۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

داستان یک عشق

امروز که از خواب پاشدم احتمالن زمانی که این پست پابلیش میشه میشه دیروز البته فهمیدم که تغییر کردم دلم هنوز میلرزید و از همیشه هوشیار تر بودم نمیخواستم خودم باور کنم و انکار میکردم بلکه یادم بره اما وقتی نشستم منطقی فکر کردم و همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم نمیشه کاریش کرد و احتمالن باید تسلیم بشم و قبول کنم ...قبول کردم
داستان از این قرار هست که من طی چندین سال گذشته زندگی نکردم نه این که نخوام زندگی کنم بلکه نتونستم که بکنم چرا ؟چون افسرده شدم نه از این افسرده های الکی که این روزها همه هستن از اون افسردگی هایی که فیل رو میکشه گفتم فیل که متوجه عمق فاجعه بشید و گرنه نمیدونم که آیا فیل ها هم افسردگی میگیرن یا نه..
من تو همه این سال ها تو فکر یک نفر بودم همه کارهایی هم که میکردم برای این بود که خودم رو ثابت کنم چراش رو هم خودم نمیدونم اما حس میکردم احتمالن این کار درست هست نمیخواستم باور کنم که عاشق هستم برای همین انکار میکردم یا اینکه خودم رو به ندیدن میزدم این داستان ندیدن و خریتی که پشتش خوابیده خودش یک داستان بلند هست.
گاهی اوقات میگفتم من از این بشر حالم بهم میخوره اما هر کاری میکردم که من رو ببین برای چی ؟به خودم میگفتم چون من خاصم همه افسرده ها و اون هایی که مریضن برای توجیه کارهاشون از همین لفظ استفاده میکنن البته...اما من خاص نبودم دیوونه بودم و خودم هم میدونستم.
یک مدت میگفتم این حس من هوس هست خودم رو انکار میکردم و حسم رو میگفتم نکنه بدبختش کنم سعی میکردم به دیگران فکر کنم به دیگران وابسته شم شدم یعنی فکر میکردم که شدم اما طرف مقابل میدونست که من نیستم باهوش بود یا چون از بالا میدید اما فهمید و  رفت برای خاطر من رفت یا خودش نمیدونم اما رفت خیلی هم شیک رفت...
همه این سال ها وفرصت هایی که داشتم دود شدن رفتن هوا هر چی بیشتر به این سالهایی که رفتن فکر میکنم بیشتر افسرده میشم فرصت هایی که یکی یکی از دست دادم حالم رو خیلی بد میکنن حماقت هایی که کردم و کارهایی که باید میکردم ولی نکردم...
دیشب دوباره دیدمش میدونستم باید ناراحت باشه از دست این همه خریت ناراحت هم بود از همون سلام علیک ابتدا که با همه کرد و با من نکرد معلوم بود ناراحت هست
امروز با دوستم حرف زدم اون تنها کسی هست که این مواقع باهاش حرف میزنم چون اون تنها کسی هست که این مواقع با من حرف میزنه شاید چون دردمون مشترک هست نمیدونم اما باهاش حرف زدم تا صدام رو شنید و جمله اولم رو گفت رضا فهمیدم میدونم چت هست بهم گفت من و فلانی همیشه تو دانشگاه پشتت میگفتیم این کی هست که رضا میخواد خودش رو بهش ثابت کنه و نشون بده این کی هست که این این همه سال خودش رو به خاطرش داغون کرده میدونستیم یکی هست اما فکر میکردیم خونوادت هست این حرف ها رو که بهم زد  بدون اینکه من چیزی گفته باشم فهمیدم که هر کسی که از بالا من رو نگاه کنه متوجه حال و احوالم میشه جز خودم
همه میدونستن جز خودم اما منم فهمیدم اما فهمیدن درد داره ...
من عاشق شدم خودم دوست دارم به جای عشق بگم علاقه شدید اما هر چیزی که میخواد باشه باشه واقعیت این هست که من دیگه اون آدم قبلی نیستم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر