۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

در مورد آینده

آینده؟کی میدونه چی میشه حتی خفن ترین شخصیت ها هم نمیتونن اینده رو پیش بینی کنن شاید یک حدس هایی بشه زد با توجه به شرایط اما هیچ وقت نمیشه به طور قطعی پیش بینی کرد که چی میشه
منم نمیدونم آیندم چی میشه حتی بر خلاف خیلی از آدم ها هیچ ایده ای هم ندارم که دوست دارم چطور بشه واقعا نمیدونم دوست دارم چجور باشه شاید چون به خیلی چیز ها علاقه دارم موزیک فیلم رمان داستان همه چیز همه چیز و میدونم که در بهترین حالت هم نمیتونم به چند تا بیشتر از علاقه مندی هام برسم عجیب هست یا نه اما من این جوریم البته همیشه این جوری نبودم اما الان که دارم این رو مینویسم حس میکنم که این جوری هستم ...
اما امیدوارم و دوست دارم که تو آیندم مطالعه جایگاه ویژه ای داشته باشه مث همه این سال ها که  بوده یعنی الان که از بالا دارم نگاه میکنم میبینم بوده و امیدوارم که باز هم باشه چون هر چقدر هم که آگاهی درد اور باشه اما مطالعه خیلی لذت بخش هست خیلی
اما این ها رو نوشتم که چی بگم نمیدونم فک کنم میخواستم بگم مهم نیست از امروز به بعد که آینده چی پیش میاره برام یا خودم چکار میکنم میخوام از امروزم و حالم لذت ببرم نه اینکه لذت ببرم میخوام استفاده کنم و دیگه نگرانی آینده رو نداشته باشم یا غم اینکه گذشته چکار کردم رو بخورم هر چند که به نظرم اگه کسی از حالش بهترین استفاده رو ببره همزمان ازش لذت هم خواهد برد و این دو دو معقوله ی جدا از هم نیستن یا نخواهند بود
میخوام این یک ماه طلایی رو بهترین فعالیتی که توش استاد هستم اختصاص بدم یعنی درس خوندن بعدش هم به صورت خیلی تخصصی ورزش کردن رو شروع کنم و پروسه درمانم رو جدی تر پیگیری کنم بعد بشینم تا مرداد یواشکی بیاد و من رو غافلگیر کنه با خبرای خوبی که سال هاست منتظرشونم..

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

خانواده و چیزهایی در این مورد

آرزوی همیشگیم تشکیل یک خونواده پر و پیمون بوده از این خونواده ها که مامان بزرگ و بابا بزرگام داشتن از این ها که به هر بهانه ای همه دور هم جمع میشدن و کنار هم بودن براشون خوردن جوجه کباب یا تلید آب و دوغ خیار هیچ فرقی نمیکرده از این ها که به بهانه ی دیدن هم دور هم جمع میشدن اما چند ساعت بعد سر از جاده شمال در می آوردن که صبحونه رو کنار ساحل بخورن از این هایی که همشون با هم بزرگ شدن و زندگی هاشون رو ساختن و تبدیل به غول هایی شدن که دیدنشون به آدم انرژی میده از این هایی که وقتی ملت تو مراسم ختمشون شرکت کردن همه از شوخ شنگ بودن و کنار هم بودنشون تعریف کردن از این ها
گاهی اوقات شده که به خودم گفتم نه من مال این زندگی ها نیستم و نمیتونم و نمیخوام میرم و از اینجا و فلان اما همون موقع ها باز شبش خواب همین ها رو میدیدم نمیتونستم خودم رو گول بزنم من عاشق این خونواده هستم بزرگترین لذت زندگی رو داشتن خونواده  و تلاش برای شاد نگه داشتنش میدونم احساس میکنم که با خونواده و آدم های توش آدم میتونه هر کاری بکنه و به هر جایی برسه ....
نمیدونم این تفکر از کجا سر چشمه گرفته از فیلم های مافیایی که همیشه خونواده بودن و پشت هم یا شنیدن اسم خاندان های پولدار جهان مث راکفلر ها یا راتشچیلد ها که همه کارها و بیزینسشون خانوادگی هست و به همه جا هم رسیدن و دنیا رو گرفتن اما هر چیزی که باشه باعث شده من اینی بشم که الان هستم یک آدم عاشق خونواده ...آدمی که دوست داره 4 تا بچه داشته باشه بچه هایی که شیطون باشن و دائم از سر و کلش برن بالا بچه هایی که هر روز ازش یک چیزی بخوان یک روز لباس و یک روز کامپیوتر یک روز نمیدونم فلان چی...

من هنوز همون آدم افسرده و بیخود قبل هستم اما از روزی که فهمیدم میتونم تو زندگی به کسی وابسته باشم و با دیدنش بخندم هر چند که از داشتن نقطه ضعف اون هم به این شدت هیچ خوشم نمیاد روزگارم تغییر کرده و خیلی پشیمونم که چرا خیلی قبل تر من به این تغییر نرسیدم
راه طولانی هست و مسیر دراز  و آدمی که به شدت در عمق ناامیدی دوس داره که به انتهای این جاده برسه همه چیز به خودم بستگی داره اما دوس ندارم از دستش بدم میخوام تلاشم رو بکنم و بی تفاوت بر خلاف خیلی از فرصت های دیگه از کنارش نگذرم ...پس میریم که داشته باشیم.....

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

داستان یک عشق

امروز که از خواب پاشدم احتمالن زمانی که این پست پابلیش میشه میشه دیروز البته فهمیدم که تغییر کردم دلم هنوز میلرزید و از همیشه هوشیار تر بودم نمیخواستم خودم باور کنم و انکار میکردم بلکه یادم بره اما وقتی نشستم منطقی فکر کردم و همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم نمیشه کاریش کرد و احتمالن باید تسلیم بشم و قبول کنم ...قبول کردم
داستان از این قرار هست که من طی چندین سال گذشته زندگی نکردم نه این که نخوام زندگی کنم بلکه نتونستم که بکنم چرا ؟چون افسرده شدم نه از این افسرده های الکی که این روزها همه هستن از اون افسردگی هایی که فیل رو میکشه گفتم فیل که متوجه عمق فاجعه بشید و گرنه نمیدونم که آیا فیل ها هم افسردگی میگیرن یا نه..
من تو همه این سال ها تو فکر یک نفر بودم همه کارهایی هم که میکردم برای این بود که خودم رو ثابت کنم چراش رو هم خودم نمیدونم اما حس میکردم احتمالن این کار درست هست نمیخواستم باور کنم که عاشق هستم برای همین انکار میکردم یا اینکه خودم رو به ندیدن میزدم این داستان ندیدن و خریتی که پشتش خوابیده خودش یک داستان بلند هست.
گاهی اوقات میگفتم من از این بشر حالم بهم میخوره اما هر کاری میکردم که من رو ببین برای چی ؟به خودم میگفتم چون من خاصم همه افسرده ها و اون هایی که مریضن برای توجیه کارهاشون از همین لفظ استفاده میکنن البته...اما من خاص نبودم دیوونه بودم و خودم هم میدونستم.
یک مدت میگفتم این حس من هوس هست خودم رو انکار میکردم و حسم رو میگفتم نکنه بدبختش کنم سعی میکردم به دیگران فکر کنم به دیگران وابسته شم شدم یعنی فکر میکردم که شدم اما طرف مقابل میدونست که من نیستم باهوش بود یا چون از بالا میدید اما فهمید و  رفت برای خاطر من رفت یا خودش نمیدونم اما رفت خیلی هم شیک رفت...
همه این سال ها وفرصت هایی که داشتم دود شدن رفتن هوا هر چی بیشتر به این سالهایی که رفتن فکر میکنم بیشتر افسرده میشم فرصت هایی که یکی یکی از دست دادم حالم رو خیلی بد میکنن حماقت هایی که کردم و کارهایی که باید میکردم ولی نکردم...
دیشب دوباره دیدمش میدونستم باید ناراحت باشه از دست این همه خریت ناراحت هم بود از همون سلام علیک ابتدا که با همه کرد و با من نکرد معلوم بود ناراحت هست
امروز با دوستم حرف زدم اون تنها کسی هست که این مواقع باهاش حرف میزنم چون اون تنها کسی هست که این مواقع با من حرف میزنه شاید چون دردمون مشترک هست نمیدونم اما باهاش حرف زدم تا صدام رو شنید و جمله اولم رو گفت رضا فهمیدم میدونم چت هست بهم گفت من و فلانی همیشه تو دانشگاه پشتت میگفتیم این کی هست که رضا میخواد خودش رو بهش ثابت کنه و نشون بده این کی هست که این این همه سال خودش رو به خاطرش داغون کرده میدونستیم یکی هست اما فکر میکردیم خونوادت هست این حرف ها رو که بهم زد  بدون اینکه من چیزی گفته باشم فهمیدم که هر کسی که از بالا من رو نگاه کنه متوجه حال و احوالم میشه جز خودم
همه میدونستن جز خودم اما منم فهمیدم اما فهمیدن درد داره ...
من عاشق شدم خودم دوست دارم به جای عشق بگم علاقه شدید اما هر چیزی که میخواد باشه باشه واقعیت این هست که من دیگه اون آدم قبلی نیستم....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

روزهای هفته به همون سرعتی که میان به همون سرعت هم میرن اول هفته که قرار هست هفته شروع بشه به خودت میگی وای دوباره یک هفته جدید بعد سه شنبه رو که رد میکنی شروع میکنی افسوس روزهایی که رفتن رو میخوری و کارهایی که میتونستی بکنی اما نکردی به خودت میگی اشکال نداره چون خود خوری کار خوبی نیست و میگی آره از هفته دیگه فلان میکنم بیسار میکنم شاید هم اصلن تصمیم بگیری که همون موقع شروع کنی اما تهش میبینی تو موندی و زمانی که هر چی هم برای استفاده بهینه ازش تلاش میکنی باز هم دستت رو میذاره تو حنا و میپیچونتت...
حوصله ندارم دیگه به آینده فکر کنم یک زمانی خیلی این کار رو میکردم برای خودم برنامه میریختم و کار ها رو برنامه ریزی میکردم حتی برای خودم واکنشم در برابر موقعیت های مختلف رو میسنجیدم و به دیالوگ هایی که باید توی موقعیت های مختلف بگم فکر میکردم اما این روزها حتی به یک ساعت دیگه هم فکر نمیکنم و برام مهم نیست چی میشه و باید چکار کنم همین هست که خیلی از اوقات زمان میگذره و تازه به یاد میارم که باید فلان کار رو انجام میدادم و ندادم
همیشه فکر میکردم اون ساعتی که دارم توش زندگی میکنم بیخود ترین ساعت دنیاس و همه اتفاق های خوب و حرکات هیجان انگیز و کلن اون چیزی که تحت عنوان زندگی ازش نامبرده میشه تو آیندم هست و به وجود میاد یا منتظر م هست اما امروز که نگاه میکنم به اون آینده ای که بهش فکر میکردم اول از همه اون رو خیلی مسخره میبینم دوم اینکه میبینم هر چیزی که قبل بوده هر چقدر هم که مسخره و بیخودو داغون هم که بوده از الانم بهتر بوده
به آدم ها نگاه میکنم به خودم نگاه میکنم خودم رو که نمیتونم نگاه کنم چون حالم بد میشه این قدر که دورم از خودم این قدر که بیراهه رفتم و این قدر که هرز چرخیدم اما آدم ها هنوز تنها چیزی هستن که سر حالم میارن خنده هاشون فکر هاشون کارهاشون هر چقدر هم که بیخود و بی مزه باشه اما همین که زندگی رو میبینم داخلشون حالم رو خوب میکنه خوب که نه اما بهتر میکنه...
ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

خرداد پر حادثه

دلم گرفته از اینکه زندگیم اون جوری نیست که دوست داشتم باشه یا دوست دارم که باشه یا دلم میخواست  که باشه یا هزار کوفت و داستان دیگه مهم این هست که نیست کی این وسط مقصر هست و میشه مشکلات رو انداخت گردنش خودم همیشه نفر اول صف های کم کاری خودم بودم همیشه عامل مشکلات خودم بودم همیشه همیشه همیشه
همیشه اومدم که محیط و عوامل رو نشون بدم که دلیل اصلی بودن اما همیشه خودم میدونستم که خودم بودم باید همون موقع که برای اولین بار فهمیدم که عامل بدبختی ها و مشکلاتم خودم هستم خودم رو اصلاح میکردم و یک فکری برای حال زارم مینمودم اما نکردم هی از کنارش گذشتم هی بیخیالش شدم نتیجه چی شد نتیجه این شد که الان اینجا هستم کجا هستم اینجا اینجا کجاست این جا جایی هست که هیچ چیزی نیست نه آینده ای نه گذشته قابل دفاعی نه امیدی نه هیچ چی..
ناراحتم چون دوباره به خرداد داریم میرسیم هیچ وقت خرداد تو ده سال گذشته( گه بگیرنش البته که ده سال بدون اینکه بفهمم چی شد گذشت) خوب نبوده همیشه عامل اصلی مشکلات بوده نه اینکه عامل اصلی مشکلات بوده باشه بلکه زمانی بوده که دیگه نمیشده پنهان کرد زمانی بوده که همه چیز از زیر اون پوشش کیری که فکر میکردم خریت هام رو پنهون میکرده میزده بیرون وای الان که دارم فکرش رو میکنم و به یاد میارم میبینم که چه روزهای تخمی  و بیخودی رو پشت سر گذاشتم خیلی بد شاید بدترین روزهام رو نمیدونم شاید روزهای بدتری هم بودن اما این ها بدون شک بدترین هاش بودن 
من نمیترسم دیگه شاید باید بترسم اما دلیلی نمیبینم دیگه که بیشتر از این ترس هام بترسم چون هر چیزی که فکر میکردم خیلی بد بوده همیشه بدترش رو دیدم و پشت سر گذاشتم برام هم از امروز به بعد مهم نخواهد بود که چی میشه چرا باید مهم باشه وقتی برای کس دیگه ای مهم نیست وقتی...
از امروز بهترین کاری رو میکنم که فکر میکنم درست هست بقیش رو میذارم که هر چیزی که میخواد پیش بیاد برام هم مهم نیست که چی پیش میاد چون من کاری که میتونستم بکنم رو میکنم نمیخوام از این به بعد غم بیخود بخورم برای خودم حداقل دیگه
فقط امیدوارم اون کاری رو که باید بکنم رو درست بکنم ...
پ.ن:اگه قرار بوده امسالم فرق کنه با سال های قبلم باید بدون شک خرداد متفاوتی رو تجربه کنم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

یک خاطره خوب

دیروز و پریروز (وقتی دارم این ها رو مینویسم شده دیروز و پریروز) روزم رو در عین ناباوری با آدمی گذروندم که فکرش رو نمیکردم یک روزی روزها و ساعت های بیشتری رو باهاش بگذرونم تا آخرین دقیقه ای که میخواستم برم ببینمش تو فکر این بودم که چجوری بپیچونمش و نرم اما وقتی رفتم و دیدمش همون لحظه ی اول با لبخندش و هاگ گرمش گرفتم یک جوری که دیگه دوست داشتم اون روز تموم نشه...
اگه دیروز آخرین روز عمرم میبود من ناراحتی نداشتم چون فک کنم خوشحال از دنیا میرفتم چون که آدمی رو که من تو عمرم یک بار دیده بودم مث داداش برام در اومد و نشون داد هنوز آدم های خوشحال و با معرفت وجود دارن که جز شادی خودشون به دیگران هم فکر میکنن و بقیه هم براشون مهم هستن....
من هنوز همون آدم افسرده و داغون قبل هستم یعنی با دیروزم بلکه چند ماه پیشم فرقی نکردم اما یک تفاوت فک میکنم پیدا کردم اون هم اینکه شاید اگه یک ذره کمتر سخت بگیرم امیدی باشه برای انجام اون چیزهایی که دلم میخواد...
امیدوارم بشه ....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

شروع چله...

از امروز میخوام یک برنامه چهل روزه رو شروع کنم البته خب این برنامه هم مث سایر برنامه های تخمی زندگیم توسط خودم نگارش شده و هیچ چیزیش معلوم نیست جز ساعت شروعش که اون هم در همین لحظه توسط خودم معین شده تصمیم گرفتم که الان بیام در موردش بنویسم که فردا یادم نره امروز یک کاری رو شروع کردم چون همیشه همین جوریه که یک کاری ویا برنامه ای رو شروع میکنم اما وسط داستان کلن یادم میره بعدش هم که یادم میاد من باید فلان کار رو انجام بدم دیگه فایده ای نداره و همه چیز دود شده رفته هوا..
خیلی از اوقات هم یک جایی نوشتم که من دارم این کار رو انجام میدم اما شده که اصلن ماه ها بلکه هم سال ها به اونجا سر نزدم که یادم بیاره حالا هم اگه الان یادم بره اینجا رو باور کنید کاری رو که همیشه منتظر انجام دادنش بودم رو انجام میدم اینکه اون کار چیه به شمایی که اینجا رو احتمالن میخونی هیچ ربطی نداره حتی چیز هایی رو هم که دارم اینجا مینویسم به شما ربطی نداره اما خب اشکال نداره بخونید ولی باور کنید به شما هیچ ربطی نداره
امروز نشستم یک نیم ساعت اخبار دیدم البته خیلی از اوقات میشه که اخبار میبینم اما امروز مامان هم اومد نشست که اخبار ببینه تو اخبار یک خبری نشون داد که دویست تا زوج دانشجو دانشگاه تهران دارن ازدواج میکنن بعد یک صحنه نشون داد که یک سری تاکسی هم براشون گل زدن من خیلی جدی به مامانم گفتم ببین مامان دمشون گرم بهشون نفری یک تاکسی هم دارن میدن که روش کار کنن خرجشون رو در بیارن تو این مدت من خودم این رو جدی گفتم نمیدونم واقعن فازم چی بود که این رو گفتم اما خب فهمیدم که اون ماشین ها یا تاکسی ها رو به جای ماشین عروس برای اون ها گل زدن و داستا ن با اون چیزی که من گفتم کاملن فرق میکنه...خودم داشتم به این ماجرا یک ساعت برای خودم میخندیدم نمیدونم به این میخندیدم که احمقم یا اون قدر باهوشم که به چیزهایی فکر میکنم که دیگران هیچ وقت ذهنشون هم اجازه نمیده به این چیز ها فکر کنن

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

فکر میکردم حسش نیست ...

اومدم یک چیزی بنویسم دیدم حسش نیست مث خیلی چیز ها که دیگه حسش نیست مث اون که دیگه حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خوب نمیکنه و رو لبام لبخند رو نمیاره مث غذاهای مامان که دیگه طعم گذشته رو نمیدن مث فامیل هایی که دیگه فامیل نیستن حتی دوست هم دیگه محسوب نمیشن مث آدم هایی که فکر میکردم برام مهمن و فکر میکردم براشون مهم هستم اما خب دیگه نیست نه این نه اون مث اردیبهشت شیراز که هیچ وقت نفهمیدم چرا این قدر طرف دار داره مث دروغ هایی که به مامان بابام گفتم برای اینکه کتک نخورم اما همیشه لو رفتن و خوردم تا دسته هم خوردم
این روزها هیچ کی حالش خوب نیست حتی اون داداشم که خیلی دوستش دارم اما هر چی هم فیلم بازی کنه اما من میدونم حالش خوب نیست اگه خوب بود این جوری نبود چجوری نبود؟نمیدونم اما این جوری نبود
فک میکردم میتونم اما نتونستم نمیدونم برا زدن این حرف یکم زود هست یا نیست اما میزنم چون مودم این شکلی شده که به انجام هیچ کاری امید نداشته باشم نه امید داشته باشم نه کاری بکنم میخوام اما نمیتونم یک کاری رو با هزار تا انگیزه طوفانی شروع میکنم اما به هیچ جا نمیرسونمش میذارمش و نگاش میکنم بعد به خودم میگم تو چقدر یکی که تونستی تا اینجا انجامش بدی بعد این قدر نگاش میکنم و میذارم زمان بگذره تا اکسپایر شه بعد به خودم میام میگم ای وای چرا این جوری شد بعد دوباره از اول خیلی بهتر شروعش میکنم بعد دوباره ولش میکنم بعد همین جوری میبینم یک هو 5 سال شاید هم 6 سال شایدم بیشتر گذشته و من هنوز همون جای اولم هستم و هیچ کاری نکردم .
به خودم گفتم این بار دیگه فرق میکنه حتما میکنه که من به خودم گفتم همه چیز هم خوب بود آماده بود بجز این دپرشن و استرس بیخود که دیگه نمیشه هم کاریش کرد باید باهاش ساخت اما من نساختم نشستم نگاش کردم نشستم تا زمان بگذره تا بازم خودم رو بگا بدم که نمیدونم هنوز دادم یا نه اما...
فکر میکردم چون من کنار اون نشستم 5 سال من اون رو افسرده کردم و به گا دادم و به جایی برسونم که الان رسیده اما تازه فهمیدم من افسردگی گرفتم چون 5 سال کنار اون نشستم گه تو دو تامون که دستی دستی همدیگه رو به گا دادیم  تف...