۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

قبل از خواب.

چیزی به ذهنم نمیاد مخم خشک شده تبدیل به یک آدم بی کاربرد و به درد نخور شدم.قبلن ها بهتر میتونستم بنویسم این روزها هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.شاید این روزها داستان ها بهترین میشنوم اما حوصله نوشتنشون وجود نداره.نمیدونم چرا موقع نوشتن این سطر ها تصویر منشی دکتر مادرم روبروی چشم هام اومد.منشی خوبی هست.تمام تلاشش رو میکنه که مریض ها راضی باشن.احتمالن همین اندازه هم تلاش میکنه که دکتر ازش راضی باشه.باسن بزرگی داره قد کوتاهی.چرا باسن رو اول نوشتم؟نمیدونم باسن بزرگش احتمالن به این دلیل هست که به تازگی زایمان داشته.
فردا نوبت سوم کموتراپی مامان هست.حس خاصی ندارم.نمیدونم فاصله سه هفته ای کموتراپی قبلی تا فردا چطوری گذشت.چقدر سریع.حتی به بدهی هام هم فکر نمیکنم.به طور کلی این روزها کمتر فکر میکنم.کار درستی میکنم؟نمیدونم.زمستون زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم داره تموم میشه.دوست داشتم زمستون بهتری باشه.اما همین هم بد نبود.میدونید خنثی بود.به هیچ چیزی داخلش نرسیدم.همین طور نشستم تا بگذره و تموم بشه.
خبر رفتن یک دوست دیگم به کانادا من رو زیاد دیگه شک نکرد.اینکه همه رفتن و دارن میرن چیز عجیبی نیست.چیز غیر قابل پیش بینی هم نبود.اما نمیدونم چرا من این جوری شدم.دوست ندارم در موردش حرف بزنم.خودم میدونم حرف زدن چیزی رو حل نمیکنه.البته به جز مشکلات روانی و روان پریشی رو.
من هم میرم.باید کارهام رو دسته بندی کنم.اولویت بندی کنم.روی یک چیز تمرکز کنم و تا تموم نشده داستان جدیدی رو شروع نکنم.کار سختی نیست اما بدون شک نتایج خوبی رو به همراه داره.
فردا باید کتاب ببرم با خودم.چند ساعتی رو که مامان روی تخت در حال دارو گرفتن هست بشینم کتاب بخونم.فکر کنم.رنج مردم رو نگاه کنم.غصه بخورم.برنامه جدید بریزم.خودم هم خسته شدم.به تنوع بیشتری نیاز دارم.واقعن ادامه دادن با این شرایط ممکن نیست.حتی معلوم نیست سال آینده همین موقع چ شرایطی وجود داشته باشه.فکر کنم برای اولین بار هست که تو زندگیم هیچ ویژنی از آینده ندارم.نمیدونم خوب هست یا بد.ولی خب همین هست.راهی جز ادامه دادن ندارم.نمیخوام اینگونه برم که پشت سرم حرف بزنن.
دلم برای گذشته تنگ شده.اما وقتی به گذشته بر میگردم حسرت ناراحتم میکنه.اعصابم رو مخشوش میکنه.گذشته هم خوب بوده هم بد.اما نباید بذارم اینده این شکلی باشه.باید خوب باشه.حتی خوب بودن هم من رو راضی نمیکنه باید عالی باشه.وقتی میگم عالی فقط خودم منظور خودم رو متوجه میشم.
زمان میگذره.
چیز دیگه ای برای نوشتن ندارم.نمیدونم این خوب هست یا بد.امشب میخواستم چیز بهتری بنویسم.اما تلاشم منجر به همین چند خط شد.خوشحال نیستم.ولی درست میشه....همه چیز درست میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر