۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

شروع چله...

از امروز میخوام یک برنامه چهل روزه رو شروع کنم البته خب این برنامه هم مث سایر برنامه های تخمی زندگیم توسط خودم نگارش شده و هیچ چیزیش معلوم نیست جز ساعت شروعش که اون هم در همین لحظه توسط خودم معین شده تصمیم گرفتم که الان بیام در موردش بنویسم که فردا یادم نره امروز یک کاری رو شروع کردم چون همیشه همین جوریه که یک کاری ویا برنامه ای رو شروع میکنم اما وسط داستان کلن یادم میره بعدش هم که یادم میاد من باید فلان کار رو انجام بدم دیگه فایده ای نداره و همه چیز دود شده رفته هوا..
خیلی از اوقات هم یک جایی نوشتم که من دارم این کار رو انجام میدم اما شده که اصلن ماه ها بلکه هم سال ها به اونجا سر نزدم که یادم بیاره حالا هم اگه الان یادم بره اینجا رو باور کنید کاری رو که همیشه منتظر انجام دادنش بودم رو انجام میدم اینکه اون کار چیه به شمایی که اینجا رو احتمالن میخونی هیچ ربطی نداره حتی چیز هایی رو هم که دارم اینجا مینویسم به شما ربطی نداره اما خب اشکال نداره بخونید ولی باور کنید به شما هیچ ربطی نداره
امروز نشستم یک نیم ساعت اخبار دیدم البته خیلی از اوقات میشه که اخبار میبینم اما امروز مامان هم اومد نشست که اخبار ببینه تو اخبار یک خبری نشون داد که دویست تا زوج دانشجو دانشگاه تهران دارن ازدواج میکنن بعد یک صحنه نشون داد که یک سری تاکسی هم براشون گل زدن من خیلی جدی به مامانم گفتم ببین مامان دمشون گرم بهشون نفری یک تاکسی هم دارن میدن که روش کار کنن خرجشون رو در بیارن تو این مدت من خودم این رو جدی گفتم نمیدونم واقعن فازم چی بود که این رو گفتم اما خب فهمیدم که اون ماشین ها یا تاکسی ها رو به جای ماشین عروس برای اون ها گل زدن و داستا ن با اون چیزی که من گفتم کاملن فرق میکنه...خودم داشتم به این ماجرا یک ساعت برای خودم میخندیدم نمیدونم به این میخندیدم که احمقم یا اون قدر باهوشم که به چیزهایی فکر میکنم که دیگران هیچ وقت ذهنشون هم اجازه نمیده به این چیز ها فکر کنن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر