۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

آخر مهر...

نمیدونم چرا با وجود اینکه هوا سرد شده من کماکان اصرار دارم این تی شرت زهوار دررفته رو به تن کنم و بید بید بلرزم.
مهر ماه عملن به پایان رسید و دستاورد هایی که برای من داشت کم بود کم بود چون از نظر من هیچ وقت هیچ چیزی اون قدر رضایت بخش نیست که بتونه کامل تلقی بشه.
ورزش کردن رو شروع کردم و خوشحالم که این کار رو بعد از مدت ها تصمیم جدی شروع کردم هر چند که میتونستم چند ماه زودتر شروع کنم و خودم رو متحول کنم اما باید همین رو هم به فال نیک گرفت به نظرم خودش یک قدم مثبت محسوب میشه.اما اینکه بخوام دستاورد یک ماه زندگیم رو تنها به ورزش کردن محدود کنم احتمالن فقط لوزر بودن خودم رو نشون دادم اما به نظرم همین هم استارت خوبی برای فرار از زندگی که دارم محسوب میشه.یواش یواش ورزش ها و برنامه های دیگه ای رو هم به زندگیم اضافه میکنم.
این چیزهایی که دارم این موقع شب مینویسم اون چیزهایی نیست که دوست دارم بنویسم حتی لحن نوشتن هم اون جوری نیست که دوست دارم باشه چند بار نوشتم و پاک کردم اما چیزی درست نشد بنابراین تصمیم گرفتم به همین ها قناعت کنم.
نمیدونم تو زندگی چرا باید به دیگران محتاج باشم دلیلی نمیبینم که بخوام خودم ررو به دیگران توضیح بدم اصلن نمیدونم چرا خیلی از اوقات تو ذهنم سعی میکنم که این کار رو انجام بدم سعی میکنم خودم رو توضیح بدم و توجیه کنم از اینکه که یک چهره خیلی بیخود از خودم در برابر دیگران درست کردن ناراحت هستم برام مهم نیست که دیگران چ فکری میکنن در بارم اما خودم ناراحت هستم از اینکه این جوری با خودم کردم چرا باید این جوری باشه نمیدونم
نمیدونم دارم درباره چی صحبت میکنم فقط میدونم که یک موضوعی هست که دوست ندارم بیشتر از این شکلی ادامه پیدا کنه دوست دارم کاری کنم کاری که مد نظرم هست دیشب پست اخر وبلاگ دانشمند رو خوندم احتمالن امشب هم برم دوباره بخونمش در مورد دستاورد تو زندگی صحبت کرده بود دستاورد چیزی که من تا به حال نداشتم نداشتم که نداشتم.
این را میدانم که از ایده آل هایی که در سنین مختلف داشته ام خیلی فاصله گرفتم. وقتی خیلی جوان تر بودمم چپ گرا بودم. ذهنم نگران بی عدالتی های دنیا بود. افکار ایده آلیستی داشتم در مورد تقسیم برابر ثروت و برادری و برابری. جالب است در خیالهای شونزده سالگی ام ایده آلم این بود که رهبر یک جنبش اجتماعی-سیاسی انقلابی ِ ایران باشم و ممکلت را تکان بدهم و رهبری ملت را به دست بگیرم. به همین بلاهت که عرض شد. بعد نظراتم معتدل تر شد و خیال پردازی ام شد که آقا جنبش سیاسی به درد نمیخورد و باید یک حرکت اجتماعی و فرهنگی عظیم در راه مبارزه با بیسوادی و جهل و اینها کرد. اینها مال وقتی بود که ذهنم هنوز وقت برای خیال پردازی داشت. وقتی وارد دنیای «واقعی!» شدم و این ور آن ور کار گرفتم و مالیات دادم و وزن زندگی به من فشار واقعی آورد باز هم معتدل تر شدم و خیالاتم به این محدود شد که وقتی بازنشست شدم و کارهایم را در این زندگی ام کردم، برمیگردم به زندگی ایرانم و مثلا مدرسه ای یا کتابخانه ای چیزی میزنم و خودم اداره اش میکنم. کار فعلی ام من را از یک چپ معتدل به یک راست واقعی تبدیل کرد. دیگر به تقسیم برابر ثروت اعتقاد ندارم و به نظرم چپهای دنیا در زندگی شان کار طاقت فرسای طولانی نکرده اند و مالیات سنگین روی حقوقی که برایش جون کنده اند، نداده اند تا بدانند دنیا جای مفت خوری و تقسیم عادلانه ی غنائم نیست. دنیا جای ناعادلانه ای است که دزدها و دغلها برنده های بزرگ اند و کارمندان سرشان کلاه بزرگ میرود و بیکارهای علافی که سوبسید دولتی میگیرند و از صبح تا شب در منزلی که دولت اجاره اش را میدهد علف میکشند هم چیزی از دزد کمتر نیستند اما خوش به حالشان. سابقا به مالیات اعتقاد داشتم. الان که هر بارمالیات بر در آمدم را چک میکنم به سوسیالیسم لعنت میفرستم. در این میان از امپریالیستم هم میترسم. میدانم حرص بشر ته ندارد
این ها رو دانشمند نوشته این نوشته از دیشب تا به حال خیلی رفته رو مخم یعنی من هم اخرش این شکلی میشم؟دنیا رو میچسبم و بیخیال فکر و ایده آل هام میشم؟همیشه به خودم میگم اگه روزی بیخیال ایده آل هام شدم احتمالن اون روز روز مرگ من خواهد بود ولی خب همه آدم ها شاید تو سن من این شکلی باشن همین جور که دانشمند نوشته اون هم یک روزی مثل من بوده اما امروز که در استانه سی و یک سالگی قرار داره و مدرک دکتراش رو گرفته و در یکی از بهترین کشور های دنیا داره زندگی میکنه فهمیده زندگی اونی نبوده که فکر میکرده زندگی همین هست که داره انجام میده یک گوشه بشینه و از اینکه کارش در حال پرداخت قیض هاست و در کنار عشق زندگیش آبجوش رو میخوره لذت ببره اینکه تو دنیا داره چ اتفاقی میافته و چی میشه دیگه به اون ربطی نداره 
نمیدونم اما میخوام بگم میخوام درست زندگی کنم تو رویا و فکر نباشم فقط عملگرا شم و از ظرفیت های خودم به درستی استفاده کنم بدون شک راهی که انتخاب کردم راه درستی نیست اما دوست دارم همین راه نادرست رو درست طی کنم چرا باید وقتی مجبور به انجام کاری هستم یعنی نفس کشیدن اون رو به بدترین شکل ممکن انجام بدم؟
مهم نیست که چی میشه و چی پیش میاد باید سعی کنم برای اون چیزی که فکر میکنم درست هست و تواناییش رو دارم تلاش کنم تلاش کردن لذت بخش هست مثل همون موقعی که روی تردمیل و اسکی فضایی سعی میکنم بیشتر پا بزنم برای اینکه بیشتر عرق بریزم نمیدونم نکته مثبت عرق ریختن چی میتونه باشه که من علاقه پیدا کردم بهش سعی میکنم زمان بیشتری رو روی دستگاه سپری کنم.
به کسی نیاز ندارم واقعن نه اینکه بخوام شعار بدم نه واقعن به معنای واقعی کلمه به کسی نیاز ندارم همین که خانوادم در کنارم هستن و سعی میکنن برای اینکه در کنار هم باشن برام کافی هست هر چند که باید قبول کنم همین هم همیشگی نیست و یک روزی تموم میشه 
از امروز دیگران رو بیشتر از زندگیم حذف میکنم کمتر به دیگران متکی میشم دیگران خوب هستن اما نه برای من 
نمیدونم چقدر به جمله ای که گفتم ایمان دارم نمیدونم ولی هر چقدر که میخواد باشه باشه مهم نیست چون من آدمی هستم که باید چندین کار انجام بده و واقعن وقتی برای تلف کردن وقتش بابت قولی که دیگران بهش میدن نداره آدم ها میان و میرن استفادشون رو که کردن و تاریخ مصرفت که براشون تموم شد خیلی راحت میذارنت کنار و ازت عبور میکنن و این تو هستی که در نهایت میمونی و یک سری خاطراتی که برای دیگران هیچ اهمیتی نداره و تنها تو رو افسرده تر میکنه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر