۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

24

میخواستم خیلی چیزها بنویسم این روزها یعنی همه این روزها یی که میدونم اون چیزی که میخواستم در انتظارم نیست خیلی چیزها به ذهنم میاد که بنویسم همیشه همین جوری بوده
امشب موقعی که کتاب جلوم باز بود داشتم به چی فکر میکردم نمیدونم یادم نمیاد همیشه همین جور هست یک چیزی به ذهنم میاد اما تا اینکه این صفحه رو باز میکنم بنویسمش همه چیز فراموشم میشه و انگار هیچ چیزی تو ذهنم نبوده جز این صفحه سفید مانیتور که میتونم ساعت ها بهش خیره بمونم و به چیزی فکر نکنم
هر چیزی که شب داشتم بهش فکر میکردم هر چیزی که بود خیلی واضح بود اون قدر که کوچکترین جزییاتش هم یادم میاد الان که این ها رو دارم مینویسم مامان و داداشم دارن سر چیزی که نمیدونم چی هست نه میدونم چی هست اما نمیخوام بگم دعوا میکنن به هم بدترین فحش ها رو میدن مامانم میده داداشم اما تو دلش احتمالن داره جواب میده منم دارم گوش میکنم و اعصاب خودم رو خورد میکنم که چی شد این جوری شد
الان یادم اومد یک قسمت از چیزهایی رو که داشتم بهشون فکر میکردم داشتم به اول دبیرستان فکر میکردم که چجوری تو آزمون ورودی بین چیزی نزدیک به صد کیلو آدم رتبه نوزده رو اوردم وقبول شدم چجور بورسیه ده تا دبیرستان رو به دست آوردم چجور رفتم دبیرستان در حالی که خیلی ها آرزو داشتن از جلوی در اون جایی که من قبول شدم اون هم با اون رتبه استثنایی رد بشن
داشتم به اون پروسه ای که طی کردم فکر میکردم چجور درحالیکه مشاور هاو نتایج تست ها به من میگفتن برو تجربی رفتم ریاضی و سر کلاس ریاضی نشستم چجور اجازه دادم یک مشت آدم الکی خوش و مایه دار البته الکی مایه دار من رو تحقیر کنن با حرکات و رفتارشون چجور ترم دو دوم دبیرستان چون فیزیک معدلم کمتر 14 شده بود مشروط شدم و مجبور شدم برای اینکه از اون جا اخراج نشم تابستون برم امتحان بدم که نمره بالای 14 بیارم چجور اجازه دادم یک معلم کچل و آویزون من رو با یک امتحان بیخود تحقیر کنه سوم دبیرستان چرا درس نخوندم چرا به خودم این قدر مطمئن بودم فکر میکردم خدا هستم معدلم شد 18 شاید هم 17 چرا پیش دانشگاهی مادر بزرگم مرد چرا مامانم دیوونه شد چرا زندگیم به گار رفت چرا 88 خرداد همه چیز به گا رفت چرا من رفتم خوزستان برای یک دانشگاه کیری چرا نرفتم آزاد در خونمون
چرا خودم رو این همه زجر دادم یادم نمیاد چرا چرا چرا
چرا همون روز نرفتم تجربی وقتی اون معاون کسکش مدرسه بهم گفت ریاضی ثبت نامت کنم یا تجربی گفتم ریاضی چرا مامانم فکر کرد من اون قدر بزرگ شدم که خودم انتخاب کنم چرا هیچ مشورتی بهم ندادن و هیچ چیزی بهم نگفتن چرا بابام که عالم و آدم رو میفرستاد تجربی به من نگفت برم تجربی چرا من این همه آدم دیدم اما درس نگرفتم چرا آخه چرا؟؟؟
چرا من باید برای کیری ترین مسایل که به تخم هیچ کس هم نبود این قدر از همه میترسیدم که این ترس این جوری من رو بگاد به اینجا برسونه چرا همه موفق شدن اما من هیچ گهی نشدم
نصف این چراها رو میدونم جوابشون رو اما نصف بقیه چی؟
حوصله ندارم فکر گاییدتم نمیدونم چرا دارم خودم رو از خدا میترسونم چرا فک میکنم اگه این قرص ها رو همه با هم بخورم بمیرم میرم جهنم چرا باید تخمم باشه چرا باید در حالی که همه شادن من غمگین باشم چرا ملت از کیری ترین شرایط بهترین نتایج رو میگیرن اما من همیشه همه جا باید به گا برم خوب سوال هست برام چرا کسی بهم جواب نمیده ؟
خودم حالم بد شد این همه کیر به کار بردم اما فک کنم تنها کلمه ای بود که میتونستم حسم رو باهاش منتقل کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر