۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

فکر میکردم حسش نیست ...

اومدم یک چیزی بنویسم دیدم حسش نیست مث خیلی چیز ها که دیگه حسش نیست مث اون که دیگه حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خوب نمیکنه و رو لبام لبخند رو نمیاره مث غذاهای مامان که دیگه طعم گذشته رو نمیدن مث فامیل هایی که دیگه فامیل نیستن حتی دوست هم دیگه محسوب نمیشن مث آدم هایی که فکر میکردم برام مهمن و فکر میکردم براشون مهم هستم اما خب دیگه نیست نه این نه اون مث اردیبهشت شیراز که هیچ وقت نفهمیدم چرا این قدر طرف دار داره مث دروغ هایی که به مامان بابام گفتم برای اینکه کتک نخورم اما همیشه لو رفتن و خوردم تا دسته هم خوردم
این روزها هیچ کی حالش خوب نیست حتی اون داداشم که خیلی دوستش دارم اما هر چی هم فیلم بازی کنه اما من میدونم حالش خوب نیست اگه خوب بود این جوری نبود چجوری نبود؟نمیدونم اما این جوری نبود
فک میکردم میتونم اما نتونستم نمیدونم برا زدن این حرف یکم زود هست یا نیست اما میزنم چون مودم این شکلی شده که به انجام هیچ کاری امید نداشته باشم نه امید داشته باشم نه کاری بکنم میخوام اما نمیتونم یک کاری رو با هزار تا انگیزه طوفانی شروع میکنم اما به هیچ جا نمیرسونمش میذارمش و نگاش میکنم بعد به خودم میگم تو چقدر یکی که تونستی تا اینجا انجامش بدی بعد این قدر نگاش میکنم و میذارم زمان بگذره تا اکسپایر شه بعد به خودم میام میگم ای وای چرا این جوری شد بعد دوباره از اول خیلی بهتر شروعش میکنم بعد دوباره ولش میکنم بعد همین جوری میبینم یک هو 5 سال شاید هم 6 سال شایدم بیشتر گذشته و من هنوز همون جای اولم هستم و هیچ کاری نکردم .
به خودم گفتم این بار دیگه فرق میکنه حتما میکنه که من به خودم گفتم همه چیز هم خوب بود آماده بود بجز این دپرشن و استرس بیخود که دیگه نمیشه هم کاریش کرد باید باهاش ساخت اما من نساختم نشستم نگاش کردم نشستم تا زمان بگذره تا بازم خودم رو بگا بدم که نمیدونم هنوز دادم یا نه اما...
فکر میکردم چون من کنار اون نشستم 5 سال من اون رو افسرده کردم و به گا دادم و به جایی برسونم که الان رسیده اما تازه فهمیدم من افسردگی گرفتم چون 5 سال کنار اون نشستم گه تو دو تامون که دستی دستی همدیگه رو به گا دادیم  تف...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر