۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

اینکه زیاد نمی نویسم دو دلیل می تونه داشته باشه یکی اینکه شاید چیزی برای نوشتن ندارم دلیل دوم شاید اینکه چیزهای خیلی زیادی هستن که باید بنویسم اما حوصله اجازه نوشتنشون رو نمیده به همین دلیل ترجیح میدم دست به کیبرد نبرم و چیزی ننویسم.
روزها اون قدری که باید سریع نمیگذرن اما وقتی بر میگردی و به عقب نگاه میکنی انگار تمام لحظات در کسری از ثانیه رخ دادن.شاید این خاصیت زندگی آدم هاست.
دوباره اضافه وزن داره به سراغم میاد دوباره چیه اومده پول ندارم برم ورزش از اون مهم تر حوصله هم ندارم.در کنار حوصله دلیل قانع کننده هم ندارم.یعنی همه این ها به صورت سلسله واری به هم متصل هستند.
حوصله زندگی کردن ندارم قرص ها ردیفم کردن اما تمرکز ندارم.نمیتونم کتاب دست بگیرم اما صبح ها زود بیدار میشم.تو طول روز هم نمیتونم بخوابم.

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

53

خوابیده بودم تو تختم اما حس کردم باید چیزی بنویسم.ذهنم به شدت که نه ولی باز هم مغشوش هست.بعد از یک ماه وقفه دوباره ورزش رو شروع کردم.امروز بالافاصله بعد از باشگاه رفتم و موهام رو هم کوتاه کردم.به نظرم زیاد جالب نشد اما حس بهتری نسبت به قبل پیدا کردم.مسابقه من و افسردگی شده مثل فرار و گریز هی فرار میکنم تا میام کمی استراحت کنم دوباره بهم میرسه و میگیرتم.
میخوام یک برنامه خوب بریزم.نمیدونم باید چکار کنم.واقعن نمیدونم خودم رو به چیزهای مسخره سرگرم کردم.برنامه خاصی ندارم.روزها از خواب بلند میشم برای مامانم آب میوه میگیرم.بعد میرم یک چند مقاله ترجمه میکنم بعد ناهار بعدش خواب.عصر ها هم کامل به بطالت میگذره.دیدم این جوری فایده نداره.رفتم باشگاه.دوباره رو تردمیل شروع کردم به دویدن.چرت و پرت به چند نفر گفتم.الکی آمار خرید و فروش زمین و ماشین رو گرفتم.زندگیم رو یک دور افتاده ایده ها و آرزوهام همه در حد خیال باقی موندن.نه پول اجراشون رو دارم نه حوصله.چیزهایی که فکر میکردم داخل زندگی میتونن برام جذاب باشن تکراری شدن.زندگی آدم ها برام مسخرست.فکر کنم تهش به سلفی گری برسم.برم تفنگ بگیرم دستم و از اعتقادات پوچم دفاع کنم.تیر بخورم و بمیرم.این روزها بیشتر به این فکر میکنم.
درس ها سنگین هستن دارم به خودم دروغ میگم.آسونن. باید تلاش کرد.دوست دارم با عشق کارهام رو انجام بدم.با علاقه طوری که دیگران هم با دیدنم شور و اشتیاق پیدا کنن برای انجامشون.اما این جوری نیستم.ممکن هست بشم؟نمیدونم 
مدت هاست به دو نفر بدهکار هستم.رقم بدهی کمتر از صد و ده هزار تومن هست.برای منی که عادت نداشتم یک ریال بدهی داشته باشم و در ثانیه صاف میکردم.عجیب هست.حوصله ندارم.این قدر بی حوصله هستم که برم سایت بانک رو بازکنم و چهار تا شماره وارد کنم و خودم رو از دین دیگران خارج کنم.
میخوام دوباره خودم رو با درس و ورزش و این کارها سرگرم کنم.تا لحظه ای بیکار میشم و فکرم آزاد از کار میشه شروع میکنم به هرز رفتن.مدام به این فکر میکنم که سنم بیهوده بالا رفته و عمرم ثمری نداشته.هیچ کار مفیدی که بشه از اون به عنوان یک ثمره نام برد در کارنامه زندگیم وجود نداشته.اما واقعیت این هست که دوست ندارم این شکلی ادامه پیدا کنه.بعد از مدت ها مقدمات انجام یکی از ایده ها و کارهام رو آماده کردم.حتی واردش هم شدم.در کنار درس این رو هم پی میگیرم.
غرق میشم دوباره تو کتاب هام به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنم.
همین

۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

یک شب دیگه

دوست دارم بنویسم.امشب دوباره یک حال بد پیدا کردم.نمیدونم چرا.یعنی میدونم چرا ولی نمیدونم چرا وقتی میدونستم به اینجا میرسم اجازه دادم که به اینجا برسم.دوباره.دوباره یکسال گذشت.حتی حوصله ندارم برم ببینم سال پیش این موقع اینجا چی نوشتم.شاید هم برم.اما حدس زدنش کار چندان مشکلی نیست.
با خودم حال نمیکنم.توقع نداشتم دوباره خرداد بیاد و من همین حس رو داشته باشم.فکر میکردم فرق کرده داستان و همه چیز بهتر میشه.همه چیز که بهتر هست پس چرا من این جوری هستم؟؟
پارسال این موقع داشتم چکار میکردم.؟چرا به طور کلی سعی نمیکنم کاری انجام بدم؟کارهایی که انجام میدم بیهوده هستن.نتیجه ای ندارن.باید بترسم.دارم به بیست و چهار سالگی نزدیک میشم.حتی بیست و پنج.اما هیچ حرکتی نکردم.تمام زندگی آدم ها یی رو که هیچ کاری نمیکردن رو مسخره میکردم.مسخره که واژه درستی نیست اما همیشه فراری بودم.حالا خودم تبدیل به یکی از این آدم ها شدم.زندگی خوب هست.شیرین هست اما طعم شیرین زندگی برای من جذابیتی نداره.نمیدونم واقعن قرار هست به چی برسم؟به پول به آرامش به خدا؟به چی واقعن؟
آدمی نزدیک خودم ندارم که بتونم باهاش صحبت کنم.آدم ها تفکرات دیگران و دغدغه هاشون براشون مهم نیست.واقعن برای چند نفر مهم هست که من به چی فکر میکنم؟میخوام چکار کنم؟خودم میدونم میخوام چکار کنم.اما چرا تا به حال نکردم؟چ بهونه ای داشتم؟بهونه ای نداشتم فقط به تنبلی و تلف کردن وقت عادت کردم.
میدونم باید چکار کنم.انجامش میدم و میشم شادترین آدم کره زمین.ای کاش الان میتونستم برم مامانم رو بغل کنم و بوسش کنم.به نظرم در حال حاضر بهترین کارممکن همین هست.چیزی که بهم ارامش میده.
از سحر قبلن اینجا نوشته بودم.اینکه چقدر دوستش دارم.دوستش دارم یا این هم یکی دیگه از توهمات ذهن مریض من هست؟نمیدونم مرض یبن واقعیت و توهم از بین رفته.همین الان که دارم این کلمات رو مینویسم دوست دارم چشم هام رو باز کنم و بهم بگن که هجده سالت هست.ولی واقعن دوست دارم؟شاید گذشت این زمان ها و دیدن این آدم ها و چیزها برام ضروری بوده.شاید جزیی از یک برنامه بزرگتر بوده این داستان.شاید خود من هم قرار هست نقش بزرگتری در دنیا ایفا کنم.نمیدونم واقعن.ای کاش یکی بود که این ها رو جواب میداد.میگفت داستان چی هست و باید چکار کرد.نمیدونم ولی میدونم که درست میشه.همه چیز تو یک بازه زمانی بلند مدت درست میشه.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

عنوان ندارد

میخواستم بنویسم ولی به نظر میاد وقت خوبی برای نوشتن نیست.دو تا قرص خوردم و بخاری رو در بیشترین حالت چند ماه اخیر قرار دادم.زیر پتویی که اندازه خودم سن داره قایم شدم بلکه از سرما خوردگی که خودم بیشتر فکر میکنم به علت چشم زدنم توسط دیگران گریبان گیرم شده فرار کنم.نتیجه فرار فردا یا چند روز آینده مشخص میشه اینکه تونستم سرما خوردگی رو در نطفه خفه کنم یا نه.
این روزها از فکر عشق و عاشقی خارج شدم.دروغ چرا هنوز هم امیدوارم داخل عید دیدنی های خسته کننده چند دقیقه ای بتونم ببینمش.خودش نمیدونه اما من که میدونم.نمیدونم این علاقه ی من چقدر واقعی هست.همون اندازه که از سایر چیزها مطمئن هستم به این یکی هم همون اندازه امیدوارم.یعنی تقریبا هیچ.فکر میکنم این داستان رو ذهنم برای فرار از بی انگیزگی و پوچی درست کرده تا مرا مدام در روزهای ناامیدی فریب بده که هنوز انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود داره.واقعیت این هست که خانوم سین جذابیت های سکسی چندانی از نظر عموم نداره شاید تنها چیزی که باعث شده بهش فکر کنم و مدام بودنش رو تجسم کنم مغزش باشه.البته اگه بشه گفت مغز هر آدم سکسی ترین بخش وجودش هست باید بگم خب کم سکسی محسوب نمیشه.
اما به طور کلی از قابلیت هایی که عموم افراد جامعه به عنوان جذابیت برای یک دختر نام میبرند چیزی نداره.البته شاید سعی کرده با عمل کردن بینیش و کاشتن گونه در دید جنس مخالفش جذاب جلوه کنه که باید بگم  حتی این عمل ها هم تاثیر چندانی نداشته و عملن پول پدرش رو به جیب کاسبان این حوزه سرازیر کرده.
میتونم در مورد خانوم سین مدت ها داستان ببافم.اما نکته ی جالب اینجاست که هیچ فانتزی سکسی با خانوم سین در ذهنم وجود نداره.یعنی هیچ وقت سعی نکردم فانتزی سکسی داشته باشم.بیشتر این نکته برایم جذاب بوده که در کنارش باشم.نمیدونم قرار هست از در کنار اون بودن چ چیزی عایدم بشود ولی هر روزی که حالم کمی بهتر از قبل هست سعی میکنم خودم را در کنارش تصور کنم.
خودم را در هیچ زمینه ای قبول ندارم.خب واقعیت این هست که دستاوردی هم نداشته ام سال ها که بخواهم بر مبنای اون دستاورد به خودم امیدوار شوم.دوست دارم دستاورد داشته باشم.واقعیت این هست که من از این آدم ها روزمره نیستم کسانی که زندگی را به خاطر خودش دوست دارند.به خاطر لحظاتی که با دیگران سپری میکنند یا چیزهایی از این دست.دوست دارم در زندگی دستاوردی داشته باشم.یا همان چیزی که فرانک اندروود در خانه پوشالی لگاسی یا میراث میخواندش.دوست دارم هر روز که از خواب بلند میشم در آخر شب چیزی داشته باشم که در انتهای روز به ان افتخار کنم.همچین سبک زندگی نیاز به تلاش داره نیاز به انگیزه و امید داره.چیزهایی که من مدت هاست فاقد اون ها هستم.خب حالا تصور کنید با چ مشکل عظیمی روبرو هستم.
مهم نیست.مهم این هست که درست میشه.میدونم که همه چیز درست میشه.هیچ چیز این جوری نمیمونه.
باید بیشتر مطالعه کنم.

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

قبل از خواب.

چیزی به ذهنم نمیاد مخم خشک شده تبدیل به یک آدم بی کاربرد و به درد نخور شدم.قبلن ها بهتر میتونستم بنویسم این روزها هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.شاید این روزها داستان ها بهترین میشنوم اما حوصله نوشتنشون وجود نداره.نمیدونم چرا موقع نوشتن این سطر ها تصویر منشی دکتر مادرم روبروی چشم هام اومد.منشی خوبی هست.تمام تلاشش رو میکنه که مریض ها راضی باشن.احتمالن همین اندازه هم تلاش میکنه که دکتر ازش راضی باشه.باسن بزرگی داره قد کوتاهی.چرا باسن رو اول نوشتم؟نمیدونم باسن بزرگش احتمالن به این دلیل هست که به تازگی زایمان داشته.
فردا نوبت سوم کموتراپی مامان هست.حس خاصی ندارم.نمیدونم فاصله سه هفته ای کموتراپی قبلی تا فردا چطوری گذشت.چقدر سریع.حتی به بدهی هام هم فکر نمیکنم.به طور کلی این روزها کمتر فکر میکنم.کار درستی میکنم؟نمیدونم.زمستون زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم داره تموم میشه.دوست داشتم زمستون بهتری باشه.اما همین هم بد نبود.میدونید خنثی بود.به هیچ چیزی داخلش نرسیدم.همین طور نشستم تا بگذره و تموم بشه.
خبر رفتن یک دوست دیگم به کانادا من رو زیاد دیگه شک نکرد.اینکه همه رفتن و دارن میرن چیز عجیبی نیست.چیز غیر قابل پیش بینی هم نبود.اما نمیدونم چرا من این جوری شدم.دوست ندارم در موردش حرف بزنم.خودم میدونم حرف زدن چیزی رو حل نمیکنه.البته به جز مشکلات روانی و روان پریشی رو.
من هم میرم.باید کارهام رو دسته بندی کنم.اولویت بندی کنم.روی یک چیز تمرکز کنم و تا تموم نشده داستان جدیدی رو شروع نکنم.کار سختی نیست اما بدون شک نتایج خوبی رو به همراه داره.
فردا باید کتاب ببرم با خودم.چند ساعتی رو که مامان روی تخت در حال دارو گرفتن هست بشینم کتاب بخونم.فکر کنم.رنج مردم رو نگاه کنم.غصه بخورم.برنامه جدید بریزم.خودم هم خسته شدم.به تنوع بیشتری نیاز دارم.واقعن ادامه دادن با این شرایط ممکن نیست.حتی معلوم نیست سال آینده همین موقع چ شرایطی وجود داشته باشه.فکر کنم برای اولین بار هست که تو زندگیم هیچ ویژنی از آینده ندارم.نمیدونم خوب هست یا بد.ولی خب همین هست.راهی جز ادامه دادن ندارم.نمیخوام اینگونه برم که پشت سرم حرف بزنن.
دلم برای گذشته تنگ شده.اما وقتی به گذشته بر میگردم حسرت ناراحتم میکنه.اعصابم رو مخشوش میکنه.گذشته هم خوب بوده هم بد.اما نباید بذارم اینده این شکلی باشه.باید خوب باشه.حتی خوب بودن هم من رو راضی نمیکنه باید عالی باشه.وقتی میگم عالی فقط خودم منظور خودم رو متوجه میشم.
زمان میگذره.
چیز دیگه ای برای نوشتن ندارم.نمیدونم این خوب هست یا بد.امشب میخواستم چیز بهتری بنویسم.اما تلاشم منجر به همین چند خط شد.خوشحال نیستم.ولی درست میشه....همه چیز درست میشه.

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

باید فرار کرد..رفت

دوست دارم بنویسم.اما وقتی میبینم دیگران بهتر از من مینویسن نا امید میشم.کلن همین جوری هستم وقتی میبنیم نمیتونم تو هیچ چیزی بهترین باشم نا امید میشم.خوب بودن هیچ وقت جذاب نبوده .هیچ وقت کسی خوب ها رو به یاد نمیاره.اما بهترین ها رو همیشه همه میشناسند.شما هر چقدر هم خوب باشید اما وقتی بهترین نباشید انگار عمرتون رو تلف کردید.شما اون قدر تلاش کردید که خوب باشید اما هیچ وقت اون قدر خوب نبودید که بهترین باشید..دوست داشتم چند مثال در این رابطه عرض کنم که حوصلم نمیشه.
باید قبول کنم که من یکهو بزرگ شدم.یک هو وارد زندگی شدم.و یک هو فهمیدم که زندگی این نیست که من فکر میکردم.برای مثال الان چند روز بیشتر نیست که به اهمیت و جایگاه پول در زندگی پی بردم.وقتی پول نداشته باشی تازه به جایگاه پول پی میبری.وقتی که نتونی پول بدست بیاری سرخورده میشی وقتی سرخورده بشی افسردگی به سراغت میاد.وقتی که افسردگی بیاد دیگه از دست کسی کاری بر نمیاد.باید بشینی و نگاه کنی.نگاه کنی که افسردگی تک تک سلول های بدنت رو تک تک تسخیر کنه و بالا بیاد.اون قدر بالا بیاد که تو رو تو خودش غرق کنه.تو چکار میتونی بکنی؟هیچ فقط نگاه کنی و افسوس بخوری.افسوس بخوری که چی شد که این جوری شد و کار به اینجا رسید.
ساعت دو از خواب پریدم.صدای ناله شنیدم.کمی دقیق تر شدم دیدم مادرم در حال ناله کردن هست.تو خواب.کاری از دستم بر نمیومد.آروم صداش کردم.داد زد که تو من رو بدخواب کردی و ترسوندی.رفتم سر یخچال.بیخیال رژیم شدم.تیرامیسویی که دیشب از خونه دایی این ها اورده بودم رو برداشتم.تو تاریکی با قاشق تیرامیسو رو خوردم.چند قلپ آب هم بعدش خوردم.اومدم نشستم جلوی مانیتور لپ تاپ.تا الان.
احتمالن صبر کنم تا ساعت شش.بعد از اون قرصم رو بخورم لباسم رو بپوشم.برم بیرون
امشب وقتی سگ های بی پناه رو دیدم دلم شکست.سگ ها تو بیابون سرد بدون غذا و سرپناه چمباتمه زده بودن.نمیدونستم باید بیشتر برای خودم متاسف باشم یا اون ها.سرطان خیلی بد هست.از اون بدتر پروسه تخمی درمان هست که بد هست.از اون بدتر این هست که این پروسه درمان باید داخل ایران انجام بشه.ایران.بذارید از این اسم متنفر باشم و بمونم.
باید فرار کرد.رفت.