۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

باید فرار کرد..رفت

دوست دارم بنویسم.اما وقتی میبینم دیگران بهتر از من مینویسن نا امید میشم.کلن همین جوری هستم وقتی میبنیم نمیتونم تو هیچ چیزی بهترین باشم نا امید میشم.خوب بودن هیچ وقت جذاب نبوده .هیچ وقت کسی خوب ها رو به یاد نمیاره.اما بهترین ها رو همیشه همه میشناسند.شما هر چقدر هم خوب باشید اما وقتی بهترین نباشید انگار عمرتون رو تلف کردید.شما اون قدر تلاش کردید که خوب باشید اما هیچ وقت اون قدر خوب نبودید که بهترین باشید..دوست داشتم چند مثال در این رابطه عرض کنم که حوصلم نمیشه.
باید قبول کنم که من یکهو بزرگ شدم.یک هو وارد زندگی شدم.و یک هو فهمیدم که زندگی این نیست که من فکر میکردم.برای مثال الان چند روز بیشتر نیست که به اهمیت و جایگاه پول در زندگی پی بردم.وقتی پول نداشته باشی تازه به جایگاه پول پی میبری.وقتی که نتونی پول بدست بیاری سرخورده میشی وقتی سرخورده بشی افسردگی به سراغت میاد.وقتی که افسردگی بیاد دیگه از دست کسی کاری بر نمیاد.باید بشینی و نگاه کنی.نگاه کنی که افسردگی تک تک سلول های بدنت رو تک تک تسخیر کنه و بالا بیاد.اون قدر بالا بیاد که تو رو تو خودش غرق کنه.تو چکار میتونی بکنی؟هیچ فقط نگاه کنی و افسوس بخوری.افسوس بخوری که چی شد که این جوری شد و کار به اینجا رسید.
ساعت دو از خواب پریدم.صدای ناله شنیدم.کمی دقیق تر شدم دیدم مادرم در حال ناله کردن هست.تو خواب.کاری از دستم بر نمیومد.آروم صداش کردم.داد زد که تو من رو بدخواب کردی و ترسوندی.رفتم سر یخچال.بیخیال رژیم شدم.تیرامیسویی که دیشب از خونه دایی این ها اورده بودم رو برداشتم.تو تاریکی با قاشق تیرامیسو رو خوردم.چند قلپ آب هم بعدش خوردم.اومدم نشستم جلوی مانیتور لپ تاپ.تا الان.
احتمالن صبر کنم تا ساعت شش.بعد از اون قرصم رو بخورم لباسم رو بپوشم.برم بیرون
امشب وقتی سگ های بی پناه رو دیدم دلم شکست.سگ ها تو بیابون سرد بدون غذا و سرپناه چمباتمه زده بودن.نمیدونستم باید بیشتر برای خودم متاسف باشم یا اون ها.سرطان خیلی بد هست.از اون بدتر پروسه تخمی درمان هست که بد هست.از اون بدتر این هست که این پروسه درمان باید داخل ایران انجام بشه.ایران.بذارید از این اسم متنفر باشم و بمونم.
باید فرار کرد.رفت.