۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

خانواده و چیزهایی در این مورد

آرزوی همیشگیم تشکیل یک خونواده پر و پیمون بوده از این خونواده ها که مامان بزرگ و بابا بزرگام داشتن از این ها که به هر بهانه ای همه دور هم جمع میشدن و کنار هم بودن براشون خوردن جوجه کباب یا تلید آب و دوغ خیار هیچ فرقی نمیکرده از این ها که به بهانه ی دیدن هم دور هم جمع میشدن اما چند ساعت بعد سر از جاده شمال در می آوردن که صبحونه رو کنار ساحل بخورن از این هایی که همشون با هم بزرگ شدن و زندگی هاشون رو ساختن و تبدیل به غول هایی شدن که دیدنشون به آدم انرژی میده از این هایی که وقتی ملت تو مراسم ختمشون شرکت کردن همه از شوخ شنگ بودن و کنار هم بودنشون تعریف کردن از این ها
گاهی اوقات شده که به خودم گفتم نه من مال این زندگی ها نیستم و نمیتونم و نمیخوام میرم و از اینجا و فلان اما همون موقع ها باز شبش خواب همین ها رو میدیدم نمیتونستم خودم رو گول بزنم من عاشق این خونواده هستم بزرگترین لذت زندگی رو داشتن خونواده  و تلاش برای شاد نگه داشتنش میدونم احساس میکنم که با خونواده و آدم های توش آدم میتونه هر کاری بکنه و به هر جایی برسه ....
نمیدونم این تفکر از کجا سر چشمه گرفته از فیلم های مافیایی که همیشه خونواده بودن و پشت هم یا شنیدن اسم خاندان های پولدار جهان مث راکفلر ها یا راتشچیلد ها که همه کارها و بیزینسشون خانوادگی هست و به همه جا هم رسیدن و دنیا رو گرفتن اما هر چیزی که باشه باعث شده من اینی بشم که الان هستم یک آدم عاشق خونواده ...آدمی که دوست داره 4 تا بچه داشته باشه بچه هایی که شیطون باشن و دائم از سر و کلش برن بالا بچه هایی که هر روز ازش یک چیزی بخوان یک روز لباس و یک روز کامپیوتر یک روز نمیدونم فلان چی...

من هنوز همون آدم افسرده و بیخود قبل هستم اما از روزی که فهمیدم میتونم تو زندگی به کسی وابسته باشم و با دیدنش بخندم هر چند که از داشتن نقطه ضعف اون هم به این شدت هیچ خوشم نمیاد روزگارم تغییر کرده و خیلی پشیمونم که چرا خیلی قبل تر من به این تغییر نرسیدم
راه طولانی هست و مسیر دراز  و آدمی که به شدت در عمق ناامیدی دوس داره که به انتهای این جاده برسه همه چیز به خودم بستگی داره اما دوس ندارم از دستش بدم میخوام تلاشم رو بکنم و بی تفاوت بر خلاف خیلی از فرصت های دیگه از کنارش نگذرم ...پس میریم که داشته باشیم.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر