۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

زندگی بی تو

خودم وقتی به موضوعات نگاه میکنم خندم میگیره.خنده که نمیشه گفت اما یک حس مسخره پیدا میکنم به این که چقدر آدم حقیر و کوچکی بودم و احتمالا هستم.
خودم حس میکنم میتونم اما در عین حال هیچ انگیزه ای برای انجام دادنش ندارم.حتی وقتی دیشب بهم دکتر گفت.دکتر حرف های زیادی میزنه که کم و زیاد خوب و کم جالب هستن.شاید لااقل بشه گفت برای من جالب هستن.
هیچ وقت این شکلی فکر نمیکردم.هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر درمونده و مستاصل باشم.روزهام رو بگذرونم تا شب بشن و شب ها بخوابم به امید اینکه صبح نشه.
مدام نگاه کتاب هام میکنم اما انگیزه ای برای دنبال کردن و باز کردنشون ندارم.یک زمانی وقتی کتاب نو میخریدم مدت ها پر از انرژی و سر زندگی بودم.اما متاسفانه از این مرحله هم عبور کردم.دیگه خرید کتاب هم خوشحالم نمیکنه و انگیزه بهم نمیده.اما واقعا باید انجامش بدم.فکر میکنم میتونم در واقع شک ندارم که میتونم فقط باید شروع کنم و انجامش بدم.نتیجه خودش پشت سرش میاد به همین راحتی.نمیدونم بقیه دنیا هم این شکلی فکر میکنن یا نه اما به هر حال من بعد از بیست و چهار سال به این نتیجه رسیدم که برای رسیدن به چیزی فقط باید تلاش کرد و خواست سایر عوامل بهانه ای بیش نیستند.
پس اتفاقات چی میشن؟بیماری مریضی مشکلات؟دوشواری نداره که میگذره اون وقت تو میمونی و یک سری خاطره مثل خاطراتی که تا الان برای خودت ساختی.
اما هنوز درگیر این سوال هستم چرا باید ادامه بدم؟ای کاش میتونستم بگم وجود یک سری وابسته به وجودم هست.کارهام ممکن هست تاثیر گذار باشن و این هست که ارزش داره و مهم هست.نمیدونم شاید البته
کاری رو که شروع کردی تموم کن نذار مجبور شی یک زمان دیگه دوباره بهش فکر کنی.تمومش میکنم.بهترین کار همین هست.