۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

یک خاطره خوب

دیروز و پریروز (وقتی دارم این ها رو مینویسم شده دیروز و پریروز) روزم رو در عین ناباوری با آدمی گذروندم که فکرش رو نمیکردم یک روزی روزها و ساعت های بیشتری رو باهاش بگذرونم تا آخرین دقیقه ای که میخواستم برم ببینمش تو فکر این بودم که چجوری بپیچونمش و نرم اما وقتی رفتم و دیدمش همون لحظه ی اول با لبخندش و هاگ گرمش گرفتم یک جوری که دیگه دوست داشتم اون روز تموم نشه...
اگه دیروز آخرین روز عمرم میبود من ناراحتی نداشتم چون فک کنم خوشحال از دنیا میرفتم چون که آدمی رو که من تو عمرم یک بار دیده بودم مث داداش برام در اومد و نشون داد هنوز آدم های خوشحال و با معرفت وجود دارن که جز شادی خودشون به دیگران هم فکر میکنن و بقیه هم براشون مهم هستن....
من هنوز همون آدم افسرده و داغون قبل هستم یعنی با دیروزم بلکه چند ماه پیشم فرقی نکردم اما یک تفاوت فک میکنم پیدا کردم اون هم اینکه شاید اگه یک ذره کمتر سخت بگیرم امیدی باشه برای انجام اون چیزهایی که دلم میخواد...
امیدوارم بشه ....

۲ نظر: