۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روزی دلتنگ اون روزها بشم.دیشب قبل خواب داشتم دوباره به این فکر میکردم اون روزها در اوج بلاهت و شخمی بودنشون با این وجود چقدر میتونستن خوب باشن و چه فرصت های ارزنده ای محسوب میشدن.

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

یک ذهن آشفته که مینویسد تا بتواند بخوابد...1



شايد يكى از سخت ترين خواستناى دنيا اينه كه بخواى از جايى كه هستى بلند شى و براى رسيدن به آرمان هاى زندگيت دوباره از صفر يه جور ديگه شروع كنى. مثلا از يه كار با درآمد و يه موقعيت اجتماعى خوب بياى بيرون و مهاجرت كنى برى يه گوشه ى دنيا با بدبختى ى درس بخونى يا نه، زندگى كنى. يا از يه خونه ى شيك اجاره اى توو يه منطقه خوب اثاث كشى كنى برى يه خونه ى كوچولو ته شهر قسطى بخرى يا سال آخر بهترين رشته ى بهترين دانشگاه انصراف بدى و برى بدترين رشته ى بدترين دانشگاه رو انتخاب كنى يا... اين جور كارا جز انگيزه يه دل بزرگ و يه مغز خجسته ميخواد كه از نقطه صفر نترسه. پاى خوب و بدش وايسه و اگر زير صفرم رفت حسرت ديروزش و نخوره. به نظر من اهرم چرخ دنيا دست اينجور آدماس. اونان كه تعيين ميكنن چجورى بچرخه. جنس خوشى زندگياشون با بقيه خيلى فرق داره. حالا منظور اينكه من امروز نتيجه ى يكى از اين سر صفر ايستادنامو گرفتم و الان يكساعته توى ترافيك اين ساعت تهران زير دست و پاى مردم توو اتوبوس يه دست و يه پام به ميله هاش يه دستم به موبايل و اون يكى پام به كيف ميفم، دارم به همه لبخند ميزنم و اين بنده هاى خدا منو نميفهمن. ازم متنفرن:)) و من حتى عاشق اين خانوميم كه وسط نوشتنم هى ازم آدرس ميپرسه لعنتى:)

این پست امروز به صورت خیلی شانسی وسط تایم لاین فیسبوکم بود....چند بار خوندمش برای نویسندش درخواست دوستی ارسال کردم.
زندگی من همین شکلی هست میخواستم دنیا رو تکون بدم اما الان تو تکون دادن خودم موندم .روزی که فهمیدم مسیر رو اشتباه اومدم و اینجا جای من نیست ایستادم و از صفر شروع کردم اما مشکل اینجا بود که از صفر نبود از زیر صفر بود تازه بعد از گذشت مدت ها دارم به صفر میرسم شاید شش ماه دیگه اگه زنده بودم بتونم بگم من به صفر رسیدم یا نزدیکی های صفر نمیدونم کی به صفر میرسم واقعا.
چند سالی پیش نمیدونم چ حالی داشتم در حالیکه تو اتاق با دو تا از دوستام که نمیشه گفت چون دوست نبودن هم اتاقی هام نشسته بودم بهشون گفتم میدونید من به چی علاقه دارم؟نمیدونم این رو گفتم یا گفتم میدونید آرزوی من چی هست برای سال های بعد؟گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم اون روزها خیلی تحت تاثیر خونه دایی و جو خونش بودم فکر میکردم بهترین جای دنیا همون مبل های بزرگ خونه دایی هست بگذریم گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم و یک تلویزیون و چند کاناپه شب ها برای خودم در جلوی تلویزیون و روی کاناپه ها لم بدم و کتاب بخونم یا چیزی شبیه این...اون ها بعد اینکه این حرف من رو شنیدن بهم خندیدن و آرزوهای من رو مسخره کردن من اون روزها خیلی بدبخت بودم شاید بشه گفت بدبخت تر از امروز خودم یک آدم بیست ساله سطح توقعاتش از دنیا و زندگی به یک آپارتمان و یک مبل راحتی و نهایتا یک تلویزیون تنزل پیدا کرده بود اما اون آدم ها همین رو هم به مسخره گرفتن.اون روزها من یک حسی داشتم اما کسی نمیدونست اون حس چی هست خودم هم نمیدونستم.نمیدونم دارم چی میگم و از چی حرف میزنم چیز زیادی یادم نمیاد و دوست هم ندارم به یاد بیارم.
به سحر فکر میکنم نمیدونم اون هم به من فکر میکنه؟مهم نیست اون هم به من فکر میکنه یا نه مهم نیست که من دوستش دارم و احتمالن اون حتی از اینکه من بهش فکر کنم هم حس خوبی احتمالن پیدا نمیکنه اما آیا من واقعن به سحر فکر میکنم؟سحر یک نماد هست برای تمام اون چیزهایی که من میخواستم در بیست و سه سالگی بهشون برسم و احتمالن نرسیدم .سحر دختر خوبی هست نمیدونم چون واقعن هیچ اطلاعاتی ازش ندارم به جز اینکه یک آیفون فایو اس داره و در دانشکده علوم پزشکی درس میخونه چیز دیگه ای ازش نمیدونم از علایقش خبری ندارم از دوستانش اطلاعی ندارم فقط میدونم وقتی که میبینمش بر خلاف آدم های توی کوچه و خیابون و هزاران دختر دیگه دوست دارم نگاهش کنم بی وقفه نگاهش کنم به حرف هاش گوش کنم بدنش و بوی عطرش رو نفس بکشم.تنها چیزی که میدونم همین هست.
من دوست ندارم از ایده آل هام دست بکشم دوست ندارم از اون چیزی که میتونم و تواناییش رو فکر میکنم دارم کمتر باشم.اما واقعیت این هست که نیستم واقعیت این هست که نمیتونم باشم.چارچوب های دنیا و زندگی این اجازه رو نمیدن که باشم.
باز هم به سحر فکر میکنم به اینکه واقعن جز اون کی میتونست من رو مجبور به انجام این کارها کنه.کارهایی که من برای خودم انجام میدم اما هدف نهایی همشون سحر هستن.سحر نباشه من بودنی دیگه معنا پیدا نمیکنه سحر نقطه اتصال من به این دنیا هست.دوست ندارم همه چیز رو به سحر مربوط کنم اما همه چیز ناخود اگاه به سحر مربوط میشن.
احتمالن یکی تعداد من های این متن رو اگه بشماره به خودش بگه با چ آدم خود شیفته ای طرف هستیم.درستش هم همین هست تا زمانی که نتونم از این من رهایی پیدا کنم هیچ چیز معنا پیدا نمیکنه.پشت هر چیزی معنایی وجود داره و تمامی این معناها با این من از بین رفتن.من باید من رو از بین ببرم تا به معنا برسم.به دنبال معنا هستم امیدوارم معنا را پیدا کنم.

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

عنوان ندارد....

میرم یک جاهایی یاد یک روزهایی می افتم ناراحت میشم...آدم های قدیمی مکان های قدیمی کارهای قدیمی همه همه دیگه گذشتن ولی من نگذشتم.من موندم فریز شدم.هنوز دنبال کارهای قدیمی هستم فکرهای قدیمی حرف هام کارهام همه بوی قدیم رو میدن برای من چیزی تغییر نکرده در حالیکه بیرون همه چیز تغییر کرده آدم های دیگه ربطی به گذشته ندارن.
وقتی چیزی برای نوشتن نداری چرا میای بیخود صفحه رو باز میکنی و بهش ذل میزنی؟من در واقع کی هستم؟میخوام به کجا برسم؟از زندگی چی میخوام؟زندگی از من چی میخواد؟
هر روز هر لحظه به این ها فکر میکنم ذهنم پر چرت و پرت هایی شده که نه دردی از من دوا میکنن نه دردی از دیگران.هنوز مردد هستم نمیدونم میخوام چکار کنم یا باید چکار کنم احتمال میدم از وقتی که مامانم خودش رو از زندگیم جدا کرد و تصمیمات زندگیم به خودم واگذار شد دیگه نتونستم چیزی از زندگی بفهمم قبلن ها میدونیستم باید چکار کنم اما الان نمیدونم قبلن ها نهایتا به تصمیمات مادر یکی دو روتوش میزدم بعد به بهترین حالت اجراشون میکردم قدر زندگی خودم رو ندونستم ...اگه به تصمیمات مادر احترام میگذاشتم احتمالن امروز در حال گذروندن آخرین روزهای دکترام بودم پدرم به دنبال یک آپارتمان خوب برایم میگشت و مادرم هم احتمالن صحبت های اولیه رو با فلان دختر فلان فامیل برای عروسی و مراسم های اولیه کرده بود.من هم مثل خیلی از دوستام مشغول کافه بازی و نامزد بازی بودم.تا قبل هفده سالگی هم خودم همچین چیزی تو ذهنم بود یعنی فکر میکردم این شکلی میشود.ولی نشد نمیدونم چی شد که همه چیز خراب شد نمیدونم لفظ و کلمه درست چی میتونه باشه.چرا من از دزفول و اهواز و خرمشهر سر در اوردم چرا اونجا هیچ چیزی شبیه چیزهایی که باید باشه نبود 
من احساس بازندگی میککنم سعی میکنم به دیگران لبخند بزنم و بگم نه این جوری نیست اما خودم قبول کردم که یک بازنده هستم ممکن هست بیاید بگید مگه برد و باخت هست زندگی اون وقت من به شما یک لبخند میزنم و میگم نه نیست چیزی بیشتر از این هست.
این روزها میرم باشگاه نمیدونم چرا دیر این قدر این مکان مقدس رو کشف کردم میرم اونجا و با وزنه ها رقابت میکنم وزنه هایی که حتی در برابر اون ها هم یک بازنده محسوب میشوم.اگر مربی نباشه اون ها هم من رو شکست میدن و بهم میخندن.اما با این وجود میرم چون وزنه ها یک خوبی دارن اون این هست که هر چقدر هم سر سخت باشن بعد یک مدت تاریخ مصرفشون تموم میشه و تو میری مرحله بعد اون وقت هست که وقتی نگاه وزنه های قدیمی میکنی میبینی چقدر آسون بودن.
شاید زندگی هم همین باشه وقتی از یک مرحله عبور میکنی تازه متوجه میشی چقدر در اون مرحله فرصت داشتی و چقدر مشکلات مشکل نبودن.اون وقت هست که متوجه میشی چقدر کم کاری کردی.بعد افسوس به سراغت میاد.افسوس میخوری که چرا قدر ندونستی.
چطور میشه زندگی کرد که تهش افسوس نخورد؟چطور میشه کاری کرد که نهایتا از اینکه به تهش میرسی ناراحت نباشی؟؟از اینکه از زمانت به خوبی بهره بردی درست استفاده کردی؟نمیدونم اما میخوام که این شکلی باشم.به کسی وامدار نباشم مخصوصا به خودم این که مدام فکر کنی به خودت بدهکار هستی خیلی بد هست.نمیخوام زندگی کنم یعنی طوری زندگی کنم که تهش به خودم بدهکار باشم.یا زندگی نمیکنم یا طوری زندگی میکنم که زندگی کردن طوری نباشه که بدهی ایجاد کنه برای خودم.
به برنامه ریزی احتیاج دارم.برنامه دارم ولی باید کامل ترش کنم.حداقل تو زندگی شخصیم.درست هست انتخاب کردن سخت هست ولی راه فراری نیست نهایتا باید انتخاب کرد.

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

چرت و پرت محض

چیزی برای نوشتن ندارم احتمالن به این دلیل هست آدم ها رو از زندگیم حذف کردم و روی خودم تمرکز کردم شاید دلیل دیگش این باشه میزان مطالعه روزانم به شدت کاهش پیدا کرده قبلن ها من هفته ای چند تا مجله میخوندم و کتاب میخوندم اما الان به دلیل اینکه فهمیدم مجله جز خالی کردن جیبم سود دیگه ای بهم نمیرسونن همه رو حذف کردم یک زمانی من اول هفته یک مسیر طولانی رو میکوبیدم و میرفتم تا به مجله و روزنامم برسم اما الان حتی حاضر نیستم اسم اون مجله ها و روزنامه ها رو به یاد بیارم.از اهمه چیز زده شدم خبرها فقط حالم رو بدتر میکنن به خاطر همین سعی میکنم کمتر خبر بخونم و در بی خبری سیر کنم.در بی خبری مطلق نه اما در بی خبری که زیاد درد نکشم.کتاب ...روزهام اون قدر سریع میگذره که به کتاب جدید نمیرسه از اخرین کتابی که خوندم که البته به نظرم خیلی هم خوب بود سه هفته ای فکر کنم بگذره حوصله خوندن کتاب جدید هم ندارم یعنی دارم ولی انگیزش نیست.یعنی ترجیح میدم جای خوندن کتاب بخوابم اما قبلن ها این شکلی نبود کتاب که میگرفتم دست فرقی نمیکرد تا چ ساعتی طول میکشه کتاب رو میخوندم و میخوندم تا اینکه یامن از فرط خستگی خوابم ببره یا اینکه کتاب تموم بشه.چ روزهای خوبی رو این شکلی پشت سر گذاشتم واقعن.حیف که اون روزها زود گذشتن.
آدم نمیفهمه و متوجه نمیشه که روزها چقدر زود میگذرن تا اینکه به دورانی میرسه که همه چیز دیگه واقعن گذشته و حتی خاطرات هم معنای خودشون رو از دست دادن نمیدونم بقیه هم این شکلی هستن یا نه یا این به خاطر وضعیت زندگی من هست که همیشه دوست دارم به عقب برگردم خیلی کم پیش اومده شور و هیجانی برای دیدن آینده داشته باشم یا از اینکه و از چیزی که در حال هستم لذت ببرم همیشه سعی کردم گذشته رو جبران کنم.
نمیدونم چرا وقتی مجبور به نوشتن نیستم میام و این چرت و پرت ها رو مینویسم.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

امشب و فکرهایی که از ذهنم گذشت...

نمیدونم چجوری هست که اگه بخوام نوشته هام با فونتی شبیه به این در بلاگر منتشر بشه باید اول یک متنی با این فونت رو داخل صفحه کپی کنم بعد پاکش کنم تا اینکه فونت تغییر کنه...حالا اگه بعدا فرصت کردم نوشته هایی با فونت های دیگه رو هم کپی میکنم ببینم این اتفاق برای اون ها هم تکرار میشه یا نه و نتیجه رو به شما اطلاع میدم.
فاز افسردگی و غم امشب خیلی بالا بود دلیلش رو نمیدونم اما کل مسیری که با مامان داخل ماشین نشسته بودیم و در مورد موضوعات بیخود صحبت میکردیم دوست داشتم گریه کنم که تو همون مسیر مامان چندین بار گفت جون خودت اخمهات رو باز کن یا لااقل حالت چهرت رو عوض کن.
یکی از رفقای قدیمیم رو دیدم ولی نمیدونم اون من رو دید یا نه شاید هم من دوست دارم فکر کنم که اون من رو ندید وگرنه چ دلیلی داشت که نیاد سلام کنه و حالم رو بپرسه هر چند که وقتی من اون رو دیدم خودم رو آماده سلام و احوال پرسی کردم و حتی برای یکی دو سوال اول هم چند پاسخ بامزه اماده کردم که در برخورد اول بعد از چندین سال آدم کول و جالبی به نظر برسم اما اون با سردی تمام از کنار من رد شد و هیچ تفاوتی بین من و ده نفر دیگه ای که اونجا بودن قایل نشد.برای من مهم نبود که اون سلام کنه یا نه و واقعیت هم این هست که در بهترین حالت هم اگه ارتباطی صورت میگرفت دوست داشتم زود تموم شه اما چیزی که ذهنم رو درگیر کرد چند لحظه ای در اون موقعیت این بود که آدم ها چطور این قدر سریع هم دیگه رو فراموش میکنن و یا چرا من باید همه رو به یاد بسپرم و بهشون فکر کنم در حالیکه تاثیری داخل زندگی من نداشتن و احتمالن هم نخواهند داشت؟خیلی از اوقات خیلی از چیزها در ذهنم ثبت میشن با جزییات در حالیکه که من علاقه ای به ذهن سپردن اون ها ندارم حتی زمانی هم که سعی میکنم فراموششون کنم با یک اتفاق خیلی ساده همه چیز دوباره بر میگردن و یاد اوری میشن.
واقعیت این هست که وقتی این پست رو شروع به نوشتن کردم نمیخواستم در مورد هیچ کدوم از این موارد بنویسم میخواستم به سوالات و افکاری که امشب کل شب ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن بپردازم اما این مطالب زودتر به خط شدن و این گونه شد که نوشته شدن احتمالن بعد از این هم در سرور های گوگل تا سال های سال ذخیره باقی بمونن.
بحث اصلی کماکان سر این موضوع هست که باید چکار کنم.امشب که خیلی دقیق شدم دیدم واقعن وضع و روز من با پارسال خودم همین حوالی زیاد تفاوتی نکرده شاید تغییراتی در خودم ایجاد کرده باشم اما واقعیت این هست که کماکان در جایگاه ثابتی به سر میبرم پاسخی نداشتم.نمیدونم باید هنوز چکار کنم به ایده ها و دغدغه های ذهنم پاسخ بدم یا مسیری رو ادامه بدم که عقل حکم میکنه چطور میتونم مسیر دغدغه هام و راه درست رو یکی کنم یا چطور میتونم اون جوری زندگی کنم که هم خودم راضی باشم و هم بتونم خودم رو آدم موجه ی جلوه بدم.اصلن میشه این جوری زندگی کرد؟نمیدونم میشه یا نه اما مهم تر از این ها این هست که اصلن من توانایی انجام چنین کارهایی رو دارم؟
امروز با خودم دوباره فکر میکردم این جامعه چی داره؟آدم هایی که از سر اجبار یا تنبلی یا منافع خودشون حاضر به تغییر وضعیت نیستن به اینکه تو ادارات وقتشون و حقشون تلف میشه و از بین ساکت هستن به اینکه همه عمرشون باید تو صف واستن قانع هستن حتی عادت کردن که اگر هم قرار هست انتقامی بگیرن از وضعیت دق دلیشون رو سر آدم های اطرافشون خالی کنن از جیب اطرافیانشون به هر نحوی شده بدزدن.اموال عمومی رو ارث پدریشون و حق طبیعشون تلقی کنن و از اینکه همه دارن میخورن تو هم بخور بگن نترسند.
به خودم میگفتم چرا باید وقتم رو تو چنین جامعه ای تلف کنم؟به نظرم بهتر این هست که برم یا حداقل به فکر رفتن باشم و از فرصت هایی که برابرم وجود دارن استفاده کنم و نسبت بهشون بی تفاوت نباشم.برم و یک گوشه دنیا در حالیکه به فکر پرداخت مالیات و قبض هام هستم برای خودم زنده مانی پیشه کنم.
از موندن من چی حاصل میشه؟یک آدم افسرده چکار میتونه انجام بده؟وقتی کسی به فکر تغییر وضعیت خودش نیست و همه راضی هستن یا حداقل اگر هم راضی نباشن تلاشی برای تغییر وضعیت موجود نمیکنن...حتی علاقه ای هم به تغییر وضعیت موجود از خودشون نشون نمیدن.
به این فکر میکردم چرا باید زندگی و جوونی خودم رو پای این فکر ها تلف میکردم؟این هم بیهوده فکر کردم تلاش کردم و واقعیت این هست که امروز هیچ چیزی ندارم.حتی از کارهایی هم که کردم به صورت کامل رضایت ندارم.دستاوردم در تمامی این سال ها به معنای واقعی کلمه هیچ بوده.آدم ها وقتی میفهمن از مهندسی به پزشکی کوچ کردم به شکل یک احمق نگاهم میکنم میدونید نگاه آدم ها نیست که اذیتم میکنه اون چیزی که آزارم میده این هست که زمانی رو که میتونستم برای خودم خرج کنم و فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم یا در زمان درست تلاش بهتری بکنم به کارهایی اختصاص دادم که عملن امروز هیچ نتیجه ای در بر نداشتن.
من امروز یک فرصت دیگه تو زندگی خودم دارم فرصتی که شاید اندازه گذشته طلایی نباشه اما به هر حال فرصت هست اگر امروز هم بخوام به رویه گذشته ام فکر کنم و عمل کنم به احتمال زیاد این هم از دست میره و اگه طرز فکر و دیدم به موضوعات رو عوض کنم یعنی بیخیالی و بی خبری پیشه کنم در حقیقت اون وقت نمیدونم به خودم چ جوابی بدم.تصمیم سختی هست که امشب خیلی بهش فکر کردم.
واقعیت این هست که خودم میدونم چکار کنم.از گفتن این جمله خیلی میترسم.چون واقعا هیچ وقت نمیدونستم که میخوام چکار کنم و همیشه از سر احساس تصمیم گرفتم.اما این دفعه با برنامه ریزی و فکر جلو میرم سعی میکنم در نهایت به اهدافی که تعریف کردم برسم کارهای بیهوده رو از برنامم حذف میکنم کارهایی که هر چند فکر میکنم مفید هستن اما باید قبول کنم در بازه زمانی حاضر هیچ سودی برای من ندارند.تمامی انرژیم رو روی اهدافم متمرکز میکنم و به آرومی پیش میرم.
شاید این بهترین کاری باشه که بشه انجام داد شاید هم بهترین کار نباشه اما مطمئن هستم که انجام دادنش خیلی مهم هست و باید به سر انجام برسه.
شاید بعدا بیشتر در موردش نوشتم.
دوست دارم مقداری هم در مورد خانوم سین و فکرهایی که در ذهنم در این باره هم میگذره بنویسم.اون جایی که توهم و فکر قاطی میشن اونجا لذت بخش ترین بخش زندگی هست.اون جایی که مرز خیال و واقعیت گم میشه دوست دارم همیشه اون جا باشم چون که دنیا اون جا به مراتب از این جایی که هستیم زیبا تر هست.
فکر کنم برای امشب کافی باشه اما این رو مینویسم تا یادم نره که بعدا در این باره بیشتر بنویسم.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

تلاش میکنم

لحن نوشته هام اونی نیست که دوست دارم باشه یعنی از نوشته های خودم لذت نمیبرم نه اینه از نوشتن به دنبال لذت بردن باشم نه اما اینکه چیزی بنویسم که خودم تهش یک رضایت نسبی از خودم داشته باشم هم این شکلی نیست نوشته هام یک جور ناجوری هستن که نمیدونم چطوری میشه توضیحشون داد.
ساعت چهار و نیم صبح هست و من دارم چیزهایی رو مینویسم با فونت هایی که حال بهم زن هستن که واقعن حرف های اصلیم نیستن سعی میکنم بنویسم اون قدر تا بتونم بیانشون کنم بتونم از مغزم بکنمشون بیرون و با خیال راحت به پتو و بالشتم بر گردم.گفتم بالشت و این به ذهنم رسید که فکر کنم دلیل بی خوابی های این مدتم بالشت ناجوری هست که دارم میذارم زیر سرم باید فکری کنم برای درست کردنش.
در این میان کار فرهنگی و جنبش در ایران که بشود دستاورد من ته لیست قرار ندارد، کلا در لیست قرار ندارد. رویای بازنشستگی ام این است که در یک ساحل بعید در مکزیک یک ویلا بخرم و اقیانوس را تماشا کنم تا بمیرم. چون معنای خاصی در زندگی پیدا نکرده ام. تنها معنای زندگی این است که لذتش را ببری تا وقت هست، که لازمه اش این است که کمک کنی بقیه در اطرافت رنج نبرند. همکاری و برابری نسبی یک مقدارش لازم به نظر میاید که تعادل نسبی برقرار بشود که هر کس دنبال خوشی های خودخواهانه ی خودش به راحتی برود. دیگر کنار آمده ام با خودم که خودخواهم و -افسرده ام میکند اما- اعتقاد دارم بقیه ی عالم هم خودخواهند و صرفا خبر ندارند.
این نوشته ها بدجوری من رو بهم ریختن نمیدونم چطوری میتونم ازشون فرار کنم و خودم رو به اون راه بزنم که نه من این جوری نمیشم من یک آدم بیست و سه ساله هستم که فکر میکنم میشه اگر درست تلاش کرد دنیا رو تغییر داد اما این متن داره میگه همه بیست و سه ساله ها این جوری فکر میکنن تا زمانی که وارد زندگی و دنیای واقعی نشدن همه بیست و سه ساله ها فکر میکنن که میشه دنیا رو تغییر داد و اون رو جای بهتری برای زندگی کرد تا زمانی که مجبور نشدن قبض پرداخت کنن و پول برای خرید مسکن پس انداز کنن
آدم ها وقتی از ایده آل هاشون فاصله میگیرن دیگه آدم نیستن یا شاید لااقل من این جوری فکر میکنم شاید هم من اشتباه فکر میکنم که خب زیاد هم دور از انتظار نمیتونه باشه دوست ندارم بگم ولی این متن و نوشته روی من خیلی تاثیر گذاشت نمیخوام بگم من میخوام از ایده آل هام فاصله بگیرم ولی میخوام بگم باید سعی کنم واقع بین تر باشم 
من از ادم هایی که صبح ها برای راحتی خودشون ماشین شخصی بیرون میبرن و به صورت تک سرنشین تردد میکنن بدم میاد از آدم هایی که به هزار دوز و کلک متوصل میشن برای اینکه هم نوع های خودشون رو بدوشن بدم میاد از آدم هایی که تو زندگی به هیچ چیزی جز راحتی و آسایش خودشون فکر نمیکنن بدم میاد به همین دلیل از آدم ها سعی میکنم فاصله بگیرم سعی میکنم قاطی آدم ها وجمع هاشون نشم 
به نظرم هم تنها کاری که از دستم بر میاد همین باشه که از آدم ها فاصله بگیرم و تا جایی که میشه خودم رو دور کنم از محیطشون یشینم یک گوشه و نگاه کنم تا تموم بشه ولی نمیدونم وقتی که قرار هست تموم بشه چ حسی خواهم داشت پشیمونی دیگه اون موقع برام سودی نخواهد داشت.
تو زندگی فرصت محدودی در اختیار داریم و من این رو تازه فهمیدم نمیشه همزمان همه چیزهایی که در ذهن داری رو انجام بدی باید برنامه ریزی داشته باشی و اهدافت رو محدود کنی و تلاشت رو متمرکز من هم باید همین کار رو بکنم اما نمیدونم باید چکار کنم دقیقن؟
برم سراغ علایق زندگیم یا برم دنبال چیزهایی که فکر میکنم درست هستن و باید یک نفر انجامشون بده آیا میشه همزمان کاری کرد که هم علایقت رو دنبال کنی و هم کار درست رو انجام بدی؟نمیخوام مجبور شم که انتخاب کنم احساس میکنم اون قدر قوی هستم که بتونم همه کارها رو با هم انجام بدم و دوست دارم فکر کنم که میتونم.
تلاش میکنم این چیزی هست که میتونم به خودم در موردش قول بدم شاید نتونم اما تلاش میکنم.


آخر مهر...

نمیدونم چرا با وجود اینکه هوا سرد شده من کماکان اصرار دارم این تی شرت زهوار دررفته رو به تن کنم و بید بید بلرزم.
مهر ماه عملن به پایان رسید و دستاورد هایی که برای من داشت کم بود کم بود چون از نظر من هیچ وقت هیچ چیزی اون قدر رضایت بخش نیست که بتونه کامل تلقی بشه.
ورزش کردن رو شروع کردم و خوشحالم که این کار رو بعد از مدت ها تصمیم جدی شروع کردم هر چند که میتونستم چند ماه زودتر شروع کنم و خودم رو متحول کنم اما باید همین رو هم به فال نیک گرفت به نظرم خودش یک قدم مثبت محسوب میشه.اما اینکه بخوام دستاورد یک ماه زندگیم رو تنها به ورزش کردن محدود کنم احتمالن فقط لوزر بودن خودم رو نشون دادم اما به نظرم همین هم استارت خوبی برای فرار از زندگی که دارم محسوب میشه.یواش یواش ورزش ها و برنامه های دیگه ای رو هم به زندگیم اضافه میکنم.
این چیزهایی که دارم این موقع شب مینویسم اون چیزهایی نیست که دوست دارم بنویسم حتی لحن نوشتن هم اون جوری نیست که دوست دارم باشه چند بار نوشتم و پاک کردم اما چیزی درست نشد بنابراین تصمیم گرفتم به همین ها قناعت کنم.
نمیدونم تو زندگی چرا باید به دیگران محتاج باشم دلیلی نمیبینم که بخوام خودم ررو به دیگران توضیح بدم اصلن نمیدونم چرا خیلی از اوقات تو ذهنم سعی میکنم که این کار رو انجام بدم سعی میکنم خودم رو توضیح بدم و توجیه کنم از اینکه که یک چهره خیلی بیخود از خودم در برابر دیگران درست کردن ناراحت هستم برام مهم نیست که دیگران چ فکری میکنن در بارم اما خودم ناراحت هستم از اینکه این جوری با خودم کردم چرا باید این جوری باشه نمیدونم
نمیدونم دارم درباره چی صحبت میکنم فقط میدونم که یک موضوعی هست که دوست ندارم بیشتر از این شکلی ادامه پیدا کنه دوست دارم کاری کنم کاری که مد نظرم هست دیشب پست اخر وبلاگ دانشمند رو خوندم احتمالن امشب هم برم دوباره بخونمش در مورد دستاورد تو زندگی صحبت کرده بود دستاورد چیزی که من تا به حال نداشتم نداشتم که نداشتم.
این را میدانم که از ایده آل هایی که در سنین مختلف داشته ام خیلی فاصله گرفتم. وقتی خیلی جوان تر بودمم چپ گرا بودم. ذهنم نگران بی عدالتی های دنیا بود. افکار ایده آلیستی داشتم در مورد تقسیم برابر ثروت و برادری و برابری. جالب است در خیالهای شونزده سالگی ام ایده آلم این بود که رهبر یک جنبش اجتماعی-سیاسی انقلابی ِ ایران باشم و ممکلت را تکان بدهم و رهبری ملت را به دست بگیرم. به همین بلاهت که عرض شد. بعد نظراتم معتدل تر شد و خیال پردازی ام شد که آقا جنبش سیاسی به درد نمیخورد و باید یک حرکت اجتماعی و فرهنگی عظیم در راه مبارزه با بیسوادی و جهل و اینها کرد. اینها مال وقتی بود که ذهنم هنوز وقت برای خیال پردازی داشت. وقتی وارد دنیای «واقعی!» شدم و این ور آن ور کار گرفتم و مالیات دادم و وزن زندگی به من فشار واقعی آورد باز هم معتدل تر شدم و خیالاتم به این محدود شد که وقتی بازنشست شدم و کارهایم را در این زندگی ام کردم، برمیگردم به زندگی ایرانم و مثلا مدرسه ای یا کتابخانه ای چیزی میزنم و خودم اداره اش میکنم. کار فعلی ام من را از یک چپ معتدل به یک راست واقعی تبدیل کرد. دیگر به تقسیم برابر ثروت اعتقاد ندارم و به نظرم چپهای دنیا در زندگی شان کار طاقت فرسای طولانی نکرده اند و مالیات سنگین روی حقوقی که برایش جون کنده اند، نداده اند تا بدانند دنیا جای مفت خوری و تقسیم عادلانه ی غنائم نیست. دنیا جای ناعادلانه ای است که دزدها و دغلها برنده های بزرگ اند و کارمندان سرشان کلاه بزرگ میرود و بیکارهای علافی که سوبسید دولتی میگیرند و از صبح تا شب در منزلی که دولت اجاره اش را میدهد علف میکشند هم چیزی از دزد کمتر نیستند اما خوش به حالشان. سابقا به مالیات اعتقاد داشتم. الان که هر بارمالیات بر در آمدم را چک میکنم به سوسیالیسم لعنت میفرستم. در این میان از امپریالیستم هم میترسم. میدانم حرص بشر ته ندارد
این ها رو دانشمند نوشته این نوشته از دیشب تا به حال خیلی رفته رو مخم یعنی من هم اخرش این شکلی میشم؟دنیا رو میچسبم و بیخیال فکر و ایده آل هام میشم؟همیشه به خودم میگم اگه روزی بیخیال ایده آل هام شدم احتمالن اون روز روز مرگ من خواهد بود ولی خب همه آدم ها شاید تو سن من این شکلی باشن همین جور که دانشمند نوشته اون هم یک روزی مثل من بوده اما امروز که در استانه سی و یک سالگی قرار داره و مدرک دکتراش رو گرفته و در یکی از بهترین کشور های دنیا داره زندگی میکنه فهمیده زندگی اونی نبوده که فکر میکرده زندگی همین هست که داره انجام میده یک گوشه بشینه و از اینکه کارش در حال پرداخت قیض هاست و در کنار عشق زندگیش آبجوش رو میخوره لذت ببره اینکه تو دنیا داره چ اتفاقی میافته و چی میشه دیگه به اون ربطی نداره 
نمیدونم اما میخوام بگم میخوام درست زندگی کنم تو رویا و فکر نباشم فقط عملگرا شم و از ظرفیت های خودم به درستی استفاده کنم بدون شک راهی که انتخاب کردم راه درستی نیست اما دوست دارم همین راه نادرست رو درست طی کنم چرا باید وقتی مجبور به انجام کاری هستم یعنی نفس کشیدن اون رو به بدترین شکل ممکن انجام بدم؟
مهم نیست که چی میشه و چی پیش میاد باید سعی کنم برای اون چیزی که فکر میکنم درست هست و تواناییش رو دارم تلاش کنم تلاش کردن لذت بخش هست مثل همون موقعی که روی تردمیل و اسکی فضایی سعی میکنم بیشتر پا بزنم برای اینکه بیشتر عرق بریزم نمیدونم نکته مثبت عرق ریختن چی میتونه باشه که من علاقه پیدا کردم بهش سعی میکنم زمان بیشتری رو روی دستگاه سپری کنم.
به کسی نیاز ندارم واقعن نه اینکه بخوام شعار بدم نه واقعن به معنای واقعی کلمه به کسی نیاز ندارم همین که خانوادم در کنارم هستن و سعی میکنن برای اینکه در کنار هم باشن برام کافی هست هر چند که باید قبول کنم همین هم همیشگی نیست و یک روزی تموم میشه 
از امروز دیگران رو بیشتر از زندگیم حذف میکنم کمتر به دیگران متکی میشم دیگران خوب هستن اما نه برای من 
نمیدونم چقدر به جمله ای که گفتم ایمان دارم نمیدونم ولی هر چقدر که میخواد باشه باشه مهم نیست چون من آدمی هستم که باید چندین کار انجام بده و واقعن وقتی برای تلف کردن وقتش بابت قولی که دیگران بهش میدن نداره آدم ها میان و میرن استفادشون رو که کردن و تاریخ مصرفت که براشون تموم شد خیلی راحت میذارنت کنار و ازت عبور میکنن و این تو هستی که در نهایت میمونی و یک سری خاطراتی که برای دیگران هیچ اهمیتی نداره و تنها تو رو افسرده تر میکنه