۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

روزهای هفته به همون سرعتی که میان به همون سرعت هم میرن اول هفته که قرار هست هفته شروع بشه به خودت میگی وای دوباره یک هفته جدید بعد سه شنبه رو که رد میکنی شروع میکنی افسوس روزهایی که رفتن رو میخوری و کارهایی که میتونستی بکنی اما نکردی به خودت میگی اشکال نداره چون خود خوری کار خوبی نیست و میگی آره از هفته دیگه فلان میکنم بیسار میکنم شاید هم اصلن تصمیم بگیری که همون موقع شروع کنی اما تهش میبینی تو موندی و زمانی که هر چی هم برای استفاده بهینه ازش تلاش میکنی باز هم دستت رو میذاره تو حنا و میپیچونتت...
حوصله ندارم دیگه به آینده فکر کنم یک زمانی خیلی این کار رو میکردم برای خودم برنامه میریختم و کار ها رو برنامه ریزی میکردم حتی برای خودم واکنشم در برابر موقعیت های مختلف رو میسنجیدم و به دیالوگ هایی که باید توی موقعیت های مختلف بگم فکر میکردم اما این روزها حتی به یک ساعت دیگه هم فکر نمیکنم و برام مهم نیست چی میشه و باید چکار کنم همین هست که خیلی از اوقات زمان میگذره و تازه به یاد میارم که باید فلان کار رو انجام میدادم و ندادم
همیشه فکر میکردم اون ساعتی که دارم توش زندگی میکنم بیخود ترین ساعت دنیاس و همه اتفاق های خوب و حرکات هیجان انگیز و کلن اون چیزی که تحت عنوان زندگی ازش نامبرده میشه تو آیندم هست و به وجود میاد یا منتظر م هست اما امروز که نگاه میکنم به اون آینده ای که بهش فکر میکردم اول از همه اون رو خیلی مسخره میبینم دوم اینکه میبینم هر چیزی که قبل بوده هر چقدر هم که مسخره و بیخودو داغون هم که بوده از الانم بهتر بوده
به آدم ها نگاه میکنم به خودم نگاه میکنم خودم رو که نمیتونم نگاه کنم چون حالم بد میشه این قدر که دورم از خودم این قدر که بیراهه رفتم و این قدر که هرز چرخیدم اما آدم ها هنوز تنها چیزی هستن که سر حالم میارن خنده هاشون فکر هاشون کارهاشون هر چقدر هم که بیخود و بی مزه باشه اما همین که زندگی رو میبینم داخلشون حالم رو خوب میکنه خوب که نه اما بهتر میکنه...
ای کاش آدم ها قدر خودشون رو بیشتر میدونستن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر