۱۳۹۹ خرداد ۳۱, شنبه

باید بپذیرم که تمام شده.دیگه تعداد دفعاتی که این جمله رو مینویسم از دستم در رفته..دوشب پیش دوباره به فکر مردن و خودکشی بودم.تقریبا قادر به دیدن هیچ چیزی نبودم.زندگی رو پوچ میدیدم.تمام چیزهای زندگی را از دست رفته می پنداشتم و تقریبا هیچ روشنی در زندگی شخصیم دیده نمیشد.
مریم مریم مریم چ واژه عجیبی.میلاد جملات عجیب تری بهم گفت.تقریبا همان راهکارهای کلی که همه روانشناس ها پیشنهاد میکنند تا به سمت و سوی موفقیت و گذر از بحران ها بروی.اما من از بحران عبور کردم.اما هنوز قبول نکردم.
میلاد میگه چرا دروغ گفتی.واقعا وقتی به دلیل و چرایی ماجرا نگاه میکنی متوجه میشی که هیچ دلیلی وجود نداشته.هیچ موضوعی وجود نداشته که بتوانی ماجرا را توجیه کنی.
به هر حال این یک بخش از زندگی من بوده که تمام شده و آثار و طبعاتش نمیدونم تا کی همراه من خواهد بود.به مریم نمیتوانم دوباره فکر کنم.واقعیت این هست که او هم شخصیت ایده آلی نبود.اما اگر بتواند فکر و انگیزه اش مرا در این برهه کمی به جلوتر ببرد شاید بتوانم در زمان مناسب دوباره بهش رجوع کنم.هر چند که راهکار روانشناسم هم تقریبا همین هست.اگر این موضوع آن قدر قوی است پس از انرژی و انگیزه اش برای پیش برد امور استفاده کن.برنامه ها و کارهای عقب مانده را به جلو ببر.کمی چاشنی انگیزه به زندگی ات اضافه کن و به برنامه ها و اهدافت برس.
تقریبا امروز که اینجا هستم هیچ برنامه ای ندارم.به نظرم برنامه های گذشته هم دیگه فاقد اعتبار هستند که بخوام بهشون رجوع کنم.همین قدر که روزها سپری بشوند برایم کفایت میکنه.از اینکه مریم نیست ناراحتم.
نوشتن تنها مکان آرامش درونیم هست.میخوام ده سال گذشته را مرور کنم.روزهایی که سپری کردم که هنوز فکر میکنم چقدر به من نزدیک بودند.اما امروز چقدر از آن ها زمان گذشته.دلم برای آرمیتا هم تنگ شده.همه زندگی درگیر دروغ بودم.چه زندگی بد و ناراحت کننده ای.دوست داشتم که تقصیر همه مشکلاتم را به گردن پدر مادرم بیاندازم.اما متاسفانه سی سالگی دیگه زمان مناسبی برای انداختن تقصیر به گردن دیگران نیست..باید پذیرفت که من دروغ گفتم.با خیال زندگی کردم.به خاطر ناتوانی ام تقریبا هر چیز مثبت و به درد بخوری که در زندگی داشتم را از دست دادم.آدمی اطرافم نیست.کسی نیست و خودم و خودم هستم.در تنها ترین حالت ممکن خودم.تنها چیزی که دارم زمانی است که در پیش رویم قرار دارد .و کارهایی که میتوانم به سرانجام برسانم شان.تقریبا هیچ دلیل و بهانه ای دیگر برای به عقب انداختن کارها وجود نداره.هیچ مشکلی نیست که قابل حل کردن نباشه..از امروز تقریبا هر چیزی که هستم و انجام میدهم تمامش بر عهده خودم هست.خوشبختانه در این برهه تاریخی تخمی وضعیت به مراتب مناسب تری نسبت به سایر افراد دارم.سرپناهی که بر روی سرم هست..و شکمی که چندان نگران سیر شدنش میتوانم نباشم.تنها کافی است که زمان را سپری کنم.و عادت هایی بدی که دارم را کنار بگذارم و به چیزهایی که میخواهم بچسبم.اما سوال اصلی این هست که چه چیزی میخواهم.شاید بیشتر در این مورد بعدا فکر کنم و بیشتر بنویسم.شاید همین نوشتن حتی.شاید خواندن بیشتر و نوشتن بیشتر گزینه های پیش رویم باشند.
باید یکبار دیگه در اطرافیانم بازنگری کنم.البته افراد خاصی نیستند.اما انسان موجودی اجتماعی است نمیشود که هیچ کس نباشد.نمیدونم سحر به چهارچوب شخصیم راه بدم یانه؟به هر حال داشتن سکس اتفاق جذابی است و نمیتوان منکر تاثیر مثبتش بر کیفیت زندگی شد.امیدوارم پارسال این موقع این ها رو ننوشته باشم.یادم میاد که پارسال این موقع درگیر مریم بود.تازه مزه دوست داشتن و عشق را تجربه کرده بودم.اتفاق های بی نظیری این دختر برایم رقم زد.یا شاید من دوست دارم که فکر کنم اون رقم زده .هنوز دقیق نمیدونم که من خود مریم را دوست داشتم یا تصویری که از او در ذهنم برای خودم ساخته بودم.به هر حال هر چیزی که بود مریم طعم چیزهای زیادی را به من چشاند.طعم واقعی زندگی کردن و هدف داشتن و جلو رفتن
امیدوارم یک روز دوباره ببینمش و فرصت این رو داشته باشم که نگاهش کنم و از لبخندش لذت ببرم..به عمق چشمانش نگاه کنم و بگویم که نگران نباش من تا انتهای دنیا با تو هستم.یا در سواحل میکونوس از او خواستگاری کنم و درخواست ازدواج کنم.امیدوارم خیال هایم برای یک آدم تقریبا سی ساله خیال های مسخره ای نباشد واقعیت این هست که زندگی در بیرون این اتاق و خارج از این محل در جریان است.آدم ها جلو میروند و زندگی خودشان را میسازند..حتی بعضی از افراد نیز میگویند که عشق برای نرسیدن است.اما من میخواهم برسم.به خودم و توانایی خودم برای رسیدن اعتقاد دارم.به اینکه میتوانم جلو بروم  وکارهای مناسب را انجام دهم اعتقاد دارم.باید قرص ها و داروهایم رو نیز سروقت و زمان مصرف کنم.نباید چیزی رو بیشتر از این پشت گوش بیاندازم.کارهای زیادی هست که باید انجام دهم.امیدوارم که زمان کافی هم برای انجام دادن شون داشته باشم.

۱۳۹۹ فروردین ۱۴, پنجشنبه

ذهنم اروم نمیشه حتی با نوشتن نمیدونم شاید کمی بهتر از دیروز باشم اما کماکان پر از وجود مریمه و سناریوهای تکراری که برای خودم میچینمشون فکر کنم تا زمانی که نبینم رفته کاملا نمیتونم بیخیال بشم دوست هم ندارم بیخیال بشم اما واقعیت این هست که برای رسیدن به اون هم اولویت و کارهای مهم تری دارم ای کاش فقط بتونم تمرکز کنم و کارهام رو جلو ببرم ولی چقدر غمگینم و جقدر مضطرب و ناراحتم
هیچ ایده ای ندارم چطور کارهام رو جلو ببرم و شروع کنم شاید ایده فقط انجامش بده و به جیز دیگه ای فکر نکن ایده خوب و مناسبی باشه
ثبت و نوشتن کارهای روزانه رو شروع کردم میخوام ببینم روزها دارم دقیقا چیکار میکنم چقدر میخونم جقدر میخورم و چقدر به چیزهایی که تو ذهنم هستن پایبندم 
امیدوارم کارهایی که میکنم ارزشش رو داشته باشن
شبکه های اجتماعی کسشرن ارتباط داشتن های مجازی کسشرن کلا هر چیزی که ذهنم رو مشوش بکنه کسشره خوشحالم از اینکه بالاخره دارم یک کار درست انجام میدم و تصمیم دارم که دقیقا فقط روی یک چیز متمرکز باشم و اون رو به نتیجه برسونم
امشب دو تا کار دیگه رو هم به برنامه اضافه میکنم و از همین امشب روند جلو رفتن کارها و پیشرفتشون رو ارزیابی میکنم

۱۳۹۹ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

این روزها بیشتر از هر لحظه دیگری نیاز دارم که متمرکز باشم و ذهنم رو صاف و ساده نگه دارم.نمیدونم باید چیکار کنم.خدا تومن پول رواندرمانگر دادم اما در آخرین لحظه از استفاده از مشاوره هاش منصرف شدم.
نیاز دارم که بیخیالت باشم و روی کارم متمرکز باشم.درست هست که چیزی شیرین تر از خیال و خاطره های تو برام در این روزهای سخت وجود نداره اما نیاز دارم که به خودم برسم و روی خودم متمرکز باشم.وقتی که نوبتت رسید بهت رسیدگی کنم.
خیلی روشن هست که اگر این فرصت رو از دست بدم به احتمال خیلی زیاد تو رو هم دیگه کاملا از دست میدم.اما واقعا نمیخوام اتفاق بیفته.به آرامش نیاز دارم.به آسودگی خیال و خاطر.به تمرکز به روی کارها و برنامه هام.به جلو رفتن و فراموش کردنت 
حتی شده برای چند وقت.
بین اینکه شروع کنم به نوشتن خاطرات این مدت برای بررسی روزها و عملکردم بر روی دفتر یا بلاگ شخصیم در اینجا مردد هستم.اما چیزی که بهش اطمینان دارم این هست که میخوام روزهام و عملکردم رو ثبت کنم.نیاز دارم بتونم خودم رو یک بازنگری کلی کنم و جلوی کج روی ها و خارج شدن هام رو بگیرم.دلم بیشتر از هر زمان دیگه ای گرفته.
بدون شک به یک تراپیست هم نیاز دارم.به یک روان درمانگر که بتونم مشکلاتم رو یکی یکی حل کنم.باید بیخیال این ایده رواندرمانگری آنلاین بشم.به یکی نیاز دارم که رو در رو باهاش بتونم بشینم و صحبت کنم.از صفرو پایه انالیزم کنه و بیارتم بالا و برسونتم به حالم.
دوز داروهام رو نمیدونم باید چیکار کنم؟وقتش هست برم یک دوز بالاتر؟باید سعی کنم برای این سوال ها در اولین فرصت ممکن جواب پیدا کنم.اما نکته اصلی پیدا کردن یک رواندرمانگر هست.کسی که بتونم باهاش صحبت کنم.خود واقعیم رو نشونش بدم.برای رهایی از این حال باید از پوسته دروغینی که دور خودم درست کردم بیرون بیام.باید بتونم ذهنم رو آنالیز کنم.خاطره هام رو پاک کنم و در حال زندگی کنم.گذشته گذشته و آِینده هم جز توهم چیزی بیش نیست.چیزی که اهمیت داره همین الان و همین امروز و همین ساعته.همین لحظه که دارم این کلمات رو در کنار هم قرار میدم بلکه بتونم روزنه ای در ذهنم ایجاد کنم تا از شرایطی که دارم خلاص بشم.
بدون شک برای خیلی چیزهای دیگه هم به مربی نیاز دارم.از امروز تا شش ماه آینده میخوام شش عادت جدید در خودم نهادینه کنم یا عادت های قبلیم رو بازنگری کنم و بهبودشون بدم.میخوام به سمت چیزی که دوست دارم و عاشقش بودن همیشه حرکت کنم.ودر این مسیر فقط و فقط خودم هستم.نه برادرم و نه دوستم نمیتونن بهم کمکی بکنن خودم و خودم باید به فکر زندگی و حال خوب خودم باشه.باید بدونم که چیزی جز حال خوب خودم اهمیتی نداره.هیچ موضوعی تا زمانی که نتونم کنترل ذهن و زندگی خودم رو در دست بگیرم و افکار و حالم رو مدیریت کنم اهمیت نداره.دقیقا هیچ موضوعی.درست هست که بخش زیادی از حال خوب من همیشه به دیگران و کسانی که باهاشون زندگی میکردم وابسته بوده اما باید بگم که امروز هیچ چیزی جز خودم اهمیت نداره.جز روتین های کوچیکی که میخوام به وجود بیارم و جز هدف هایی که میخوام بهشون برسم.حتی مریم حتی امین و حتی بابام.
باید یاد بگیرم تا زمانی که خودم در وهله اول زندگی نباشم هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه بهم کمک کنه..مینویسم که یادم بمونه و هر روز این موضوع رو با خودم باید مرور کنم.باید مرور کنم تا مانع فراموشی بشم.ای کاش یادم نره و ای کاش که بتونم از تمام ظرفیت و انرژیم تو این مسیر استفاده کنم.
فکر کنم روزانه یک چیزهایی رو اینجا ثبت کنم یک چیزهایی رو تو دفتر ژورنال نویسیسم. و یک سری از موضوعات رو هم داخل نرم افزارهای مدیریت برنامه ریزی و این جور چیزها.

۱۳۹۹ فروردین ۲, شنبه

در حالی دارم این متن رو شروع میکنم که امروزم  رو رسما با دیدن یک عکس ازت شروع کردم.نمیتونستم صفحه نمایشگر رو ببندم و مانع دیدنت توسط خودم بشم.دارم به خودم میگم که حقم هست و چاره ای ندارم جز اینکه فقط نگاهت کنم.و خودم رو امیدوار نگه دارم.اه که چقدر زیبا و جذابی عکست پر از حس و حال خوب بود برام به طوریکه الان که دارم این کلمات رو مینویسم کمی اشک درون چشم هام حلقه خورده.
ای کاش بتونم به قولی که به خودم دادم پایبند باشم 
دوست دارم.حداقل الان که دارم این کلمات رو مینویسم دوپامین زیادی درونم ترشح شده و میتونم ساعت ها از زیبایی چشم ها و موها و نگاهت بنویسم.ولی باید بخونم و به خودم هم متعهد باشم.اخر این قصه هر چیزی که باشه احتمالا من ادم بهتری خواهم بود ای نگار من که ترکم کرده ای. :دی
دوست دارم آخر این قصه رو به بهترین شکل ممکن بنویسم  

۱۳۹۸ بهمن ۵, شنبه

یک:چقدر درمانده هستم...بغض خیلی بزرگی هست که مدت زیادی گلوم رو فشار میده 
مریم رفت.نمیدونم از کجا فهمید که دارم دروغ میگم و خیلی ساده رفت.همه چیز انگار پتک بر روی سرم خراب شد.حالم از اون بیشتر 
عاشق شده بودم.عاشق هستم.چی داشت نمیدونم.اما خیلی دوستش داشتم.حجم چیزهایی که براش خریدم و اهمیتی که بهش میدادم برام حقیقتی بود انکار نشدنی که برام چیزی بیشتر از یک دوست هست.دلم میخوادش کماکان
چ کنم؟دارم میمیرم.
به خودم قول دادم تا کارها رو درست نکردم هیچ کار دیگه ای نکنم.به سمتش نرم.نمیدونم چی پیش میاد فقط میخوام ببینمش دوباره و بدونم اگه نمیخوادم به خاطر خودم هست نه کارهایی که کردم.هر چند ما اصولا مظهر و نماد کارهایی هستیم که انجام میدیم.
دوست دارم از عشق و علاقه ای که در ذهنم وجود داره بنویسم.دوست دارم از نگاه هایی که دوست داشتم داشته باشم بنویسم.اما الان بغض دارم.بغض خیلی زیادی هم هست.نمیدونم مرتبط به افسردگیم هست یا مرتبط به عشق از دست رفته ام.در کل حال و وضعیت خوبی ندارم 
پنج ماه تقریبا فرصت دارم.تا چیزهایی که گفته بودم و میخواستم رو بدست بیارم.پنج ماه برای اینکه ببینم چقدر دروغ هایی که گفته بودم میتونستن حقیقت داشته باشن.حوصله ندارم انرژی ندارم اما عاشقم.بیشتر از هر وقت دیگه ای.مریم کسی بود که من رو بازی زندگی برگردوند.دوست دارم حتی اگه شده یک بار دیگه هم ببینمش.اما این دفعه چیزی برای قایم کردن نداشته باشم.بلکه بتونم با سربالا و سینه ای جلو و اعتماد به نفس جلوش بایستم و بگم انجامشون دادم..
واقعا نمیدونم میتونم یا نه.یک زمانی همه چیز رو خیلی ساده میگرفتم.ولی الان از اون زمان ها خیلی گذشته.حال خوبی ندارم.اما امیدوارم.
بغض رو نمیدونم چیکار کنم.عشق رو نمیدونم چیکار کنم.به نظرم باید جلو برم و شروع کنم.احتمالا اینجا بیشتر بنویسم.تا روزها بلکه سریع تر از گذشته برام بگذرن.بتونم خودم رو بیشتر آنالیز کنم.پنج ماه چیز زیادی نیست.دقیق ترش احتمالا باید شش ماه باشه.یک ماه هم زمان اعلام نتایج .تا زمانی که برگ اعلام نتایج دستم نباشه نمیتونم نگاش کنم.یا میشه یا نمیشه.میره یا میمیونه.اما من باید ادامه بدم و جلو برم.
عاشقم...
دوستش دارم با وجود همه کیری بازی هایی که سرم در اورد یا من فکر میکردم که داره در میاره.
انجامش میدم.
از فردا میشمارم.

۱۳۹۸ خرداد ۳۱, جمعه

چند ماه پیش اولین اولویت زندگیم به دست آوردن مریم بود امروز مریم رو دارم.برپایه آنچه که نیستم اما میتوانم باشم.چقدر برای این بودن تلاش میکنم نمیدونم چقدر دوست دارم که تلاش کنم؟خیلی یحتمل خیلی.
برنامه ریزی هام بوی بهتری گرفته این روزها.به نظرم وقتش هست بکشم زیر همه چیز و در اواخر بیست و هشت سالگی برای خودم تلاش کنم.زندگی فرصت اضافه ای نداره در اختیار من قرار بده تا آرزوهای جناب اقای مدیر را براورده کنم.
فردا باید یک صحبت جدی و یک برنامه مدون داشته باشم تا شرایط جدید تری را برای خودم رقم بزنم.یک سال فرصت مناسب و تمام آن چیزهایی که در این ده سال یا نداشته ام و یا حسرت داشتن شان را داشتم دیگه هیچ بهونه ای باقی نمیذارن.
زندگی را تازه متوجه شده ام.اجازه نمیدم که زندگی کنترل من را به دست بگیره.باید راهکارهای شخصی سازی شده خودم را جلو ببرم.از این وضعیت بیرون بیام و مسیر تازه ای باز کنم.احتمالا این پرامید ترین نوشته ای هست که این روزها در حال نگارش ان هستم.
امید واژه الکی هست.در حالیکه دوست دارم زندگی ام را برپایه عادت جلو ببرم.عادت را جدی گرفته ام.همان طور که صبح بیدار شدن عادت زندگی ام شد.یا همان طور که درست خوردن را میخوام نهادینه کنم در خودم.روز گار عجیبی است رضای بیست هشت ساله متفاوت تر از رضای چند سال پیش هست.اشتباه های گذشته اش را مرور میکنه اما تکرار نمیکنه و اجازه هم نمیده که تکرار بشه.
فردا شنبه هست.اول تیر هم هست.اولین کلاس جدی رانندگیم هم هست.استرس ندارم.اما امید هم ندارم.اما باید داشته باشم.بدون امید نمیشود.دو هفته بعد از پایان کلاس های رانندگی ورزش را شروع میکنم.در همین حین برنامه ریزی برای کار.و سالم زندگی کردن.باید عادت های بد غذاییم رو کنار بگذارم تا زندگی بهتری رو تجربه کنم.برنامه ریزی هایم رو مکتوب کنم.زندگیم را جذاب کنم.
دوباره مینویسم.شاید بیشتر بنویسم.شاید از مریم و بقیه چیزها و کارهایی که باید بکنم.سلام دوباره ای بکنم به آنچه باید انجام بدهم.

۱۳۹۷ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

وقتی میام اینجا و شروع به نوشتن میکنم یعنی اینکه یا خیلی خوب هستم یا خیلی بد هستم.اصولا حد وسطی ندارم در زمانی که نوشتن را برای تسکین روح و روانم انتخاب میکنم.
مریم از نظرم آدم خاصی بود.اصولا حتما هنگامی که شما نظرتان به سمت کسی جلب میشود  یعنی آن فرد ویژگی های خاصی دارد که شما را به سمت خودش جلب کرده.
داستان من و مریم هر چه که بود به اتمام رسید در روزهایای که فکر میکردم خیلی نزدیک به او هستم.قطع شدن تماس هایش دیر پاسخ دادن تکست ها و در نهایت اعلام اینکه به من حس و حال عجیبی ندارد.اما یک اعتراف ساده کرد که من ویژگی هایی که او از یک فرد را انتظار دارد هشتاد درصد آن ها را دارا هستم.احتمالا از خوش شانسی مریم بود که سریع فهمید و خودش را کنار کشید.چون طبعا من خودم میدانم که این همه نیستم.خیلی از اوقات دوست دارم که این همه باشم اما مدت زیادی است که این همه نیستم.حتی تلاشی در خور هم برای آن چه که دوست دارم باشم انجام نداده ام.خودم  و سرم را با روزمرگی سرگرم کرده ام و نظاره گر گذر زمان شده ام.

اما مریم متفاوت است.همان طور که فکر میکردم سحر هم متفاوت بوده .شاید درک و شناخت درستی از آدم ها نداشته باشم.اما تعریف ها و عملکرد های افراد خود گویای کارهای آن هاست.نمیدانم چقدر میتوانم به آینده امیدوار باشم..هر چند که خودش سعی کرد در آخرین صحبت هایش انتهای این صحبت ها را باز نگه داره و همه درها را نبنده.احتمالا مریم هم مانند بقیه افرادی باشه که وقتی ببینم دیگران آن ها را دارا هستند غصه بخورم.مگر اینکه گزینه بهتری پیدا کنم.