۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

امشب و فکرهایی که از ذهنم گذشت...

نمیدونم چجوری هست که اگه بخوام نوشته هام با فونتی شبیه به این در بلاگر منتشر بشه باید اول یک متنی با این فونت رو داخل صفحه کپی کنم بعد پاکش کنم تا اینکه فونت تغییر کنه...حالا اگه بعدا فرصت کردم نوشته هایی با فونت های دیگه رو هم کپی میکنم ببینم این اتفاق برای اون ها هم تکرار میشه یا نه و نتیجه رو به شما اطلاع میدم.
فاز افسردگی و غم امشب خیلی بالا بود دلیلش رو نمیدونم اما کل مسیری که با مامان داخل ماشین نشسته بودیم و در مورد موضوعات بیخود صحبت میکردیم دوست داشتم گریه کنم که تو همون مسیر مامان چندین بار گفت جون خودت اخمهات رو باز کن یا لااقل حالت چهرت رو عوض کن.
یکی از رفقای قدیمیم رو دیدم ولی نمیدونم اون من رو دید یا نه شاید هم من دوست دارم فکر کنم که اون من رو ندید وگرنه چ دلیلی داشت که نیاد سلام کنه و حالم رو بپرسه هر چند که وقتی من اون رو دیدم خودم رو آماده سلام و احوال پرسی کردم و حتی برای یکی دو سوال اول هم چند پاسخ بامزه اماده کردم که در برخورد اول بعد از چندین سال آدم کول و جالبی به نظر برسم اما اون با سردی تمام از کنار من رد شد و هیچ تفاوتی بین من و ده نفر دیگه ای که اونجا بودن قایل نشد.برای من مهم نبود که اون سلام کنه یا نه و واقعیت هم این هست که در بهترین حالت هم اگه ارتباطی صورت میگرفت دوست داشتم زود تموم شه اما چیزی که ذهنم رو درگیر کرد چند لحظه ای در اون موقعیت این بود که آدم ها چطور این قدر سریع هم دیگه رو فراموش میکنن و یا چرا من باید همه رو به یاد بسپرم و بهشون فکر کنم در حالیکه تاثیری داخل زندگی من نداشتن و احتمالن هم نخواهند داشت؟خیلی از اوقات خیلی از چیزها در ذهنم ثبت میشن با جزییات در حالیکه که من علاقه ای به ذهن سپردن اون ها ندارم حتی زمانی هم که سعی میکنم فراموششون کنم با یک اتفاق خیلی ساده همه چیز دوباره بر میگردن و یاد اوری میشن.
واقعیت این هست که وقتی این پست رو شروع به نوشتن کردم نمیخواستم در مورد هیچ کدوم از این موارد بنویسم میخواستم به سوالات و افکاری که امشب کل شب ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن بپردازم اما این مطالب زودتر به خط شدن و این گونه شد که نوشته شدن احتمالن بعد از این هم در سرور های گوگل تا سال های سال ذخیره باقی بمونن.
بحث اصلی کماکان سر این موضوع هست که باید چکار کنم.امشب که خیلی دقیق شدم دیدم واقعن وضع و روز من با پارسال خودم همین حوالی زیاد تفاوتی نکرده شاید تغییراتی در خودم ایجاد کرده باشم اما واقعیت این هست که کماکان در جایگاه ثابتی به سر میبرم پاسخی نداشتم.نمیدونم باید هنوز چکار کنم به ایده ها و دغدغه های ذهنم پاسخ بدم یا مسیری رو ادامه بدم که عقل حکم میکنه چطور میتونم مسیر دغدغه هام و راه درست رو یکی کنم یا چطور میتونم اون جوری زندگی کنم که هم خودم راضی باشم و هم بتونم خودم رو آدم موجه ی جلوه بدم.اصلن میشه این جوری زندگی کرد؟نمیدونم میشه یا نه اما مهم تر از این ها این هست که اصلن من توانایی انجام چنین کارهایی رو دارم؟
امروز با خودم دوباره فکر میکردم این جامعه چی داره؟آدم هایی که از سر اجبار یا تنبلی یا منافع خودشون حاضر به تغییر وضعیت نیستن به اینکه تو ادارات وقتشون و حقشون تلف میشه و از بین ساکت هستن به اینکه همه عمرشون باید تو صف واستن قانع هستن حتی عادت کردن که اگر هم قرار هست انتقامی بگیرن از وضعیت دق دلیشون رو سر آدم های اطرافشون خالی کنن از جیب اطرافیانشون به هر نحوی شده بدزدن.اموال عمومی رو ارث پدریشون و حق طبیعشون تلقی کنن و از اینکه همه دارن میخورن تو هم بخور بگن نترسند.
به خودم میگفتم چرا باید وقتم رو تو چنین جامعه ای تلف کنم؟به نظرم بهتر این هست که برم یا حداقل به فکر رفتن باشم و از فرصت هایی که برابرم وجود دارن استفاده کنم و نسبت بهشون بی تفاوت نباشم.برم و یک گوشه دنیا در حالیکه به فکر پرداخت مالیات و قبض هام هستم برای خودم زنده مانی پیشه کنم.
از موندن من چی حاصل میشه؟یک آدم افسرده چکار میتونه انجام بده؟وقتی کسی به فکر تغییر وضعیت خودش نیست و همه راضی هستن یا حداقل اگر هم راضی نباشن تلاشی برای تغییر وضعیت موجود نمیکنن...حتی علاقه ای هم به تغییر وضعیت موجود از خودشون نشون نمیدن.
به این فکر میکردم چرا باید زندگی و جوونی خودم رو پای این فکر ها تلف میکردم؟این هم بیهوده فکر کردم تلاش کردم و واقعیت این هست که امروز هیچ چیزی ندارم.حتی از کارهایی هم که کردم به صورت کامل رضایت ندارم.دستاوردم در تمامی این سال ها به معنای واقعی کلمه هیچ بوده.آدم ها وقتی میفهمن از مهندسی به پزشکی کوچ کردم به شکل یک احمق نگاهم میکنم میدونید نگاه آدم ها نیست که اذیتم میکنه اون چیزی که آزارم میده این هست که زمانی رو که میتونستم برای خودم خرج کنم و فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم یا در زمان درست تلاش بهتری بکنم به کارهایی اختصاص دادم که عملن امروز هیچ نتیجه ای در بر نداشتن.
من امروز یک فرصت دیگه تو زندگی خودم دارم فرصتی که شاید اندازه گذشته طلایی نباشه اما به هر حال فرصت هست اگر امروز هم بخوام به رویه گذشته ام فکر کنم و عمل کنم به احتمال زیاد این هم از دست میره و اگه طرز فکر و دیدم به موضوعات رو عوض کنم یعنی بیخیالی و بی خبری پیشه کنم در حقیقت اون وقت نمیدونم به خودم چ جوابی بدم.تصمیم سختی هست که امشب خیلی بهش فکر کردم.
واقعیت این هست که خودم میدونم چکار کنم.از گفتن این جمله خیلی میترسم.چون واقعا هیچ وقت نمیدونستم که میخوام چکار کنم و همیشه از سر احساس تصمیم گرفتم.اما این دفعه با برنامه ریزی و فکر جلو میرم سعی میکنم در نهایت به اهدافی که تعریف کردم برسم کارهای بیهوده رو از برنامم حذف میکنم کارهایی که هر چند فکر میکنم مفید هستن اما باید قبول کنم در بازه زمانی حاضر هیچ سودی برای من ندارند.تمامی انرژیم رو روی اهدافم متمرکز میکنم و به آرومی پیش میرم.
شاید این بهترین کاری باشه که بشه انجام داد شاید هم بهترین کار نباشه اما مطمئن هستم که انجام دادنش خیلی مهم هست و باید به سر انجام برسه.
شاید بعدا بیشتر در موردش نوشتم.
دوست دارم مقداری هم در مورد خانوم سین و فکرهایی که در ذهنم در این باره هم میگذره بنویسم.اون جایی که توهم و فکر قاطی میشن اونجا لذت بخش ترین بخش زندگی هست.اون جایی که مرز خیال و واقعیت گم میشه دوست دارم همیشه اون جا باشم چون که دنیا اون جا به مراتب از این جایی که هستیم زیبا تر هست.
فکر کنم برای امشب کافی باشه اما این رو مینویسم تا یادم نره که بعدا در این باره بیشتر بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر