۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

بیست و سه سالگی...

بیست و سه سالگی...
از چند دقیقه دیگه 23 مین سال زندگیم شروع می شه همه رفقام یا حداقل اون هایی که من ازشون سراغ دارم که می شن تقریبا همشون یا نامزد کردن یا ازدواج یا مشغول اغفال کردن یک بدبختی هستن که بقیه عمرشون رو باهاش بگذرونن اما من چی؟بزرگترین رابطه ام با جنس مخالف سلام کردنی بوده که به دختر عممم کردم و بعد از آخرین گندی کع زدم حتی حاضر نبوده درخواست دوستیم رو توی فیس بوک قبول کنه...
اکثر دوستام یا بهتر بگم همشون یا تخمی ترین مدرک تحصیلیشون رو گرفتن که لیسانس باشه یا در حال جون کندن برای گرفتنش هستن یا دارن پزشک می شن یا یک غلطی می کنن که بتونن آیندشون رو از نظر مالی باهاش تامین کنند اما من چی در تخمی ترین وضعیت موجود در حال مکیدن خون پدر و مادرم هستم و حتی عرضه بالا کشیدن مفم رو هم رو ندارم.
حتی بعد 23 سال یک دونه دوست صمیمی از همین ها که خارجی ها بهش می گن best friend هم ندارم که همیشه تو تیم من باشه یا در دسترس برای حرف زدن یا چه می دونم.
نمی دونم از فردا قراره چی بشه یا نشه چه اتفاقایی قراره رخ بده یا نده فقط امیدوارم که مثل 22 تای قبلیش نباشه بهتر باشه شادتر باشه مهربون تر باشه کم استرس تر باشه طوری بشه که کمتر از خدا دور بشم بیش تر به خودم نزدیک تر شم چون نتیجه همه این شرایط دور شدن از خودم بوده دور شدن از اصلم و عقایدم.
می دونم می خوام چکار کنم برنامه چیه حداقل تا یک سال دیگه رو خوبیش همینه
می خوام مهربون تر باشم با خدا با خودم با خدا هی می گم خدا خدا چون تنها چیزی که برام مونده همینه اگر که اونم تا حالا ولم نکرده باشه مسئولیت همه کارا و حرفا و مشکلات رو بر عهده می گیرم اگه بدونم باهامه بعد این همه مدت و ازم خسته نشده باشه چون تنها چیزی که از این دنیا می خوام فقط بودنشه دیدنمه شنیدنمه کمک کردنمه همین می دونم خیلی زیاده اما منم کم نمی خوامش به جانم که فر لحظه که بگه می دمش به مولام.
این ها رو نوشتم تا یادم بمونه امشب چه حالی داشتم و چه عهدی بستم که فراموش نکنم مثل یک ملیون بار دیگم که فرق کنه با دفعه های پیش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر