۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

26

به چی فکر میکردم ؟
دیشب که رفتم بخوابم یعنی خواستم که بخوابم همزمان با تصمیم کوهی از خاطرات و فکر ها به ذهنم هجوم آوردن انگار خواب به مثابه کلمه رمز بود تا اینکه به ذهنم متبادر شد همه هجوم آوردن اما این دفعه بر خلاف دفعه های قبل درد آور نبودن بلکه کمی لذت بخش بودن 
روزهایی رو به یاد آوردم که روزهای آخر هفته به خونه پدر و مادر بزرگم میرفتیم نه تنها ما بلکه دایی این ها هم میومدن پسر دایی ها و همه روزهای جمعه خونه پدر بزرگ جمع میشدیم و ناهار رو که عمدتا کباب کوبیده بود با هم میخوردیم ناهار رو مادر بزرگ به شکل ویژه ای درست میکرد عادت خاص و شگرد خاص تری در تهیه کوبیده داشت گوشت رو چندین بار چرخ میکرد و ساعت ها به همراه ادویه هاو چیزهای مخصوص خودش رو شعله ی کم گاز ورز میداد ساعت ها این کار رو بدون اینکه اخمی به صورتش بیاره انجام میداد و بعد از اون کباب ها رو سیخ میگرفت هر نفر دو سیخ سپس سیخ ها را روی کباب پز گازی که تو ایوان حیاط بود مینشست و کباب میکرد به هیچ کس هم اجازه نزدیک شدن به بساطش را نمیداد اما نکته اصلی نه خود کباب ها بودن که همیشه به میزان کافی وجود داشتن نکته اصلی نون هایی بود که رو و زیر کباب ها قرار میگرفتن و رقابت اصلی همیشه برای تصاحب آن ها بود و هر کس که فرز تر بود نون چرب تری رو دشت میکرد.
پدر بزرگ عادت های خیلی زیادی داشت یکی از عادت ها که مختص روزهای جمعه بود گرفتن ناخن ها بود البته نه به این روش شرتی و شپکی که ما میگیریم گرفتن ناخن هم مثل خیلی از کارهای دیگه آداب و و لوازم خاص خودش رو داشت تقریبا یک ساعت که به ناهار باقی مانده بود وسایلش رو دست میگرفت و میرفت زیر یکی از درخت های انار تو بخش غربی حیاط صندلی اش رو میگذاشت و بساطش رو پهن میکرد عادت داشت ناخن ها را از ته میگرفت و بعد از کوتاه کردن هر ناخن با سوهان ناخن رو گرد میکرد بعد ناخن بعدی و بعد تا آخرین ناخن به همین ترتیب.
گرفتن ناخن خودش خیلی چیز جذابی نداشت اما همین آرامش و دقتی که پدر بزرگ صرف این کار میکرد خودش به تنهایی خیلی جذاب بود خیلی چیزها بدون اینکه خود پدر بزرگ بداند تو همین سال هایی که بود ازش یاد گرفتم که هنوز هم میتونم بگم مهمترین چیزها هستن.
بعد از رفتن مادر بزرگ و از کار افتادن پدر بزرگ دیگر هیچ چیزی مثل قبل نشد نه ما دور هم دیگه جمع میشدیم نه پدر بزرگ دیگر ناخن هایش را خودش میگرفت پدر بزرگی که روزی حتی تهیه یک لیوان آب رو هم به کسی واگذار نمیکرد تا شخصی ترین کارهایش را هم پرستاران و کارگران نا مروتی انجام میدادن که هیچ کدام هم هیچ وقت نتوانستن اون جوری که مد نظرش بود کاری را انجام دهند
شاید باورش سخت باشد اما آخرین باری که از پدر بزرگ خداحافظی کردم میدانستم که بار آخر هست شاید او هم میدانست که بار آخر هست که بهم گفت کمی بیشتر پیشم بنشین و محکم تر از همیشه مرا بغل کرد.
رفت و خیلی چیزها رو هم ناخواسته با خودش برد
خدایش بیامرزد......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر