۱۳۹۶ آذر ۱۲, یکشنبه

فکر میکنم تنها چیزی که دوست دارم از این رابطه مریض رو به یاد بسپارم این باشه که من روی تو بودم در حال بوسیدنت و تو با تمام قوا مشغول چسبیدن و گرفتن شلوارت که از پاهای نه چندان زیبات در نیاد یک وقت.
همون لحظه باید میفهمیدم چقدر این رابطه مریض هست.اما این خاطره حالا یادم اومد که بفهمم چقدر مریض بودم و مریض هستم و احتمالا مریض خواهم ماند.نمیتونم دلم برای اولین چیزهایی که با تو برای اولین بار در زندگی تجربه کردم را فراموش کنم اما دوست ندارم چیزی بیشتر از این نیز بشنوم.
ما همه مریض هستیم.مریض رابطه های بیمار و مریض

۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

سی و یک شهریور نود و شش

مهر پارسال.چیزی از مهر پارسال یادم نمیاد جز اینکه کنارمون بود.
اما مهر امسال همه اون چیزی که از الان مشخص هست اینه که دیگه نیست.
مادرم کلمه ای که تا سه ماه پیش وجود خارجی داشت اما الان تقریبا سه ماه میشه که وجود خارجی هم نداره.نمیدونم چقدر ممکن هست طول بکشه که مفهومش از ذهنمون هم خارج بشه.تنها چیزی که ازش باقی مونده یک سنگ قبر هست که نمیدونم چرا پدرم هر پنج شنبه این مسیر طولانی رو طی میکنه که ببینتش.
سنگ قبر
قبرستون
ادم های از دست رفته

ذهنم مشوش شده دوباره.ارامشم رو از دست دادم.اون روزهایی که میخوابیدم روزهای بهتری بودن تا الان که دارم زمان بیشتری رو در بیداری سپری میکنم.شاید کار درستی نباشه اما احتمالا بهترین کار هست.
مادرم از این دختر خوشش نمیومد.چیزی بود که برادرم بهم گفت.چیزی هست که خودم مدت ها پیش نیز بهش رسیده بودم.اما نمیدونم چرا کماکان اصرار دارم که وقت و انرژی هزینه و صرفش کنم.ادمی که لیاقت داشتن چیزهایی که من بهش میدم رو نداره.دوست ندارم این قدر متکبرانه بنویسم.حتی در همین لحظه از نوشتن اون کلمات قبلی حس خوبی ندارم.حتی نمیدونم چرا با وجود تمام محبتی که من نسبت بهش دارم اون این شکلی رفتار میکنه.رفتار زشت و ناپسندی که شاید من به شوخی بین کلماتم نادیده بگیرم شون اما از بد بودن و زشت بودن و شرم آور بودن رفتار او چیزی کم نمیشه.

راهکاری ندارم.دیشب هر ثانیه برای هر مشکل ده راهکار به ذهنم میرسید امشب اما دوست دارم که بخوابم.در برابر وسوسه قرص های خواب دارم مقاومت میکنم اما هر لحظه اون وسوسه قوی تر میشه.دوست دارم بخوابم.

تمرکز اصلی ترین رکن موفقیت هست.این جمله ای هست که این روزها مدام برای جمع کردن ذهنم با خودم مرور میکنم.اما هر روز زمانی که صبح از نیمه میگذره فراموشش میکنم.
امیدوار نیستم که چیزی تغییر کنه.حتی دیگه به دنبال تغییر هم نیستم.فقط نگاه میکنم و گوش میکنم.بیشتر میخوانم و کمتر صحبت میکنم.اما این نگاه ها هم چیزی رو بهتر نمیکنن.ادم ها رو کمتر درک میکنم باید بدانم که پیامبر هم برای حل مشکلات تک تک افراد اقدام نکرد حتی دنبال اصلاح تک تک افراد هم نرفت.
امشب خودم رو خیلی دست بالا گرفتم.شاید فردا روز بهتری باشه.حتما که هست.امیدوارم من هم آدم بهتری باشم نسبت به امروز خودم.

۱۳۹۶ مرداد ۲۵, چهارشنبه

بیست پنج مرداد 1396

مامانم مرد.چیزی ندارم بنویسم.جز اینکه دلم تنگش شده.به چند ماه گذشته که فکر میکنم و آب شدن مامان رو که به یاد میارم سعی میکنم با خودم راحت تر کنار بیام که گریزی نبود و تو هر کاری که میتونستی کردی.هر چند که این صحبت ها صحبت هایی هستن که افراد برای اروم کردن خودشون به کار میبرن.نمیدونم خودم از ته دلم به این حرف که هر کاری از دستم بر میومد اعتقاد دارم یا نه.زندگی کلن همین هست.یک روز به دنیا میای و یک روز از دنیا میری.نمیدونم وضعیت زندگی خودم و بقیمون چی میشه.بهتر میشه بد تر میشه یا چیزی نمیشه همون گهی که بوده باقی میمونه.کی میدونه.نمیدونم.

الان دو ماهی میشه که همش خوابم.حتی بیشتر از گذشته.روزی چند ساعت برای خوردن فقط بیدار هستم.این وضعیت برای داداشم هم کم و بیش صادق هست.میخواستم برگردم به کتاب.ولی کتاب به من برنگشت.به جایی رسیدم که وقتی سیل میاد من زمانی هوشیار هستم که زمین ها هم خشک شدن.امروز سیل اومده بود ولی من زمانی فهمیدم که زمین ها هم حتی خشک شده بودن.شب ها خواب مامان رو میبینم.خوابهای خوبی هم نیستن تو هیچ کدوم حرف مثبتی نمیشنوم.خواب هام فقط نشون دهنده ذهن مریضم هستن.

نمیدونم کی عبور میکنم.کی عبور میکنیم.چی میشه؟
گیم او ترونز هم دیگه خیلی ضایع شده داستان شبیه فیلم های هندی هست فکر میکنم هیچ چیز مثل کتاب نمیشه.تصویرها و ادم ها متعلق به خودت هستن.داستان اون شکلی که باید جلو میره و تو صاحب تمام دنیای ساخته شده هستی.
حرف از دنیا زدم حس میکنم باید دنیا رو بگیرم.احتمالا نوشتن این جمله ناشی از موزیکی هست که توی گوشم داره پخش میشه.ایده خوبی هست بهتر از این هست یک گوشه بشینی و فقط نگاه کنی تا بگذره هر چند که در نمای کلی هر کاری بکنی باز هم نتیجه اونی نیست که تو میخوای اصولا چقدر تاثیر گذار هستیم؟

امروز سه تا ادم کنار هم نشستیم اما متوجه شدیم ما سه تا اندازه یک نخود هم نمیتونیم برای مشکل کسی راهکار ارایه کنیم.راهکار چیه حتی نمیدونیم مشکل چیه چطور باید برخورد کنیم.چرا چون همه کارها و تصمیم ها رو اون میگرفت و متاسفانه الان که نگاه میکنیم میبینیم همه تصمماتش هم درست بودن.تصمیماتی که شاید ما نمی فهمیدیم اما گرفتنشون هم اون قدری سخت هست که نتونی در اخر یک جلسه در موردشون به نتیجه برسی.خیلی بده که نیستی.بدتر از اون این هست که ما هم اونی نشدیم که باید میشدیم.دوست ندارم فکر کنم که از دست رفتی و همه چیز تباه شده.دنبال راهکارم.راهکاری برای فرار شاید هم تغییر.

۱۳۹۶ فروردین ۳۱, پنجشنبه

احتمالا از وضعیت پدید اومده هیچ کس راضی نیست.شاید خودخواهی محض هم باشه که بخوام بگم هیچ کس بیشتر از من استرس و سختی نکشیده.البته نمیدونم شاید هم واقع بینانه باشه.وضعیت امروز مامانم بدون شک