۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ده

روزی که این رو شروع کردم نمیدونم چی تو ذهنم می گذشت و دنبال چی بودم اما امروز که این جا هستم خیلی از کارم راضی هستم و نمیدونم چند ماه دیگه چه حسی در موردش خواهم داشت
روزی که متوجه رابطه بین زن و مرد ودلیل ازدواج افراد شدم دبستان بودم من یک پسر بچه خیلی کوچیک بودم که حتی از سنش هم کوچکتر به نظر میومد در عوض کسی که از این موضوع برام پرده برداشت که البته نه برای من تنها بلکه برای جمعی از بچه های چشم گوش بسته ای که تا اون موقع نهایتا چیزی که دیده بودن شومبول خودشون یا نهایتا مال بچه های همکلاسی تو آمادگی یا پیش دیستانی حین دکتربازی بود.
اون روزا زنگ های تفریح از همه روز های دیگه جذاب تر شده بودن چون در حین اکتشاف و پرده برداری از مهم ترین راز های اون روز های زندگیمون بودیم حرف هایی که اون پسر ترک برامون میزد اکثرا توسط اعضای با تجربه تر گروه تایید میشد و گاها با خاطره ای مشابه که برای اون ها اتفاق افتاده بود پایان می یافت.
خاطراتی از شب های حجله ای که بچه ها توئ عروسی های فامیل دیده بودن که پدر مادرشون در حالی که عروس داماد تو اتاق مشغول انجام عملیات بودن اون ها زیر کاناپه یا نمیدونم 1000 تا جای دیگه در حال دید زدن بودن که اکثرا هم با دیدن صحنه هایی که الان میفهمم همه از تصورات جنسی بچه ها بوده تموم میشدن.نمیدونم این اطلاعات و داستان ها چطور به دست اون ها میرسید در حال که از ماهواره یا اینترنت یا چیزهایی شبیه این خبری نبود اون روزا اما به هر حال تاثیر زیادی اون روزا تو دید من داشتن اون صحبت ها و حرف ها.
از بدبین شدن به خونواده و تصور اینکه پشت خنده های ملت و زوج ها چه چیزی خوابیده تا تفسیر حرف های کنایه دار افراد بهم تو خونه تا بیدار نشستن تا ساعاتی از نیمه شب تا ببینم این اتفاقات که بچه ها میگن چچجوریه و چی پشتشون هست...
از اون روزا خیلی وقت هست که میگذره و من فقط میتونم بشینم به خاطراتش و جاهلیت های اون روزم بخندم و ببینم که من از همون اولش ساده بودم و ربطی به امروز دیروز نداره....
فک کنم فهمیدید که پاراگراف اول ربطی به کل مجموعه نداره اما دوس دارم باشه چون اون موقع داشتم به چیز دیگه ای فک میکردم اما متن در مورد چیز دیگه ای شد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر