۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

قبل خواب یک چیزی نوشتم بین خواب و بیداری هر چند که اون چیزی نبود که میخواستم بنویسم

به طور کلی وقتی به دنیا نگاه میکنم هیچ چیز مثبتی توش نمیبینم.دوست داشتم در ابتدای عرایضم به این نکته حتما اشاره کنم.
قیافه خودم رو وقتی تو آینه میبینم حالم بد میشه حالا نه اختصاصن تو آینه مثلن وقتی بازتاب صورتم رو تو دسکتاپ لپ تاپ میبینم خودم رو شبیه به آدم های احمق میبینم اینهایی که یک کروموزوم بدنشون به هر دلیلی کم هست.حالا یک کروموزم کم دارن چرا قیافه هاشون این جوری هست؟؟بهتر هست بگم چرا قیافه هامون این جوری هست؟چرا باید هر کی نگاه قیافه هامون میکنه متوجه بشه یک تخته کم داریم به هر حال...
از خودم راضی نیستم از اطرافم راضی نیستم از هیچ چیز راضی نیستم ولی واقعیت این هست نیومدم اینجا که این ها رو بنویسم ولی چون یادم نمیاد میخواستم چی بنویسم دارم این ها رو مینویسم که دست خالی صفحه رو ترک نکرده باشم.
شبیه پیرمرد ها هستم این رو مدت ها پیش دوستم بهم گفت اما امروز که دارم فکر میکنم میبینم راست میگه من شبیه پیرمرد ها هستم پیرمرد هایی که کت های کلفت میپوشن تو سرما که نمیرن از لرزیدن و کلاه مخملی تخمی میذارن سرشون من شبیه پیرمرد ها هستم حتی اون کلاه ها رو هم به همون شکل میذارم روی سرم بیست و سه سالم شده و سکس نداشتم بحث سر سکس داشتن نیست بحث سر این هست که به کسی یا چیزی جذب نمیشم علاقم رو از دست دادم.دخترها؟دخترها خوشکل هستن و با مزه به نظر من همشون به اندازه کافی جذاب هستن اما چیزی ندارن که من بخوام وقتم رو صرفشون بکنم یا دوز و کلک سوار کنم برای اینکه جذبشون کنم و باهاشون بخوابم.
میخوام یک چیزی رو بگم که هر چقدر سعی میکنم بیشتر در موردش بنویسم به نظرم بیشتر از اصل مطلب دور میشم دوست دارم برای خودم زندگی کنم ولی نمیشه ذهنم چهار چوب هاش مشکل دارن نمی پذیرن که زندگی این هست و چیزی بیشتر از این نیست ولی خب زندگی همین هست نباید به دنبال معنی داخلش بود چون هیچ چیزی معنی نداره تا بخوای حرکتی رو به میل خودت تفسیر کنی سریع یک جای کار طوری خراب میشه که مجبور میشی دوباره به همه چیز شک کنی.
من سحر رو دوست دارم شاید قرار گرفتن اون توی ذهن من باعث شده هیچ چیز دیگه ای برام جذاب نباشه شاید البته نمیدونم ولی خب تا وقتی من از خودم رضایت ندارم چطور میتونم کاری کنم که دیگران از کنار من بودن احساس رضایت کنن؟من میتونم همیشه از کنار یکی بودن احساس رضایت کنم؟سوال زیاد هست و جواب ها با واقعیت هم خونی ندارن
به نظرم بهتر هست همه چیز رو بذارم کنار و فعلن رو همین چند تا موضوع خیلی کوچیک تمرکز کنم تمرکز ندارم ولی به نظرم این بهترین راه حل میتونه باشه.همین موضوعات کوچیک میتونن بعدا تغییرات خیلی بزرگی تو زندگی من ایجاد کنن.
میخواستم بنویسم چقدر زندگیم لوزرانه گذشت و داره میگذره اما دیدم فایده ای نداره یادآوری این موارد بهتر هست سعی کنم فراموش کنم و این طور وانمود کنم چیزهای خیلی مهمی نبودن.هر چند همین الان که دارم این کلمه ها رو تایپ میکنم اون روزها از جلوی چشمام عبور میکنن و اون لحظات برام تکرار میشن اما بذاریم این جوری نشون بدیم که واقعن هیچ چیزی ارزشش رو نداره و هیچ چیزی اون قدر مهم نیست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر