اما اینکه چجوری به اینجا رسیدم رو اما نه چچوری یک زندگی ایده آل رو گه کردم توش هر چی به گذشته بیشتر فکر میکنم کمتر متوجه میشم
دیگه به آینده هم نمیتونم فکر کنم چون میترسم از بس که دیگه آینده ها اون جوری که میخواستم نبودن میترسم که به آینده فکر کنم میترسم خیلی هم میترسم از اینکه چی پیش میاد چکار میکنم چکار میتونم بکنم سعی میکنم دیگه کمتر فکر کنم بیشتر کار کنم کاری که باید قبلن انجام میدادم
هر سال که به اینجا میرسم به خودم قول میدم که تغییر کنم نه اینکه نخوام اما نمیشه نه اینکه نشه نمیشه که بشه چرا نمیشه که بشه چون من افسردم و یک آدم افسرده هم نمیتونه کاری بکنه هر چی هم که تلاش بکنه باز هم ته و انتهاست و نمیتونه خارج بشه باید بسازه و بسوزه باید ببینه که میتونه اما توانایی انجام رو نداره باید عادت کنه که ده برابر دیگران انرژی مصرف کنه و استرس بکشه اما یک دهم دیگران نتیجه بگیره این هست داستان
پشیمون نیستم یعنی دیگه نمیخوام چنین حسی رو به خودم القا کنم میخوام زندگی کنم نه تو گذشتم و نه تو آیندم بلکه تو حالم میخوام تو لحظه زندگی کنم برای اون چیزهایی که فکر  میکنم درست هستن تلاش کنم هیچ مهم نیست برام تا امروز چه کردم میخوام از الان به بعدم رو براش تلاش کنم از امروز دیگه به چیزی فکر نمیکنم جز اینکه از ثانیه ای که دارم توش زندگی میکنم بهترین نتیجه رو بگیرم 

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

در مورد آینده

آینده؟کی میدونه چی میشه حتی خفن ترین شخصیت ها هم نمیتونن اینده رو پیش بینی کنن شاید یک حدس هایی بشه زد با توجه به شرایط اما هیچ وقت نمیشه به طور قطعی پیش بینی کرد که چی میشه
منم نمیدونم آیندم چی میشه حتی بر خلاف خیلی از آدم ها هیچ ایده ای هم ندارم که دوست دارم چطور بشه واقعا نمیدونم دوست دارم چجور باشه شاید چون به خیلی چیز ها علاقه دارم موزیک فیلم رمان داستان همه چیز همه چیز و میدونم که در بهترین حالت هم نمیتونم به چند تا بیشتر از علاقه مندی هام برسم عجیب هست یا نه اما من این جوریم البته همیشه این جوری نبودم اما الان که دارم این رو مینویسم حس میکنم که این جوری هستم ...
اما امیدوارم و دوست دارم که تو آیندم مطالعه جایگاه ویژه ای داشته باشه مث همه این سال ها که  بوده یعنی الان که از بالا دارم نگاه میکنم میبینم بوده و امیدوارم که باز هم باشه چون هر چقدر هم که آگاهی درد اور باشه اما مطالعه خیلی لذت بخش هست خیلی
اما این ها رو نوشتم که چی بگم نمیدونم فک کنم میخواستم بگم مهم نیست از امروز به بعد که آینده چی پیش میاره برام یا خودم چکار میکنم میخوام از امروزم و حالم لذت ببرم نه اینکه لذت ببرم میخوام استفاده کنم و دیگه نگرانی آینده رو نداشته باشم یا غم اینکه گذشته چکار کردم رو بخورم هر چند که به نظرم اگه کسی از حالش بهترین استفاده رو ببره همزمان ازش لذت هم خواهد برد و این دو دو معقوله ی جدا از هم نیستن یا نخواهند بود
میخوام این یک ماه طلایی رو بهترین فعالیتی که توش استاد هستم اختصاص بدم یعنی درس خوندن بعدش هم به صورت خیلی تخصصی ورزش کردن رو شروع کنم و پروسه درمانم رو جدی تر پیگیری کنم بعد بشینم تا مرداد یواشکی بیاد و من رو غافلگیر کنه با خبرای خوبی که سال هاست منتظرشونم..

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

خانواده و چیزهایی در این مورد

آرزوی همیشگیم تشکیل یک خونواده پر و پیمون بوده از این خونواده ها که مامان بزرگ و بابا بزرگام داشتن از این ها که به هر بهانه ای همه دور هم جمع میشدن و کنار هم بودن براشون خوردن جوجه کباب یا تلید آب و دوغ خیار هیچ فرقی نمیکرده از این ها که به بهانه ی دیدن هم دور هم جمع میشدن اما چند ساعت بعد سر از جاده شمال در می آوردن که صبحونه رو کنار ساحل بخورن از این هایی که همشون با هم بزرگ شدن و زندگی هاشون رو ساختن و تبدیل به غول هایی شدن که دیدنشون به آدم انرژی میده از این هایی که وقتی ملت تو مراسم ختمشون شرکت کردن همه از شوخ شنگ بودن و کنار هم بودنشون تعریف کردن از این ها
گاهی اوقات شده که به خودم گفتم نه من مال این زندگی ها نیستم و نمیتونم و نمیخوام میرم و از اینجا و فلان اما همون موقع ها باز شبش خواب همین ها رو میدیدم نمیتونستم خودم رو گول بزنم من عاشق این خونواده هستم بزرگترین لذت زندگی رو داشتن خونواده  و تلاش برای شاد نگه داشتنش میدونم احساس میکنم که با خونواده و آدم های توش آدم میتونه هر کاری بکنه و به هر جایی برسه ....
نمیدونم این تفکر از کجا سر چشمه گرفته از فیلم های مافیایی که همیشه خونواده بودن و پشت هم یا شنیدن اسم خاندان های پولدار جهان مث راکفلر ها یا راتشچیلد ها که همه کارها و بیزینسشون خانوادگی هست و به همه جا هم رسیدن و دنیا رو گرفتن اما هر چیزی که باشه باعث شده من اینی بشم که الان هستم یک آدم عاشق خونواده ...آدمی که دوست داره 4 تا بچه داشته باشه بچه هایی که شیطون باشن و دائم از سر و کلش برن بالا بچه هایی که هر روز ازش یک چیزی بخوان یک روز لباس و یک روز کامپیوتر یک روز نمیدونم فلان چی...

من هنوز همون آدم افسرده و بیخود قبل هستم اما از روزی که فهمیدم میتونم تو زندگی به کسی وابسته باشم و با دیدنش بخندم هر چند که از داشتن نقطه ضعف اون هم به این شدت هیچ خوشم نمیاد روزگارم تغییر کرده و خیلی پشیمونم که چرا خیلی قبل تر من به این تغییر نرسیدم
راه طولانی هست و مسیر دراز  و آدمی که به شدت در عمق ناامیدی دوس داره که به انتهای این جاده برسه همه چیز به خودم بستگی داره اما دوس ندارم از دستش بدم میخوام تلاشم رو بکنم و بی تفاوت بر خلاف خیلی از فرصت های دیگه از کنارش نگذرم ...پس میریم که داشته باشیم.....

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

داستان یک عشق

امروز که از خواب پاشدم احتمالن زمانی که این پست پابلیش میشه میشه دیروز البته فهمیدم که تغییر کردم دلم هنوز میلرزید و از همیشه هوشیار تر بودم نمیخواستم خودم باور کنم و انکار میکردم بلکه یادم بره اما وقتی نشستم منطقی فکر کردم و همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم نمیشه کاریش کرد و احتمالن باید تسلیم بشم و قبول کنم ...قبول کردم
داستان از این قرار هست که من طی چندین سال گذشته زندگی نکردم نه این که نخوام زندگی کنم بلکه نتونستم که بکنم چرا ؟چون افسرده شدم نه از این افسرده های الکی که این روزها همه هستن از اون افسردگی هایی که فیل رو میکشه گفتم فیل که متوجه عمق فاجعه بشید و گرنه نمیدونم که آیا فیل ها هم افسردگی میگیرن یا نه..
من تو همه این سال ها تو فکر یک نفر بودم همه کارهایی هم که میکردم برای این بود که خودم رو ثابت کنم چراش رو هم خودم نمیدونم اما حس میکردم احتمالن این کار درست هست نمیخواستم باور کنم که عاشق هستم برای همین انکار میکردم یا اینکه خودم رو به ندیدن میزدم این داستان ندیدن و خریتی که پشتش خوابیده خودش یک داستان بلند هست.
گاهی اوقات میگفتم من از این بشر حالم بهم میخوره اما هر کاری میکردم که من رو ببین برای چی ؟به خودم میگفتم چون من خاصم همه افسرده ها و اون هایی که مریضن برای توجیه کارهاشون از همین لفظ استفاده میکنن البته...اما من خاص نبودم دیوونه بودم و خودم هم میدونستم.
یک مدت میگفتم این حس من هوس هست خودم رو انکار میکردم و حسم رو میگفتم نکنه بدبختش کنم سعی میکردم به دیگران فکر کنم به دیگران وابسته شم شدم یعنی فکر میکردم که شدم اما طرف مقابل میدونست که من نیستم باهوش بود یا چون از بالا میدید اما فهمید و  رفت برای خاطر من رفت یا خودش نمیدونم اما رفت خیلی هم شیک رفت...
همه این سال ها وفرصت هایی که داشتم دود شدن رفتن هوا هر چی بیشتر به این سالهایی که رفتن فکر میکنم بیشتر افسرده میشم فرصت هایی که یکی یکی از دست دادم حالم رو خیلی بد میکنن حماقت هایی که کردم و کارهایی که باید میکردم ولی نکردم...
دیشب دوباره دیدمش میدونستم باید ناراحت باشه از دست این همه خریت ناراحت هم بود از همون سلام علیک ابتدا که با همه کرد و با من نکرد معلوم بود ناراحت هست
امروز با دوستم حرف زدم اون تنها کسی هست که این مواقع باهاش حرف میزنم چون اون تنها کسی هست که این مواقع با من حرف میزنه شاید چون دردمون مشترک هست نمیدونم اما باهاش حرف زدم تا صدام رو شنید و جمله اولم رو گفت رضا فهمیدم میدونم چت هست بهم گفت من و فلانی همیشه تو دانشگاه پشتت میگفتیم این کی هست که رضا میخواد خودش رو بهش ثابت کنه و نشون بده این کی هست که این این همه سال خودش رو به خاطرش داغون کرده میدونستیم یکی هست اما فکر میکردیم خونوادت هست این حرف ها رو که بهم زد  بدون اینکه من چیزی گفته باشم فهمیدم که هر کسی که از بالا من رو نگاه کنه متوجه حال و احوالم میشه جز خودم
همه میدونستن جز خودم اما منم فهمیدم اما فهمیدن درد داره ...
من عاشق شدم خودم دوست دارم به جای عشق بگم علاقه شدید اما هر چیزی که میخواد باشه باشه واقعیت این هست که من دیگه اون آدم قبلی نیستم....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

روزهای هفته به همون سرعتی که میان به همون سرعت هم میرن اول هفته که قرار هست هفته شروع بشه به خودت میگی وای دوباره یک هفته جدید بعد سه شنبه رو که رد میکنی شروع میکنی افسوس روزهایی که رفتن رو میخوری و کارهایی که میتونستی بکنی اما نکردی به خودت میگی اشکال نداره چون خود خوری کار خوبی نیست و میگی آره از هفته دیگه فلان میکنم بیسار میکنم شاید هم اصلن تصمیم بگیری که همون موقع شروع کنی اما تهش میبینی تو موندی و زمانی که هر چی هم برای استفاده بهینه ازش تلاش میکنی باز هم دستت رو میذاره تو حنا و میپیچونتت...
حوصله ندارم دیگه به آینده فکر کنم یک زمانی خیلی این کار رو میکردم برای خودم برنامه میریختم و کار ها رو برنامه ریزی میکردم حتی برای خودم واکنشم در برابر موقعیت های مختلف رو میسنجیدم و به دیالوگ هایی که باید توی موقعیت های مختلف بگم فکر میکردم اما این روزها حتی به یک ساعت دیگه هم فکر نمیکنم و برام مهم نیست چی میشه و باید چکار کنم همین هست که خیلی از اوقات زمان میگذره و تازه به یاد میارم که باید فلان کار رو انجام میدادم و ندادم
همیشه فکر میکردم اون ساعتی که دارم توش زندگی میکنم بیخود ترین ساعت دنیاس و همه اتفاق های خوب و حرکات هیجان انگیز و کلن اون چیزی که تحت عنوان زندگی ازش نامبرده میشه تو آیندم هست و به وجود میاد یا منتظر م هست اما امروز که نگاه میکنم به اون آینده ای که بهش فکر میکردم اول از همه اون رو خیلی مسخره میبینم دوم اینکه میبینم هر چیزی که قبل بوده هر چقدر هم که مسخره و بیخودو داغون هم که بوده از الانم بهتر بوده
به آدم ها نگاه میکنم به خودم نگاه میکنم خودم رو که نمیتونم نگاه کنم چون حالم بد میشه این قدر که دورم از خودم این قدر که بیراهه رفتم و این قدر که هرز چرخیدم اما آدم ها هنوز تنها چیزی هستن که سر حالم میارن خنده هاشون فکر هاشون کارهاشون هر چقدر هم که بیخود و بی مزه باشه اما همین که زندگی رو میبینم داخلشون حالم رو خوب میکنه خوب که نه اما بهتر میکنه...
ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

خرداد پر حادثه

دلم گرفته از اینکه زندگیم اون جوری نیست که دوست داشتم باشه یا دوست دارم که باشه یا دلم میخواست  که باشه یا هزار کوفت و داستان دیگه مهم این هست که نیست کی این وسط مقصر هست و میشه مشکلات رو انداخت گردنش خودم همیشه نفر اول صف های کم کاری خودم بودم همیشه عامل مشکلات خودم بودم همیشه همیشه همیشه
همیشه اومدم که محیط و عوامل رو نشون بدم که دلیل اصلی بودن اما همیشه خودم میدونستم که خودم بودم باید همون موقع که برای اولین بار فهمیدم که عامل بدبختی ها و مشکلاتم خودم هستم خودم رو اصلاح میکردم و یک فکری برای حال زارم مینمودم اما نکردم هی از کنارش گذشتم هی بیخیالش شدم نتیجه چی شد نتیجه این شد که الان اینجا هستم کجا هستم اینجا اینجا کجاست این جا جایی هست که هیچ چیزی نیست نه آینده ای نه گذشته قابل دفاعی نه امیدی نه هیچ چی..
ناراحتم چون دوباره به خرداد داریم میرسیم هیچ وقت خرداد تو ده سال گذشته( گه بگیرنش البته که ده سال بدون اینکه بفهمم چی شد گذشت) خوب نبوده همیشه عامل اصلی مشکلات بوده نه اینکه عامل اصلی مشکلات بوده باشه بلکه زمانی بوده که دیگه نمیشده پنهان کرد زمانی بوده که همه چیز از زیر اون پوشش کیری که فکر میکردم خریت هام رو پنهون میکرده میزده بیرون وای الان که دارم فکرش رو میکنم و به یاد میارم میبینم که چه روزهای تخمی  و بیخودی رو پشت سر گذاشتم خیلی بد شاید بدترین روزهام رو نمیدونم شاید روزهای بدتری هم بودن اما این ها بدون شک بدترین هاش بودن 
من نمیترسم دیگه شاید باید بترسم اما دلیلی نمیبینم دیگه که بیشتر از این ترس هام بترسم چون هر چیزی که فکر میکردم خیلی بد بوده همیشه بدترش رو دیدم و پشت سر گذاشتم برام هم از امروز به بعد مهم نخواهد بود که چی میشه چرا باید مهم باشه وقتی برای کس دیگه ای مهم نیست وقتی...
از امروز بهترین کاری رو میکنم که فکر میکنم درست هست بقیش رو میذارم که هر چیزی که میخواد پیش بیاد برام هم مهم نیست که چی پیش میاد چون من کاری که میتونستم بکنم رو میکنم نمیخوام از این به بعد غم بیخود بخورم برای خودم حداقل دیگه
فقط امیدوارم اون کاری رو که باید بکنم رو درست بکنم ...
پ.ن:اگه قرار بوده امسالم فرق کنه با سال های قبلم باید بدون شک خرداد متفاوتی رو تجربه کنم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

یک خاطره خوب

دیروز و پریروز (وقتی دارم این ها رو مینویسم شده دیروز و پریروز) روزم رو در عین ناباوری با آدمی گذروندم که فکرش رو نمیکردم یک روزی روزها و ساعت های بیشتری رو باهاش بگذرونم تا آخرین دقیقه ای که میخواستم برم ببینمش تو فکر این بودم که چجوری بپیچونمش و نرم اما وقتی رفتم و دیدمش همون لحظه ی اول با لبخندش و هاگ گرمش گرفتم یک جوری که دیگه دوست داشتم اون روز تموم نشه...
اگه دیروز آخرین روز عمرم میبود من ناراحتی نداشتم چون فک کنم خوشحال از دنیا میرفتم چون که آدمی رو که من تو عمرم یک بار دیده بودم مث داداش برام در اومد و نشون داد هنوز آدم های خوشحال و با معرفت وجود دارن که جز شادی خودشون به دیگران هم فکر میکنن و بقیه هم براشون مهم هستن....
من هنوز همون آدم افسرده و داغون قبل هستم یعنی با دیروزم بلکه چند ماه پیشم فرقی نکردم اما یک تفاوت فک میکنم پیدا کردم اون هم اینکه شاید اگه یک ذره کمتر سخت بگیرم امیدی باشه برای انجام اون چیزهایی که دلم میخواد...
امیدوارم بشه ....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

شروع چله...

از امروز میخوام یک برنامه چهل روزه رو شروع کنم البته خب این برنامه هم مث سایر برنامه های تخمی زندگیم توسط خودم نگارش شده و هیچ چیزیش معلوم نیست جز ساعت شروعش که اون هم در همین لحظه توسط خودم معین شده تصمیم گرفتم که الان بیام در موردش بنویسم که فردا یادم نره امروز یک کاری رو شروع کردم چون همیشه همین جوریه که یک کاری ویا برنامه ای رو شروع میکنم اما وسط داستان کلن یادم میره بعدش هم که یادم میاد من باید فلان کار رو انجام بدم دیگه فایده ای نداره و همه چیز دود شده رفته هوا..
خیلی از اوقات هم یک جایی نوشتم که من دارم این کار رو انجام میدم اما شده که اصلن ماه ها بلکه هم سال ها به اونجا سر نزدم که یادم بیاره حالا هم اگه الان یادم بره اینجا رو باور کنید کاری رو که همیشه منتظر انجام دادنش بودم رو انجام میدم اینکه اون کار چیه به شمایی که اینجا رو احتمالن میخونی هیچ ربطی نداره حتی چیز هایی رو هم که دارم اینجا مینویسم به شما ربطی نداره اما خب اشکال نداره بخونید ولی باور کنید به شما هیچ ربطی نداره
امروز نشستم یک نیم ساعت اخبار دیدم البته خیلی از اوقات میشه که اخبار میبینم اما امروز مامان هم اومد نشست که اخبار ببینه تو اخبار یک خبری نشون داد که دویست تا زوج دانشجو دانشگاه تهران دارن ازدواج میکنن بعد یک صحنه نشون داد که یک سری تاکسی هم براشون گل زدن من خیلی جدی به مامانم گفتم ببین مامان دمشون گرم بهشون نفری یک تاکسی هم دارن میدن که روش کار کنن خرجشون رو در بیارن تو این مدت من خودم این رو جدی گفتم نمیدونم واقعن فازم چی بود که این رو گفتم اما خب فهمیدم که اون ماشین ها یا تاکسی ها رو به جای ماشین عروس برای اون ها گل زدن و داستا ن با اون چیزی که من گفتم کاملن فرق میکنه...خودم داشتم به این ماجرا یک ساعت برای خودم میخندیدم نمیدونم به این میخندیدم که احمقم یا اون قدر باهوشم که به چیزهایی فکر میکنم که دیگران هیچ وقت ذهنشون هم اجازه نمیده به این چیز ها فکر کنن

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

فکر میکردم حسش نیست ...

اومدم یک چیزی بنویسم دیدم حسش نیست مث خیلی چیز ها که دیگه حسش نیست مث اون که دیگه حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خوب نمیکنه و رو لبام لبخند رو نمیاره مث غذاهای مامان که دیگه طعم گذشته رو نمیدن مث فامیل هایی که دیگه فامیل نیستن حتی دوست هم دیگه محسوب نمیشن مث آدم هایی که فکر میکردم برام مهمن و فکر میکردم براشون مهم هستم اما خب دیگه نیست نه این نه اون مث اردیبهشت شیراز که هیچ وقت نفهمیدم چرا این قدر طرف دار داره مث دروغ هایی که به مامان بابام گفتم برای اینکه کتک نخورم اما همیشه لو رفتن و خوردم تا دسته هم خوردم
این روزها هیچ کی حالش خوب نیست حتی اون داداشم که خیلی دوستش دارم اما هر چی هم فیلم بازی کنه اما من میدونم حالش خوب نیست اگه خوب بود این جوری نبود چجوری نبود؟نمیدونم اما این جوری نبود
فک میکردم میتونم اما نتونستم نمیدونم برا زدن این حرف یکم زود هست یا نیست اما میزنم چون مودم این شکلی شده که به انجام هیچ کاری امید نداشته باشم نه امید داشته باشم نه کاری بکنم میخوام اما نمیتونم یک کاری رو با هزار تا انگیزه طوفانی شروع میکنم اما به هیچ جا نمیرسونمش میذارمش و نگاش میکنم بعد به خودم میگم تو چقدر یکی که تونستی تا اینجا انجامش بدی بعد این قدر نگاش میکنم و میذارم زمان بگذره تا اکسپایر شه بعد به خودم میام میگم ای وای چرا این جوری شد بعد دوباره از اول خیلی بهتر شروعش میکنم بعد دوباره ولش میکنم بعد همین جوری میبینم یک هو 5 سال شاید هم 6 سال شایدم بیشتر گذشته و من هنوز همون جای اولم هستم و هیچ کاری نکردم .
به خودم گفتم این بار دیگه فرق میکنه حتما میکنه که من به خودم گفتم همه چیز هم خوب بود آماده بود بجز این دپرشن و استرس بیخود که دیگه نمیشه هم کاریش کرد باید باهاش ساخت اما من نساختم نشستم نگاش کردم نشستم تا زمان بگذره تا بازم خودم رو بگا بدم که نمیدونم هنوز دادم یا نه اما...
فکر میکردم چون من کنار اون نشستم 5 سال من اون رو افسرده کردم و به گا دادم و به جایی برسونم که الان رسیده اما تازه فهمیدم من افسردگی گرفتم چون 5 سال کنار اون نشستم گه تو دو تامون که دستی دستی همدیگه رو به گا دادیم  تف...

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

زندگی برای جفتمون غم انگیزه

زندگی برای جفتمون غم انگیزه ...هم من هم اون پرندم که الان شده رفیق شفیقم ...رفیق شفیقی که وقتی هست داره میگاتم اما اگه نباشه فکر 10 برابر بیش تر می گاتم...فک نکنم من رو بشناسه یا کلن آدم ها رو فک کنم با هر کسی که بهش نون بده و غذا رفیق میشه اما این ها مهم نیست مهم ایننه که بهت نارو نمیزنه یا اگه هم بزنه و زیر قیمت نون خشک بفروشتت دست خودش نیست و از روی غریزشه...
حوصله ندارم صبح که از خواب پا میشم به خودم وعده ی انجام 1000 تا کار رو میدم اما وقتی که میرم برای خواب تو تخت خواب میبینم هیچ کاری نکردم هیچ کاری
نشستم که. صبح بشه شب شب هم شامم رو بخورم 4 تا دری وری به آدم های دورم بگم برم بخوابم.الان یک سال هست که میخوام یک کاری کنم با این کتابخونم که از این وضعیت آشفته در بیاد اما چی هیچ چی آخرش من هستم و اون روزایی که شب شده و من که هیچ کاری نکردم.
نمیدونم عادت کردم به غر زدن و شکایت کردن یا از همون اول تو وجودم بوده .به نظرم تو این دنیا هیچ کاری درست صورت نگرفته حتی بسته شدن نطفم هم یک کار اشتباه بوده یک اشتباه بزرگ که یک آدم لوزر و داغون رو بخوای بیاری به این دنیا این دنیا که خودش به اندازه کافی تخمی و به درد نخور هست و لازم نیست با اضافه کردن یک انگل دیگه بهش اون رو از چیزی که هست به درد نخور تر و غیر قابل تحمل ترش کنی..
نمیدونم چقدر درست فک میکنم و چه قدر به چیز هایی که میگم اعتقاد دارم برام هم مهم نیست واقعا هر چند که خیلی زیاد برای این که بفهمم چی درسته و حق با کی هست حالا تو هر زمینه ای خیلی تلاش کردم اما نهایت فهمیدم که همه آشغال هستن و همه به درد نخور همه به فکر منافع خودشون و همه لاشی..
شاید تنها نکته مثبت این دنیا سکسش باشه و همون برقراری ارتباط جنسی چقدر که من از این عبارت و یا کلمه نمیدونم کدومش محسوب میشه ارتباط جنسی بدم میاد...باشه...نمیدونم ...من خودم حتی همین رو هم تجربه نکردم اما شاید این یکی راست باشه و مثل بقیه دروغ نباشه...
سکس خوب هست نمیدونم اما حتما یک چیزی هست که همه دنیا و همه چیز ها بر اساسش میگذرن...شما تا به حال فیلم و سریالی دیدید که بر این اساس نباشه؟حتی پدر ها هم که همیشه دارن کار میکنن و تلاش میکنن همه کار ها و فعالیتشون برای این هست که رضایت معشوقشون رو جلب کنن حالا اون معشوقه میتونه مادر شما باشه یا یک آدم بد بخت تر از مادر شما که حاضر  شده برای پول پدر شما بشه معشوقه اون
به نظرم همه دنیا و همه روابط و همه فعالیت های دنیا بر همین اساس به وجود اومدن سکس همه چیز ها هدف و نهایتشون اومدن ورسیدن به سکس هست رسیدن به ارتباط جنسی حالا برای یک عده از مردم جنس مخالف برای یک عده دیگه به هر دلیلی که اون خودش میتونه یک مثنوی هفتاد من دیگه باشه جنس موافق
حتی اومدن پیامبر هاو دین و دستورات الهی رو هم میشه از همین دید و منظر بهش نگاه کرد و فهمید و توجیه کرد ...اگه یکی حوصله داشته باشه میتونه بشینه همین رو تدوین کنه و بشه فروید دنیای جدید..بشه نظریه پرداز قرن 22 نمیدونم شاید هم 23...

همه این مزخرفات رو گفتم که نمیدونم به کجا برسم اصن نمیدونم از همون اول میخواستم به کجا برسم...دستام میلرزن نمیدونم دلیلش چیه...