۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

یازده

یلدا در 5 فریم:
یلدا88:
پدرم طبق عادت همیشگی سر کار هست و برای ساعت 9.30 شب برای برگشت به خونه بلیط داره...
مادر هم هیچ برنامه خاصی برای برگذاری شب یلدا ندارد و طبق روال همیشگی به دعوت دوستان و آشنایان هم پاسخ رد داده...
ساعت 6.30 عصر در حالیکه مادر شال و کلاه کرده و به اسم خرید  خرت و پرت برای یخچال خانه بیرون میزنه هیچ کدوم هیچ ایده ای نداریم که چه قرار هست رخ بده...
ساعت 7.30 تلفن خانه زنگ میخوره مادر پشت خط هست با همون لحن همیشگی میگوید سالن رو مرتب کن داییت این ها به همراه عمه مژده(عمه واقعیم نیست آشنایی هست که من و دیگر اعضای خانواده عمه خطابش میکنیم)با حامد و حسین و فلان و بیسار داریم میاییم.
من و برادرم در حالیکه سر از پا نمیشناسیم با سرعت و دقت هر چه تمام تر سالن و پذیرایی رو جمع و مرتب میکنیم.کمتر از یک ساعت جمعی از آشناها و فامیل به همراه مقادیر نامتنابهی از آجیل و انار و هندوانه و پفک و هزار چیز دیگر به سمت خانه سرازیر میشوندووبحث ها گرم میشه ولی هیچ کدام از بانوان مجلس قادر به پنهان کردن تمایل عجیب خودشون برای دیدن سریال سالوادور(سریال معروف اون روز های فارسی1)و شخص سالوادور را نمیتوانند پنهان کنند در حالیکه نر های مجلس سرگرم روفتن و دادن ترتیب میوه ها و دیگر اقلام هستند زن ها با دیدن سالوادور هر کدام مشغول نظر دادن در مورد یک بخشی از سریال می شوند تا کماکان بر این موضوع که سالوادور هیچ جذابیتی به شخصه برای انان ندارد پافشاری کنند...
نزدیک نیمه های شب پدرم سر میرسد و با دیدن آن همه آدم یک لحظه شک میکند منزل را اشتباه امده در وسط  مجلس چند باری چرت میزند تا زمانی که دیگران متوجه شوند ماندن بیش از این جایز نیست و مراسم در حالیکه هنوز جای ادامه دارد به پایان برسد...
یلدا89:
با وجود اینکه در اولین ترم حضورم در دانشگاه بیش ترین زمانم بین مسافرت بین خانه پدرم در خرمشهر و خوابگاه میگذشت اما نمیدانم چرا شب یلدا مجبور به ماندن در خوابگاه شدم.
در خوابگاه تنها کسانی مانده بودند از ترم پایینی ها که فاصله خوابگاه تا شهرشان بالای 12 ساعت بود و با این حساب من در کنار رفقایی از تهران و اصفهان و یاسوج قرار بود شب را صبح کنم.برنامه ی خاصی وجود نداشت تا اینکه نزدیک  های ساعت 6 دوست اصفهانیمون شال و کلاه کرد و گفت تا 2 گروه شویم یک گروه برای خرید به بازار بروند و یک گروه هم همراه چایی و زیلو به یک نقطه ای از شهر تا یک جای خوب پیدا کنند من به همراه گروه اول برای خرید به بازار رفتیم و تا جایی که بودجه جمع اجازه میداد تنقلات و تخمک و شکلات گرفتیم و در حالیکه جیب هامون جز کرایه پولی توش نمانده بود رفتیم و به گروه دوم که در وسط نزدیک ترین فلکه به خوابگاه اطراق کرده بودند ملحق شدیم...
اون شب برنامه ی نداشتیم اما با گرفتن یک کتاب حافظ و خوندن غزل های حافظ تا نیمه های شب و تفسیر کردن کیلویی شعر ها توانستیم شب خوبی رو برای خودمون رقم بزنیم در حالیکه دل ها و هوش و حواس هممون پیش خانواده هامون 1200 کیلومتر اون ورتر بود...در حالیکه هممون میخندیدم پشت خنده های هر کدممون غمی پنهان بود که سعی میکردیم اجازه ندهیم شب دیگران رو خراب کنه...اون شب هر نحوی بود گذشت و تنها چیزی که ازش موند خاطره ای بود که من الان نوشتمش..
یلدا90:
باز هم خوابگاه و باز هم تنهایی..تنهایی توام با دلتنگی...از یک اتاق 6 نفره فقط من مانده بودم و اون شب هم به نظر میومد قصد نداره تموم بشه و قول داده بود بلند ترین شب سال باشه...شب رو در حالیکه تا صبح توی تختم که حکم مرکز دنیا رو برام داشت سپری کردم..نمیدانم چرا اما یک حسی بهم میگفت یک اتفاقی می افتد و این را هم توی فیسبوکم نوشتم کمتر از 5 روز از اون شب پدربزرگم تنها دل خوشی اون سال هایم مرد..
یلدا91:
دوست نداشتم یلدای اون سال رو از دست بدم بنابراین با تنها هم اتاقیم که اتفاقا بهترین دوست اون روز هایم هم بود رفتیم خرید یکم کالباس و مخلفات خریدیم و شام شاهانه ای برای اون شب خودمون توی خوابگاه ترتیب دادیم...بعد از شام هم فیلم تد که هیچ ایده ای نداشتم چطور فیلمی میتونه باشه رو پلی کردیم و تا نیمه های شب فیلم دیدیم و خندیدیم تا دلتنگی هامون رو فراموش کنیم...یادم هست اون شب رو با این فکر خوابیدم که دوست رعد و برقی من بعد این همه سال کی میتونه باشه...
یلدا92:
پدر تمامی برنامه ها و قرار هاش رو کنسل کرد تا خونه درکنار ما باشد...از یک هفته قبل هم تدارک شیرینی . میوه و هندوانه و انار دید...قرار بود امسال با همه سال های قبل فرق کند یعنی همه نشانه ها همین موضوع را تایید میکرد...ساعت 6 تلفن زنگ میخوره مادر جواب میده دوستانش دعوتش میکنند منزلشون مادر قبول میکنه و همه برنامه ها کنسل میشه به همین سادگی...پدر مشغول تنظیم کردن کار ها و برنامه هایش میشود...شب در کنار تلویزیون و با رادیو 7 و فال های پیاپی حافظش سپری میشه...با ترانه لیلای مازیار..
مادر نیمه های شب به خونه بر میگرده و از قلیونی میگوید که دوستاش چاق کردن و چس دود کردن هایشن و از عرق راکی که دوستان تعارف کردن و مادر رد کرده....

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ده

روزی که این رو شروع کردم نمیدونم چی تو ذهنم می گذشت و دنبال چی بودم اما امروز که این جا هستم خیلی از کارم راضی هستم و نمیدونم چند ماه دیگه چه حسی در موردش خواهم داشت
روزی که متوجه رابطه بین زن و مرد ودلیل ازدواج افراد شدم دبستان بودم من یک پسر بچه خیلی کوچیک بودم که حتی از سنش هم کوچکتر به نظر میومد در عوض کسی که از این موضوع برام پرده برداشت که البته نه برای من تنها بلکه برای جمعی از بچه های چشم گوش بسته ای که تا اون موقع نهایتا چیزی که دیده بودن شومبول خودشون یا نهایتا مال بچه های همکلاسی تو آمادگی یا پیش دیستانی حین دکتربازی بود.
اون روزا زنگ های تفریح از همه روز های دیگه جذاب تر شده بودن چون در حین اکتشاف و پرده برداری از مهم ترین راز های اون روز های زندگیمون بودیم حرف هایی که اون پسر ترک برامون میزد اکثرا توسط اعضای با تجربه تر گروه تایید میشد و گاها با خاطره ای مشابه که برای اون ها اتفاق افتاده بود پایان می یافت.
خاطراتی از شب های حجله ای که بچه ها توئ عروسی های فامیل دیده بودن که پدر مادرشون در حالی که عروس داماد تو اتاق مشغول انجام عملیات بودن اون ها زیر کاناپه یا نمیدونم 1000 تا جای دیگه در حال دید زدن بودن که اکثرا هم با دیدن صحنه هایی که الان میفهمم همه از تصورات جنسی بچه ها بوده تموم میشدن.نمیدونم این اطلاعات و داستان ها چطور به دست اون ها میرسید در حال که از ماهواره یا اینترنت یا چیزهایی شبیه این خبری نبود اون روزا اما به هر حال تاثیر زیادی اون روزا تو دید من داشتن اون صحبت ها و حرف ها.
از بدبین شدن به خونواده و تصور اینکه پشت خنده های ملت و زوج ها چه چیزی خوابیده تا تفسیر حرف های کنایه دار افراد بهم تو خونه تا بیدار نشستن تا ساعاتی از نیمه شب تا ببینم این اتفاقات که بچه ها میگن چچجوریه و چی پشتشون هست...
از اون روزا خیلی وقت هست که میگذره و من فقط میتونم بشینم به خاطراتش و جاهلیت های اون روزم بخندم و ببینم که من از همون اولش ساده بودم و ربطی به امروز دیروز نداره....
فک کنم فهمیدید که پاراگراف اول ربطی به کل مجموعه نداره اما دوس دارم باشه چون اون موقع داشتم به چیز دیگه ای فک میکردم اما متن در مورد چیز دیگه ای شد...


۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

نه

زمستون داره میاد این رو نه از روی برگ های تقویم بلکه از روی برگ درختایی می گم که دیگه به سختی میشه روی شاخه های درختی پیداشون کرد و همشون با ادا کردم دینشون به شاخه های درختها حالا دیگه مهمون کفپوش های خیابون ها شدن
زمستون فصل مورد علاقمه فصل آدم های تنها و غمگین هست فصل سگ لرز هایی که که جز با رفتن زیر پتو و چسبیدن به بخاری نمیشه تحملش کرد فصل شب های بلندی که با خودش سکوت و آرامش داره فصل فکر کردن های طولانی و چایی های پشت سر هم و رمان های بلند...
هر چقدر پاییز فصل عاشق ها و هواهای 2 نفرست زمشتون فصل آدم های تنها و غمگین هست فصلی که افسرده ها متوجه میشن تو دنیا تنها نیستن و دنیا هنوز بهشون پشت نکرده
فصل آدم های خوشتیپ لباس های رنگ گرم و بوت های بلند  و کت های پشم و خز و 1000 تا چیز دیگست
نمیدونم اما در هر صورت چه خوشتون بیاد و چه نیاد زمستون داره میاد و علاوه بر همه جذابیت ها و خوبیاش با خودش افسردگی میاره از اون افسردگی هایی که هر چقدر هم خوش باشی و بیخیال بالاخره توی یک شب جمعه یا یک چیزی شبیه اون یقت رو میگیره و تا خفت نکنه و نبردت ته چاه ولت نمیکنه

هشت

برای زندگی نمیشه تصمیم گرفت این زندگی هست که همیشه تصمیم میگیره تو رو کجا ببره با کی آشنا کنه و کجا رهات کنه...شاید فک کنید مقاومت نتیجه میده که شما به اون چیزی که میحواید برسید اما همون هم بخشی از بازی و روش زندگیه بخشی از حیله های کثیفش تا بالاخره همون کاری رو بکنه که می خواد و همون فیلمی رو سرتون در بیاره که سناریوش رو از قبل نوشته...نمی تونی در برابر جبر زندگی مقاومت کنی به دینا اومدی که بازی داده بشی تنها کاری که شاید بشه انجام داد این هست که سر خم کنی و از چیز های کوچیکی که تو مسیر هست لذت ببری اما مگه میشه لذت برد وقتی زندگی وجبر یکی رو سوار پورشه پانامورا میکنه و یکی رو محتاج نون شب جلوی خونوادش؟؟؟
تمام قوائد بازی رو طوری چیده که دوست داره و تو هم نمی تونی کاری بکنی که اگه بکنی با چنان شدتی باهات برخورد میکنه که خودت با دستای خودت دست به حذف بزنی که اگه در برابر همین هم مقاومت کنی خودش بدون اینکه کسی متوجه بشه حذفت میکنه ...این هست زندگی و دنیا بله...

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

هفت

امروز برای اینکه از شدت استرس دیوونه نشم از خونه صبح زدم بیرون یک چند تومن پول از چیب داداشم زدم رفتم بیرون همون مسیر همیشگی که کلا تو این تابستون رفتم .
رفتم کتاب فروشی ها کلا تا جایی که می شد با کتاب ها لاس زدم و یک عالمه برنامه ریختم برای خرید کتاب های جدید.یک زمانی زیاد کتاب می خریدم اما از وقتی که از خونه دور شدم دیگه کلن کتاب خریدن مالید . گنده خلاف ما شد خرید و خوندن مجله های همیشگی  و روزنامه ها اونم تو جایی که میانگین ساعت مطالعه آدم تو شب های امتحان هم به اندازه انگشتهای یک دست نمی رسید.اما نمی دونید دیدن کتاب ها چه انرژی خوب و فوق العاده ای بهم داد و چه انگیزه هایی.
یکم که خستم شد رفتم 2 تا مجله خریدم بعد هم رفتم یک نیم ساعت تو لابی اداره شهرداری زیر کولر نشستم و خوندم یک دست واکس مجانی هم به کفش هام زدم با این دستگاه های اتوماتیک فقط حیف که این بساط چایی رو جمع کرده بودن وگرنه یک چایی دبش هم می زدم.
یکی از دوستای قدیمی رو هم دیدم که داشت می رفت به کجا رو یادم نمی یاد اما خیلی لاغر شده بود نمی دونم چرا شاید چون زید داشت اما یکم خشک برخورد کرد شاید چون عادتش بود شایدم به خاطر اون چند باری که تو دبیرستان هم دیگه رو مالوندیم نمی خواست دیگه زیاد چشم تو چشم بشیم اما این ها مال گذشتس کیه که تو عمرش اونم تو دوران جهالتش یک چند باری از این شیطونی ها نکرده باشه؟؟؟می گفت داره می خونه برای ارشد فکر کنم در بیاد آدم باهوشیه...
بعدشم خونه مثل خرس رو تخت خوابم برد.....تا 6 که از خواب پاشدم گفتن استقلال بازیشو برده رفته جز 4 تا تیم برتر آسیا بعدشم تیم ملی کشتی آزاد قهرمان جهان شد بعد n سال روسیه رو پشت سر گذاشت و در اخرم گفتن زندانی های سیاسی که بعد 88 گرفته بودنشون آزاد شدن و آخر های شبم گفتن اکبر شاه(رفسنجانی) کار خودش رو کرد و رییس دانشگاه آزاد رو عوض کرد...
در کل امروز برای ملت روز خوبی بود اما برای من یک روز مثل همیشه...

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

شش

این که تو بخوای تلاش کنی برای آینده و آینده رو بسازی هر کاری بکنی که از این افسردگی تخمی و لعنتی فرار کنی که تا ته توش فرو رفتی اما این دنیای تخمی تر حتی یک قدم به سمتت حرکت نکنه همش بهت استرس بده فشار بده ترس بده بدبختی هاتو یادت بیاره فقط خبرای بد رو بهت برسونه هی گل بپاچه روی سرت تو بودی چکار می کردی؟؟؟؟
این که به خوای قرص بخوری بمیری این که همش دنبال یک چیز تیز باشی که باهاش رگتو ببری این که همش بع گوشه دیوار فکر کنی و زیبایی صحنه ای که داره ازت خون بره و این که بترسی از این که دیگه هیچ وقت به خاطر رفتارات بخشیده نشی و تا آخرش تو جهنم بمونی بسوزی این که هر چیزی رو که می بینی اولین چیزی که به ذهنت برسه این باشه که جور خودت رو باهاش نفله کنی این که فکر مادرت که تو رو اون جور ببینه و تا آخر عمرت مدیونش بشی این که  ندوونی چکار کنی این که حوصله نداشته باشی کاری کنی این که 20 روز 20 روز لباستو عوض نکنی وحموم نری این که بخوای طوری بپوکی که گند همه جا رو بر داره این که نه تو کسی رو داشته باشی نه کسی تو رو این که هممه ی آهنگ های دنیا کیری باشن برات و هیچ چیزی  و هیچ کسی رو نتونی تحمل کنی و بخوای خودتو با دنیا به گا بدی اما نتونی نتونی از جات پا شی و هنوز خیره به سقف باشی امیدت اخرین امیدت ته ته امیدت به این باشه که :ای حرمت ملجاء درماندگان      دورمران از درو راهم بده اقا باشه...
                                                    لایق وصل تو که من نیستم       اذن به یک لحظه نگاهم بده رضا جان
جان جدت به خود خود خود خدا که شرمنده ترین بندشم نگام کن نجاتم بده جان مولا.........................

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

پنج

می خوام برم ناهار درست کنم اما می دونم هیچ کس بعد خوردنش خوشحال بلند نمی شه
برنامه ریزی از وقتی که یادم میاد داشتم برای خودم و دیگران برای گذشته وآینده برنامه می ریختم اما خیلی کم پیش اومده طبق برنامه عمل کنم برنامه و این ها هم همش کشکه من حتی زمانی هم که مجبور بودم کاری رو انجام ندادم کلا یک حس بی خیالی نسبت به دنیا و اطراف پیدا کردم خیلی اوقات خواستم و نتوستم یا نشده یا هر چیزی اما دیگه واقعا نمی خوام این جوری پیش بره نمی خوام
4 سال پیش که به انتخاب خودم پشت کنکور بودن رو انتخاب کردم نمی دونم چرا کاری نکردم که تیر سال بعدش شرمنده حداقل خودم نشم دیگ ران که جای خود اما اگر می دونستم 4 سال دیگه جایگاه خودم و آدم هایی که فکر می کردم ازشون عقب افتادم کجا خواهد بود و چی پیش می یاد در آینده شاید این قدر الان وضعم مایوس کننده نبود.
این کاری رو که امسال در نظر گرفتم انجام بدم یعنی اصلی ترین پروژه 23 سالگیم رو تنها یک دلیل داره اونم ثابت کردن خودم به خودم هست که ببینم و باور کنم که تمام این همه حرف ها وفکر هایی که این 23  در مورد خودم داشتم دروغ و توهم نبوده شاید انجامش یک سری تاثیرات مثبت دیگه ای هم داشته باشه اما مهم تری ن دلیلم برای انجامش همین بوده.
حالا هم که می خوام شروعش کنم با این نیت شروع می کنمش که در بدترین حالت  هم تمومش کنم و در بدترین شرایط هم رهاش نکنم و تا آخر ادامش بدم نمی دونم که دیگه چی پیش میاد اما مطمئنم حقم این نیست که این جوری تموم بشم و پایانم این قدر ضایع باشه کاری می کنم که تا سال ها از من حرف بزنن. :دی
برنامه ریزی یک ساله کار سختی هست اوننم تحت شرایطی که نمی دونی یک ساعت دیگت چی پیش میاد اما کاری هست که باید حتما انجام شه چون آدم بدون برنامه ریزی و هدف گذاری نمی تونه یک ساعت هم دووم بیاره می تونه اما به نتیجه ای نمی رسه و یک ساعت بعدش با الانش هیچ فرقی نخواهد کرد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

سه

هر شب موقع خواب که می شه یک عالمه مطلب و فکرای جالب به سرم میاد اما صبح موقعی که می خوام مکتوبشون کنم یک دونشم به ذهنم نمی رسه
الان نزدیک 6 ماهه من پسر عمه رو ندیدم و فقط ذکر خیرش رو شنیدم با وجود اینکه خونمون با هم شاید نیم ساعت فاصله داشته باشه اما چند شب پیش که خونه شوهر عمم بودم می گفتن با خونوادش بلند کرده رفته هند چند روز آب و هوا عوض کنه یعنی برام عجیبه طرف پدر من رو که می شه داییش 6 ماهه نیومده ببینه با نیم ساعت فاصله اما حاضر شده با دلار 3500 ده نفر رو بلند کنه ببره هند فیل وخرس ببینن یعنی ما کلا به اندازه یک فیل هم ارزش وقت صرف کردن نداریم .
خیلی جالبه ملت اطرافشون رو نمی بینن اما حاضر چندین میلیون پول خرج کنن و رنج سفر رو به جون بخرن برن جاهای دیگه رو بببینن.حالا ما که محتاج دیدن اون ها نیستیم اما در نظر بگیرید اگر یک دهم این وقت رو برای فامیلشون خرج می کردن چه قدر هم ما خوشحال تر بودیم هم اونا.
رابطه ها رو گه برداشته دیگه کسی برای فامیلش تره هم خورد نمی کنه بعد می گن چرا ملت ناراحتن به خدا تو زندگی باید حسرت داشتن  4 تا فامیل حسابی رو هم بخوریم حسابیش پیش کش نا حسابی هم باشه قبوله فقط باشه که آدم به جای اینکه 7 روز هفته دیوار های خونشو بپاد 2 روزشم بره اون ها رو ببینه روحیش عوض شه به خدا ما عم از شادی مردم شاد می شیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

دو

تمام زندگیم به خاطر اینکه با دیگران فرق داشتم یا سرکوفت خوردم یا مسخره شدم به خاطر اینکه معلم ها به خاطر علم و ادبم بیش تر ادبم و بیبی فیس بودنم و اینکه همیشه کوچک تر از سن خودم به نظر می اومدم اما بزرگتر از قیافم حرف می زدم دوستم داشتن مسخره می شدم به خاطر اینکه به جای اینکه مثل هم سن و سالام دنبال ورق بازی کف کوچه باشم که البته یک مدت به شدت درگیرش بودم به مطالعه علاقه داشتم مسخره شدم و از گروه های دوستی کنار گذاشته شدم به خاطر علاقم به کتابای فانتزی و علمی و تخیلی مسخره شدم و به خاطر فکرام هیچ وقت جدی گرفته نشدم نه توسط خونواده نه آشناهام همیشه به چشم یک مشنگ بهم نگاه شد یک دور افتاده
چقدر که کتابام و مجلام به جرم خونده شدنشون تو وقت نامناسب که پاره نشدن چقدر که به خاطر درس های تخمی که بلد بودم از دیدن تلویزیون و خوندن کتاب محروم نشدم چه قدر که کتک به خاطر ترسم از دستشویی و شب ادراری و هزار تا چیز دیگه نخوردم چه قدر که به خاطر نمره 18 تنبیه نشدم چه استرس هایی که برای معدل 18 دبیرستانم نکشیدم و چه کتک هایی که نخوردم کتک هایی که کمترینش خورد شدن چوب های رو تنم بود که هنوز دردشون تو گوشمه
درد ها درد هایی که فقط باعث خورد شدن بدنم نشدن بلکه شخصیتم رو هم به فنا دادن اعتماد به نفسم رو به گا دادن طوری که دیگه عرضه بالا کشیدن مفم رو هم ندارم
22 سالی که گذشت یک روزش هم بدون درد نبوده یا درد جسمی که از خوردن کتک بوده  یا درد روحی که از کشیدن استرس یا خورد شدن شخصیت یا سرکوفت خوردن به خاطر چیزی که باید باشم ونشدم یک زمانی سرکوفت رو به خاطر اینکه تنبلید و با ایده ال سال ها فاصله دارید می خورید شاید قابل قبول تر باشه اما نه به خاطر رتبه 2 بودن یا .5 نمره کمتر بودن با ماکس
به خدا دیگه نمی خوام به خاطر مطلوب دیگران بودن درد بکشم نمی خوام صدای تلفن به فنام بده یا صدای موتور تو کوچه بدنم رو ریش ریش کنه می خوام برای خودم زندگی کنم برای هدف های خودم بجنگم برای آینده خودم تلاش کنم.
این آخریش رو هم درست می کنم اما دیگه به هیچ کس محل نمی دم به خدا هیچ چیزی نمی خوام فقط یک سال وقت بدون استرس می خوام که برای اون چیزی که می خوام در آرامش تلاش کنم همین نه پول می خوام نه سفر می خوام نه دوست می خوام نه دلواپس فقط آرامش که وقتی  2 ساعت سرم رو می ذارم زمین 3 ساعتش رو کابوس نبینم و درد نکشم
چه گناهی تو زندگیم کردم که باید این همه درد بکشم؟؟؟جز اینکه همیشه به جای خودم اول به دیگران فکر کردم؟؟؟
خدایا کمکم کن به خاطر این همه آدم خوب و بنده خوب و فابریکی که داری به منم یک گوشه چشمی بکن به خاطر مولام...

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

بیست و سه سالگی...

بیست و سه سالگی...
از چند دقیقه دیگه 23 مین سال زندگیم شروع می شه همه رفقام یا حداقل اون هایی که من ازشون سراغ دارم که می شن تقریبا همشون یا نامزد کردن یا ازدواج یا مشغول اغفال کردن یک بدبختی هستن که بقیه عمرشون رو باهاش بگذرونن اما من چی؟بزرگترین رابطه ام با جنس مخالف سلام کردنی بوده که به دختر عممم کردم و بعد از آخرین گندی کع زدم حتی حاضر نبوده درخواست دوستیم رو توی فیس بوک قبول کنه...
اکثر دوستام یا بهتر بگم همشون یا تخمی ترین مدرک تحصیلیشون رو گرفتن که لیسانس باشه یا در حال جون کندن برای گرفتنش هستن یا دارن پزشک می شن یا یک غلطی می کنن که بتونن آیندشون رو از نظر مالی باهاش تامین کنند اما من چی در تخمی ترین وضعیت موجود در حال مکیدن خون پدر و مادرم هستم و حتی عرضه بالا کشیدن مفم رو هم رو ندارم.
حتی بعد 23 سال یک دونه دوست صمیمی از همین ها که خارجی ها بهش می گن best friend هم ندارم که همیشه تو تیم من باشه یا در دسترس برای حرف زدن یا چه می دونم.
نمی دونم از فردا قراره چی بشه یا نشه چه اتفاقایی قراره رخ بده یا نده فقط امیدوارم که مثل 22 تای قبلیش نباشه بهتر باشه شادتر باشه مهربون تر باشه کم استرس تر باشه طوری بشه که کمتر از خدا دور بشم بیش تر به خودم نزدیک تر شم چون نتیجه همه این شرایط دور شدن از خودم بوده دور شدن از اصلم و عقایدم.
می دونم می خوام چکار کنم برنامه چیه حداقل تا یک سال دیگه رو خوبیش همینه
می خوام مهربون تر باشم با خدا با خودم با خدا هی می گم خدا خدا چون تنها چیزی که برام مونده همینه اگر که اونم تا حالا ولم نکرده باشه مسئولیت همه کارا و حرفا و مشکلات رو بر عهده می گیرم اگه بدونم باهامه بعد این همه مدت و ازم خسته نشده باشه چون تنها چیزی که از این دنیا می خوام فقط بودنشه دیدنمه شنیدنمه کمک کردنمه همین می دونم خیلی زیاده اما منم کم نمی خوامش به جانم که فر لحظه که بگه می دمش به مولام.
این ها رو نوشتم تا یادم بمونه امشب چه حالی داشتم و چه عهدی بستم که فراموش نکنم مثل یک ملیون بار دیگم که فرق کنه با دفعه های پیش.