۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

باید نوشت تا فراموش نکرد(3)

دیشب میخواستم در مورد یک مطلب جدید یادداشتی بنویسم که هر چقدر الان فکر میکنم چی بوده یادم نمیاد شاید اون قدر مهم نبوده که تو ذهنم بمونه شاید هم این هم یکی دیگه از عوارض بیخود افسردگی باشه.
بی تفاوت شدم نسبت به همه چیز هیچ چیزی دیگه تو زندگیم اولویت نداره کلن میگذرونم که گذرونده باشم حرف هام یادم میره کارهام فراموشم میشه و ساعت ها میگذره تا به یاد بیارم برای انجام چ کاری داشتم برنامه ریزی میکردم.
وضعیت زندگیم میشه گفت خوب نیست اما من ناراحت نیستم نمیدونم چون طرز فکرم عوض شده و دریچه های ذهنم رو عوض کردم این شکلی شدم یا دچار یک بیخیالی مفرط شدم هر کدومش که باشه من استقبال میکنم این جوری دیگه حداقل فکر های بیخود آزارم نمیده
وضعیت مادرم رو که میبینم ناراحت میشم به خودم میگم چی شد که این جوری شد بعد هر چقدر فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم کلن هر وقت مادرم رو میبینم ترجیح میدم اون حالت چهره ایش رو به یاد بیارم که اول دبستان میومد مدرسه دنبالم یک مادر خندان که یک عینک پهن و بزرگ فریم به چشم داشت با لب هایی که یک ماتیک قرمز خوش رنگ بهشون زندگی بخشیده بودن شاید اون دوران استرس های بیخودی میکشیدم ولی مطمئن هستم زندگیمون وضعیت خیلی بهتری داشت تصویری که از اون روزهای مادرم به یاد دارم به مراتب بهتر از این تصویری هست که این روزها باهاش مواجه هستم یک آدم افسرده که مانند پیرزن های که در دهه آخر عمرشون زندگی میکنن زندگی میکنه نمیدونم چرا زن ها اجازه میدن وقتی که دوران یائسگیشون به پایان میرسه چربی ها دور کمر و شکمشون رو بگیره البته شاید تصویر واقعی مادر هم همین باشه یک آدم چاق مهربون و یا مادری که چاق نباشه مادر محسوب نشه ولی به هر حال اینکه دست از زندگی بکشن به خاطر یک سری مسایل بیخود وکم اهمیت به نظرم راه درستی نباشه وقتی که تازه بعد از این همه سختی کشیدن و استرس داشتن زندگی شروع میکنه به لبخند زدن ولی شما دیگه اون آدم سابق نباشید.که بهش متقابلا لبخند بزنید.
آدم هایی که وقتی دارایی زیادی نداشتن هفته ای چند بار گردش و مسافرت و فلان میرفتن از شور عجیبی که به زندگی داشتن همه متعجب میشدن به یک خانواده انگیزه و انرژی تزریق میکردن همگی حالا که فرصت استفاده درست و بهتر از زندگی بهشون روی آورده دست از زندگی کشیدن خودشون رو با سریال های تخمی شبکه های ماهواره ای محصور کردن و افسوس عمری رو میخورن که از دست رفته خیلی ناجور هست احساس میکنم نمیتونم در غالب کلمات توصیفشون کنم
ماهواره ها ریدن به زندگی همه آدم ها خیلی جالب هست که نمیخوان هم قبول کنن پیر ها حسرت زندگی جوون ها رو دارن میخورن و جوون ها میخوان مثل آدم های ماهواره ها زندگی کنن هیچ کدوم هم موفق نیستن همه یا افسرده شدن یا با فرار از واقعیت میخوان بگن نه ما سالم هستیم اما اون ها هم مریض هستن نمیخوایم قبول کنیم این زندگی ها مربوط به آدم های تو فیلم هاست و ساخته تخیل نویسنده های مریض میگم مریض چون اعتقاد دارم نوشتن چنین خزعبلاتی تنها از عهده یک سری ذهن مریض بر میاد آدم های مریضی که تو لایه سوم داستان ها مادر ها رو لخت میکنن و دچار عشق های ممنوع میسازن خیلی داغون به نظر میاد شاید بخونید مسخره کنید ولی واقعیت همین هست به نظرم هم کسانی که این ها رو میسازن مریض هستن هم کسانی که نگاه میکنن.
خیلی خوشم نمیاد از این زن هایی هم که وقتی اندازه سن مادر بزرگ های فیلم ها سن دارن اما مثل دختران هنوز بالغ نشدشون رفتار میکنن و زندگی میکنن با دخترشون سر جذابیت رقابت میکنن و نهایتا مزه و طعم اصیل زندگی رو به یک نحو دیگه به گه میکشن کلن همه رفتار هامون همین شکلی هست یا باید غذا رو بی نمک بخوریم یا شور شور نمیشه با پاچیدن به اندازه نمک به غذا یک طعم خوب بهش بدیم یک طعمی که هم خودمون از خوردنش لذت ببریم و هم اون قدر استثنایی باشه که سال ها تو یاد دیگران باقی بمونه..
من خودم بیخیال شدم ولی دوست ندارم بقیه هم بیخیال باشن چون احساس میکنم این جوری نظم جهان به هم میخوره و زودتر از اون چیزی که باید همگی به فنا میریم و این اصلن لذت بخش نیست.اینکه خودت تباه بشی یک چیز هست و مسیر تباهی رو طی کنی و اینکه شاهد تباهی و از بین رفتن نزدیکانت باشی یک چیز دیگه شاید در ظاهر امر هم برای من مهم نباشه ولی واقعیت این هست ته دلم هر از گاهی به خودم میگم ای کاش این شکلی نمیشدو و ای کاش میشد کاری کرد.
زندگی همین هست شاید نمیدونم ولی باز هم دوست دارم به خودم بگم نه آخر داستان این شکلی نخواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر