۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(4)

میخواستم برم بخوابم اما یک جمله من رو مجبور کرد بیام اینجا که بنویسم.باز هم نمیدونم میخوام در مورد چی بنویسم فقط حس کردم که فقط باید بنویسم.
داشتم یک چیزی مینوشتم که ترجیح دادم ننویسمش پاکش کردم الان دارم این ها رو مینویسم همین رو هم معلوم نیست چقدر ادامه بدم و بتونم بنویسم میخواستم بیام به خودم یاداوری کنم که یادم نره میخوام یادم نره برای چی این همه سختی رو تحمل کردم و گذروندم میخوام که اگه بشه تغییر ایجاد کنم نمیخوام افسرده باشم افسرده هستم نمیشه کاریش کرد نمیشه هم ازش فرار کرد باید ساخت باهاش و تطبیق پیدا کرد من هنوز هم همون آدم ایده آل گرای هجده سالگیم هستم همونی که میخواد دنیا رو تکون بده و تغییر ایجاد کنه اما توانایی هام رو از دست دادم خیلی چیزهایی که داشتم رو تو این مسیر بیخود زندگی باختم اما هنوز فکرام رو دارم ایده هام رو دارم میتونم کار کنم و تلاش کنم ادامه بدم و بجنگم نمیدونم چی میشه نتیچه چی خواهد بود میخوام بجنگم برای اون چیزهایی که سال ها فکر کردم براشون باهاشون زندگی کردم اره میخوام بجنگم.
این ها رو که شروع کردم نوشتن ذهنم رفت ده سال پیش شاید هم بیشتر نمیدونم وقتی برای مامانم از کتابخونه رمان های م مودب پور میگرفتم شب ها زیر پتو میخوندم کتاب های قطور و تخمی رو برای اینکه مامانم متوجه نشه یک شبه میخوندم نمیدونم چرا اما فکر کنم چون کتاب ها توش روابط تخمی جریان داشت دوست نداشت من بخونمشون اما من میخوندمشون چقدر شب هایی که بیدار مینشستم تختم رو اماده میکردم و کتاب میخوندم هری پاتر هایی که هر کدوم رو ده بار خوندم نارنیاها که وقتی می خریدمشون مدت ها مست بودم کتاب ارباب حلقه هایی رو که چطور تموم کردم همش رو سه روزه شاید هم دو روزه همون جور از خستگی روی کتاب خوابم میبرد همون جور بیدار میشدم و میخوندم تا دوباره خستم شه چ روزگار طلایی رو سپری میکردم نمیدونم خیلی خوب بود چرا این قدر زود گذشت چرا من نفهمیدم چ موقعیت طلایی رو دارم یادم نمیاد چطور گذشت ولی زود گذشت و سخت گذشت سخت گذشت میدونم برای چ چیزهای مسخره و بیهودده ای مسخره شدم تحقیر شدم کوچیک شدم تنبیه شدم به هر حال گذشت و من حالا باید افسوس اون روزها رو بخورم روزهایی که الان تبدیل شدن به روزه های طلایی زندگیم.میترسم چند سال دیگه هم این روزها بشن روزهای طلایی امیدوارم این جوری نباشه از این به بعد هر روزی رو که میگذرونم هر چقدر که سخت هم میخواد باشه باشه ولی بهتر باشه بشه وقتی که بهش فکر میکنم خنده رو لب هام باشه خاطراتش شادم کنن...
آدم ها خودشون روزهای زندگی خودشون رو میسازن هر چقدر کوچیک تر باشن بیشتر عوامل محیطی رو تو ناکامی هاشون تاثیر میدن اما هر چی بزرگتر میشن بیشتر میفهمن که فقط خودشون هستن که باید مسولیت کارهاشون روقبول کنن من هم فکر کنم دیگه اون قدر بزرگ شدم که مسولیت روزها و اشتباهات زندگیم رو بر عهده بگیرم و فرار نکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر