۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

یازده

یلدا در 5 فریم:
یلدا88:
پدرم طبق عادت همیشگی سر کار هست و برای ساعت 9.30 شب برای برگشت به خونه بلیط داره...
مادر هم هیچ برنامه خاصی برای برگذاری شب یلدا ندارد و طبق روال همیشگی به دعوت دوستان و آشنایان هم پاسخ رد داده...
ساعت 6.30 عصر در حالیکه مادر شال و کلاه کرده و به اسم خرید  خرت و پرت برای یخچال خانه بیرون میزنه هیچ کدوم هیچ ایده ای نداریم که چه قرار هست رخ بده...
ساعت 7.30 تلفن خانه زنگ میخوره مادر پشت خط هست با همون لحن همیشگی میگوید سالن رو مرتب کن داییت این ها به همراه عمه مژده(عمه واقعیم نیست آشنایی هست که من و دیگر اعضای خانواده عمه خطابش میکنیم)با حامد و حسین و فلان و بیسار داریم میاییم.
من و برادرم در حالیکه سر از پا نمیشناسیم با سرعت و دقت هر چه تمام تر سالن و پذیرایی رو جمع و مرتب میکنیم.کمتر از یک ساعت جمعی از آشناها و فامیل به همراه مقادیر نامتنابهی از آجیل و انار و هندوانه و پفک و هزار چیز دیگر به سمت خانه سرازیر میشوندووبحث ها گرم میشه ولی هیچ کدام از بانوان مجلس قادر به پنهان کردن تمایل عجیب خودشون برای دیدن سریال سالوادور(سریال معروف اون روز های فارسی1)و شخص سالوادور را نمیتوانند پنهان کنند در حالیکه نر های مجلس سرگرم روفتن و دادن ترتیب میوه ها و دیگر اقلام هستند زن ها با دیدن سالوادور هر کدام مشغول نظر دادن در مورد یک بخشی از سریال می شوند تا کماکان بر این موضوع که سالوادور هیچ جذابیتی به شخصه برای انان ندارد پافشاری کنند...
نزدیک نیمه های شب پدرم سر میرسد و با دیدن آن همه آدم یک لحظه شک میکند منزل را اشتباه امده در وسط  مجلس چند باری چرت میزند تا زمانی که دیگران متوجه شوند ماندن بیش از این جایز نیست و مراسم در حالیکه هنوز جای ادامه دارد به پایان برسد...
یلدا89:
با وجود اینکه در اولین ترم حضورم در دانشگاه بیش ترین زمانم بین مسافرت بین خانه پدرم در خرمشهر و خوابگاه میگذشت اما نمیدانم چرا شب یلدا مجبور به ماندن در خوابگاه شدم.
در خوابگاه تنها کسانی مانده بودند از ترم پایینی ها که فاصله خوابگاه تا شهرشان بالای 12 ساعت بود و با این حساب من در کنار رفقایی از تهران و اصفهان و یاسوج قرار بود شب را صبح کنم.برنامه ی خاصی وجود نداشت تا اینکه نزدیک  های ساعت 6 دوست اصفهانیمون شال و کلاه کرد و گفت تا 2 گروه شویم یک گروه برای خرید به بازار بروند و یک گروه هم همراه چایی و زیلو به یک نقطه ای از شهر تا یک جای خوب پیدا کنند من به همراه گروه اول برای خرید به بازار رفتیم و تا جایی که بودجه جمع اجازه میداد تنقلات و تخمک و شکلات گرفتیم و در حالیکه جیب هامون جز کرایه پولی توش نمانده بود رفتیم و به گروه دوم که در وسط نزدیک ترین فلکه به خوابگاه اطراق کرده بودند ملحق شدیم...
اون شب برنامه ی نداشتیم اما با گرفتن یک کتاب حافظ و خوندن غزل های حافظ تا نیمه های شب و تفسیر کردن کیلویی شعر ها توانستیم شب خوبی رو برای خودمون رقم بزنیم در حالیکه دل ها و هوش و حواس هممون پیش خانواده هامون 1200 کیلومتر اون ورتر بود...در حالیکه هممون میخندیدم پشت خنده های هر کدممون غمی پنهان بود که سعی میکردیم اجازه ندهیم شب دیگران رو خراب کنه...اون شب هر نحوی بود گذشت و تنها چیزی که ازش موند خاطره ای بود که من الان نوشتمش..
یلدا90:
باز هم خوابگاه و باز هم تنهایی..تنهایی توام با دلتنگی...از یک اتاق 6 نفره فقط من مانده بودم و اون شب هم به نظر میومد قصد نداره تموم بشه و قول داده بود بلند ترین شب سال باشه...شب رو در حالیکه تا صبح توی تختم که حکم مرکز دنیا رو برام داشت سپری کردم..نمیدانم چرا اما یک حسی بهم میگفت یک اتفاقی می افتد و این را هم توی فیسبوکم نوشتم کمتر از 5 روز از اون شب پدربزرگم تنها دل خوشی اون سال هایم مرد..
یلدا91:
دوست نداشتم یلدای اون سال رو از دست بدم بنابراین با تنها هم اتاقیم که اتفاقا بهترین دوست اون روز هایم هم بود رفتیم خرید یکم کالباس و مخلفات خریدیم و شام شاهانه ای برای اون شب خودمون توی خوابگاه ترتیب دادیم...بعد از شام هم فیلم تد که هیچ ایده ای نداشتم چطور فیلمی میتونه باشه رو پلی کردیم و تا نیمه های شب فیلم دیدیم و خندیدیم تا دلتنگی هامون رو فراموش کنیم...یادم هست اون شب رو با این فکر خوابیدم که دوست رعد و برقی من بعد این همه سال کی میتونه باشه...
یلدا92:
پدر تمامی برنامه ها و قرار هاش رو کنسل کرد تا خونه درکنار ما باشد...از یک هفته قبل هم تدارک شیرینی . میوه و هندوانه و انار دید...قرار بود امسال با همه سال های قبل فرق کند یعنی همه نشانه ها همین موضوع را تایید میکرد...ساعت 6 تلفن زنگ میخوره مادر جواب میده دوستانش دعوتش میکنند منزلشون مادر قبول میکنه و همه برنامه ها کنسل میشه به همین سادگی...پدر مشغول تنظیم کردن کار ها و برنامه هایش میشود...شب در کنار تلویزیون و با رادیو 7 و فال های پیاپی حافظش سپری میشه...با ترانه لیلای مازیار..
مادر نیمه های شب به خونه بر میگرده و از قلیونی میگوید که دوستاش چاق کردن و چس دود کردن هایشن و از عرق راکی که دوستان تعارف کردن و مادر رد کرده....

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ده

روزی که این رو شروع کردم نمیدونم چی تو ذهنم می گذشت و دنبال چی بودم اما امروز که این جا هستم خیلی از کارم راضی هستم و نمیدونم چند ماه دیگه چه حسی در موردش خواهم داشت
روزی که متوجه رابطه بین زن و مرد ودلیل ازدواج افراد شدم دبستان بودم من یک پسر بچه خیلی کوچیک بودم که حتی از سنش هم کوچکتر به نظر میومد در عوض کسی که از این موضوع برام پرده برداشت که البته نه برای من تنها بلکه برای جمعی از بچه های چشم گوش بسته ای که تا اون موقع نهایتا چیزی که دیده بودن شومبول خودشون یا نهایتا مال بچه های همکلاسی تو آمادگی یا پیش دیستانی حین دکتربازی بود.
اون روزا زنگ های تفریح از همه روز های دیگه جذاب تر شده بودن چون در حین اکتشاف و پرده برداری از مهم ترین راز های اون روز های زندگیمون بودیم حرف هایی که اون پسر ترک برامون میزد اکثرا توسط اعضای با تجربه تر گروه تایید میشد و گاها با خاطره ای مشابه که برای اون ها اتفاق افتاده بود پایان می یافت.
خاطراتی از شب های حجله ای که بچه ها توئ عروسی های فامیل دیده بودن که پدر مادرشون در حالی که عروس داماد تو اتاق مشغول انجام عملیات بودن اون ها زیر کاناپه یا نمیدونم 1000 تا جای دیگه در حال دید زدن بودن که اکثرا هم با دیدن صحنه هایی که الان میفهمم همه از تصورات جنسی بچه ها بوده تموم میشدن.نمیدونم این اطلاعات و داستان ها چطور به دست اون ها میرسید در حال که از ماهواره یا اینترنت یا چیزهایی شبیه این خبری نبود اون روزا اما به هر حال تاثیر زیادی اون روزا تو دید من داشتن اون صحبت ها و حرف ها.
از بدبین شدن به خونواده و تصور اینکه پشت خنده های ملت و زوج ها چه چیزی خوابیده تا تفسیر حرف های کنایه دار افراد بهم تو خونه تا بیدار نشستن تا ساعاتی از نیمه شب تا ببینم این اتفاقات که بچه ها میگن چچجوریه و چی پشتشون هست...
از اون روزا خیلی وقت هست که میگذره و من فقط میتونم بشینم به خاطراتش و جاهلیت های اون روزم بخندم و ببینم که من از همون اولش ساده بودم و ربطی به امروز دیروز نداره....
فک کنم فهمیدید که پاراگراف اول ربطی به کل مجموعه نداره اما دوس دارم باشه چون اون موقع داشتم به چیز دیگه ای فک میکردم اما متن در مورد چیز دیگه ای شد...


۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

نه

زمستون داره میاد این رو نه از روی برگ های تقویم بلکه از روی برگ درختایی می گم که دیگه به سختی میشه روی شاخه های درختی پیداشون کرد و همشون با ادا کردم دینشون به شاخه های درختها حالا دیگه مهمون کفپوش های خیابون ها شدن
زمستون فصل مورد علاقمه فصل آدم های تنها و غمگین هست فصل سگ لرز هایی که که جز با رفتن زیر پتو و چسبیدن به بخاری نمیشه تحملش کرد فصل شب های بلندی که با خودش سکوت و آرامش داره فصل فکر کردن های طولانی و چایی های پشت سر هم و رمان های بلند...
هر چقدر پاییز فصل عاشق ها و هواهای 2 نفرست زمشتون فصل آدم های تنها و غمگین هست فصلی که افسرده ها متوجه میشن تو دنیا تنها نیستن و دنیا هنوز بهشون پشت نکرده
فصل آدم های خوشتیپ لباس های رنگ گرم و بوت های بلند  و کت های پشم و خز و 1000 تا چیز دیگست
نمیدونم اما در هر صورت چه خوشتون بیاد و چه نیاد زمستون داره میاد و علاوه بر همه جذابیت ها و خوبیاش با خودش افسردگی میاره از اون افسردگی هایی که هر چقدر هم خوش باشی و بیخیال بالاخره توی یک شب جمعه یا یک چیزی شبیه اون یقت رو میگیره و تا خفت نکنه و نبردت ته چاه ولت نمیکنه

هشت

برای زندگی نمیشه تصمیم گرفت این زندگی هست که همیشه تصمیم میگیره تو رو کجا ببره با کی آشنا کنه و کجا رهات کنه...شاید فک کنید مقاومت نتیجه میده که شما به اون چیزی که میحواید برسید اما همون هم بخشی از بازی و روش زندگیه بخشی از حیله های کثیفش تا بالاخره همون کاری رو بکنه که می خواد و همون فیلمی رو سرتون در بیاره که سناریوش رو از قبل نوشته...نمی تونی در برابر جبر زندگی مقاومت کنی به دینا اومدی که بازی داده بشی تنها کاری که شاید بشه انجام داد این هست که سر خم کنی و از چیز های کوچیکی که تو مسیر هست لذت ببری اما مگه میشه لذت برد وقتی زندگی وجبر یکی رو سوار پورشه پانامورا میکنه و یکی رو محتاج نون شب جلوی خونوادش؟؟؟
تمام قوائد بازی رو طوری چیده که دوست داره و تو هم نمی تونی کاری بکنی که اگه بکنی با چنان شدتی باهات برخورد میکنه که خودت با دستای خودت دست به حذف بزنی که اگه در برابر همین هم مقاومت کنی خودش بدون اینکه کسی متوجه بشه حذفت میکنه ...این هست زندگی و دنیا بله...