۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

یک ذهن آشفته که مینویسد تا بتواند بخوابد...1



شايد يكى از سخت ترين خواستناى دنيا اينه كه بخواى از جايى كه هستى بلند شى و براى رسيدن به آرمان هاى زندگيت دوباره از صفر يه جور ديگه شروع كنى. مثلا از يه كار با درآمد و يه موقعيت اجتماعى خوب بياى بيرون و مهاجرت كنى برى يه گوشه ى دنيا با بدبختى ى درس بخونى يا نه، زندگى كنى. يا از يه خونه ى شيك اجاره اى توو يه منطقه خوب اثاث كشى كنى برى يه خونه ى كوچولو ته شهر قسطى بخرى يا سال آخر بهترين رشته ى بهترين دانشگاه انصراف بدى و برى بدترين رشته ى بدترين دانشگاه رو انتخاب كنى يا... اين جور كارا جز انگيزه يه دل بزرگ و يه مغز خجسته ميخواد كه از نقطه صفر نترسه. پاى خوب و بدش وايسه و اگر زير صفرم رفت حسرت ديروزش و نخوره. به نظر من اهرم چرخ دنيا دست اينجور آدماس. اونان كه تعيين ميكنن چجورى بچرخه. جنس خوشى زندگياشون با بقيه خيلى فرق داره. حالا منظور اينكه من امروز نتيجه ى يكى از اين سر صفر ايستادنامو گرفتم و الان يكساعته توى ترافيك اين ساعت تهران زير دست و پاى مردم توو اتوبوس يه دست و يه پام به ميله هاش يه دستم به موبايل و اون يكى پام به كيف ميفم، دارم به همه لبخند ميزنم و اين بنده هاى خدا منو نميفهمن. ازم متنفرن:)) و من حتى عاشق اين خانوميم كه وسط نوشتنم هى ازم آدرس ميپرسه لعنتى:)

این پست امروز به صورت خیلی شانسی وسط تایم لاین فیسبوکم بود....چند بار خوندمش برای نویسندش درخواست دوستی ارسال کردم.
زندگی من همین شکلی هست میخواستم دنیا رو تکون بدم اما الان تو تکون دادن خودم موندم .روزی که فهمیدم مسیر رو اشتباه اومدم و اینجا جای من نیست ایستادم و از صفر شروع کردم اما مشکل اینجا بود که از صفر نبود از زیر صفر بود تازه بعد از گذشت مدت ها دارم به صفر میرسم شاید شش ماه دیگه اگه زنده بودم بتونم بگم من به صفر رسیدم یا نزدیکی های صفر نمیدونم کی به صفر میرسم واقعا.
چند سالی پیش نمیدونم چ حالی داشتم در حالیکه تو اتاق با دو تا از دوستام که نمیشه گفت چون دوست نبودن هم اتاقی هام نشسته بودم بهشون گفتم میدونید من به چی علاقه دارم؟نمیدونم این رو گفتم یا گفتم میدونید آرزوی من چی هست برای سال های بعد؟گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم اون روزها خیلی تحت تاثیر خونه دایی و جو خونش بودم فکر میکردم بهترین جای دنیا همون مبل های بزرگ خونه دایی هست بگذریم گفتم دوست دارم یک آپارتمان داشته باشم و یک تلویزیون و چند کاناپه شب ها برای خودم در جلوی تلویزیون و روی کاناپه ها لم بدم و کتاب بخونم یا چیزی شبیه این...اون ها بعد اینکه این حرف من رو شنیدن بهم خندیدن و آرزوهای من رو مسخره کردن من اون روزها خیلی بدبخت بودم شاید بشه گفت بدبخت تر از امروز خودم یک آدم بیست ساله سطح توقعاتش از دنیا و زندگی به یک آپارتمان و یک مبل راحتی و نهایتا یک تلویزیون تنزل پیدا کرده بود اما اون آدم ها همین رو هم به مسخره گرفتن.اون روزها من یک حسی داشتم اما کسی نمیدونست اون حس چی هست خودم هم نمیدونستم.نمیدونم دارم چی میگم و از چی حرف میزنم چیز زیادی یادم نمیاد و دوست هم ندارم به یاد بیارم.
به سحر فکر میکنم نمیدونم اون هم به من فکر میکنه؟مهم نیست اون هم به من فکر میکنه یا نه مهم نیست که من دوستش دارم و احتمالن اون حتی از اینکه من بهش فکر کنم هم حس خوبی احتمالن پیدا نمیکنه اما آیا من واقعن به سحر فکر میکنم؟سحر یک نماد هست برای تمام اون چیزهایی که من میخواستم در بیست و سه سالگی بهشون برسم و احتمالن نرسیدم .سحر دختر خوبی هست نمیدونم چون واقعن هیچ اطلاعاتی ازش ندارم به جز اینکه یک آیفون فایو اس داره و در دانشکده علوم پزشکی درس میخونه چیز دیگه ای ازش نمیدونم از علایقش خبری ندارم از دوستانش اطلاعی ندارم فقط میدونم وقتی که میبینمش بر خلاف آدم های توی کوچه و خیابون و هزاران دختر دیگه دوست دارم نگاهش کنم بی وقفه نگاهش کنم به حرف هاش گوش کنم بدنش و بوی عطرش رو نفس بکشم.تنها چیزی که میدونم همین هست.
من دوست ندارم از ایده آل هام دست بکشم دوست ندارم از اون چیزی که میتونم و تواناییش رو فکر میکنم دارم کمتر باشم.اما واقعیت این هست که نیستم واقعیت این هست که نمیتونم باشم.چارچوب های دنیا و زندگی این اجازه رو نمیدن که باشم.
باز هم به سحر فکر میکنم به اینکه واقعن جز اون کی میتونست من رو مجبور به انجام این کارها کنه.کارهایی که من برای خودم انجام میدم اما هدف نهایی همشون سحر هستن.سحر نباشه من بودنی دیگه معنا پیدا نمیکنه سحر نقطه اتصال من به این دنیا هست.دوست ندارم همه چیز رو به سحر مربوط کنم اما همه چیز ناخود اگاه به سحر مربوط میشن.
احتمالن یکی تعداد من های این متن رو اگه بشماره به خودش بگه با چ آدم خود شیفته ای طرف هستیم.درستش هم همین هست تا زمانی که نتونم از این من رهایی پیدا کنم هیچ چیز معنا پیدا نمیکنه.پشت هر چیزی معنایی وجود داره و تمامی این معناها با این من از بین رفتن.من باید من رو از بین ببرم تا به معنا برسم.به دنبال معنا هستم امیدوارم معنا را پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر