۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

عنوان ندارد....

میرم یک جاهایی یاد یک روزهایی می افتم ناراحت میشم...آدم های قدیمی مکان های قدیمی کارهای قدیمی همه همه دیگه گذشتن ولی من نگذشتم.من موندم فریز شدم.هنوز دنبال کارهای قدیمی هستم فکرهای قدیمی حرف هام کارهام همه بوی قدیم رو میدن برای من چیزی تغییر نکرده در حالیکه بیرون همه چیز تغییر کرده آدم های دیگه ربطی به گذشته ندارن.
وقتی چیزی برای نوشتن نداری چرا میای بیخود صفحه رو باز میکنی و بهش ذل میزنی؟من در واقع کی هستم؟میخوام به کجا برسم؟از زندگی چی میخوام؟زندگی از من چی میخواد؟
هر روز هر لحظه به این ها فکر میکنم ذهنم پر چرت و پرت هایی شده که نه دردی از من دوا میکنن نه دردی از دیگران.هنوز مردد هستم نمیدونم میخوام چکار کنم یا باید چکار کنم احتمال میدم از وقتی که مامانم خودش رو از زندگیم جدا کرد و تصمیمات زندگیم به خودم واگذار شد دیگه نتونستم چیزی از زندگی بفهمم قبلن ها میدونیستم باید چکار کنم اما الان نمیدونم قبلن ها نهایتا به تصمیمات مادر یکی دو روتوش میزدم بعد به بهترین حالت اجراشون میکردم قدر زندگی خودم رو ندونستم ...اگه به تصمیمات مادر احترام میگذاشتم احتمالن امروز در حال گذروندن آخرین روزهای دکترام بودم پدرم به دنبال یک آپارتمان خوب برایم میگشت و مادرم هم احتمالن صحبت های اولیه رو با فلان دختر فلان فامیل برای عروسی و مراسم های اولیه کرده بود.من هم مثل خیلی از دوستام مشغول کافه بازی و نامزد بازی بودم.تا قبل هفده سالگی هم خودم همچین چیزی تو ذهنم بود یعنی فکر میکردم این شکلی میشود.ولی نشد نمیدونم چی شد که همه چیز خراب شد نمیدونم لفظ و کلمه درست چی میتونه باشه.چرا من از دزفول و اهواز و خرمشهر سر در اوردم چرا اونجا هیچ چیزی شبیه چیزهایی که باید باشه نبود 
من احساس بازندگی میککنم سعی میکنم به دیگران لبخند بزنم و بگم نه این جوری نیست اما خودم قبول کردم که یک بازنده هستم ممکن هست بیاید بگید مگه برد و باخت هست زندگی اون وقت من به شما یک لبخند میزنم و میگم نه نیست چیزی بیشتر از این هست.
این روزها میرم باشگاه نمیدونم چرا دیر این قدر این مکان مقدس رو کشف کردم میرم اونجا و با وزنه ها رقابت میکنم وزنه هایی که حتی در برابر اون ها هم یک بازنده محسوب میشوم.اگر مربی نباشه اون ها هم من رو شکست میدن و بهم میخندن.اما با این وجود میرم چون وزنه ها یک خوبی دارن اون این هست که هر چقدر هم سر سخت باشن بعد یک مدت تاریخ مصرفشون تموم میشه و تو میری مرحله بعد اون وقت هست که وقتی نگاه وزنه های قدیمی میکنی میبینی چقدر آسون بودن.
شاید زندگی هم همین باشه وقتی از یک مرحله عبور میکنی تازه متوجه میشی چقدر در اون مرحله فرصت داشتی و چقدر مشکلات مشکل نبودن.اون وقت هست که متوجه میشی چقدر کم کاری کردی.بعد افسوس به سراغت میاد.افسوس میخوری که چرا قدر ندونستی.
چطور میشه زندگی کرد که تهش افسوس نخورد؟چطور میشه کاری کرد که نهایتا از اینکه به تهش میرسی ناراحت نباشی؟؟از اینکه از زمانت به خوبی بهره بردی درست استفاده کردی؟نمیدونم اما میخوام که این شکلی باشم.به کسی وامدار نباشم مخصوصا به خودم این که مدام فکر کنی به خودت بدهکار هستی خیلی بد هست.نمیخوام زندگی کنم یعنی طوری زندگی کنم که تهش به خودم بدهکار باشم.یا زندگی نمیکنم یا طوری زندگی میکنم که زندگی کردن طوری نباشه که بدهی ایجاد کنه برای خودم.
به برنامه ریزی احتیاج دارم.برنامه دارم ولی باید کامل ترش کنم.حداقل تو زندگی شخصیم.درست هست انتخاب کردن سخت هست ولی راه فراری نیست نهایتا باید انتخاب کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر