۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

خودم هم دقیق نمیدونم داستان چی هست.....

به یک برنامه ریزی دقیق احتیاج دارم و یک بیخیالی مفرط.برای اینکه  بگذرونم بدون اینکه توجه داشته باشم دیگران چجور میگذرونن اگه دست خودم بود راحت ترین کار رو انتخاب میکردم و همین الان و همین امروز و همین جا همه چیز رو تموم میکردم اما دست خودم نیست علاوه بر اینکه از عواقب بعدش میترسم خیلی دوست دارم که بمونم و ثابت کنم که میشه تغییر ایجاد کرد و ترسو نبود و ادامه داد.
میدونی وقتی گذشته رو به بدترین شکل ممکن از دست داده باشی به آینده به چشم ترس نگاه میکنی به چشم حسرت اما درستش این هست که منتظر باشی یک منتظر واقعی تا زمانش فرا برسه تا بلند شی و بگی نه میشه و من تونستم اما این ترس همیشه باهات میمونه و دست بردارت نیست اون قدر که دیگه عادت میکنی عادت یعنی اینکه اون قدر تکرار میشه تا بشه جزیی از وجودت اون وقت دیگه در عین حالی که میترسی اما دیگه برات مهم نیست و حسش نمیکنی.
خیلی چیزها گفتنش فایده ای نداره اما باید مدام با خودت تکرارشون کنی تا یادت نرن چون فراموشی همون قدر که میتونه مفید و خوب باشه همون قدر هم آفت می تونه باشه چرا که یادت میره کی بودی چی بودی میخواستی چکار کنی بعد وقتی دوباره بیدار میشی که میبینی یک زمان بزرگ و عمیقی رو از دست دادی.
نمیخوام این جوری ادامه بدم نمیخوام هم سرخوشانه ادامه بدم و زندگی رو مسخره بگیرم میخوام اون جوری باشم که میخوام نمیدونم شرایط چجوری رغم میخوره اما میخوام امیدوار باشم که شرایط اون قدری که مهم نباشه که رو نتیجه تاثیر بذاره خیلی دوست دارم برای یکبار هم که شده همین عملکرد و کارایی باشه که نتیجه رو تعیین میکنه.
خیلی گیج و بد مینویسم یک چیزهایی هست که خودم هم نمیدونم دقیقا چی هستن و به کجا میبرنم اما امیدوارم تهش جای خوبی باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر