۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

تنها چیز واقعی همین هست.دیشب قبل خواب پر از ناامیدی و حس های بد بودم.به طوریکه تا اخرین دقیقه قبل خواب به مردن و خودکشی فکر میکردم.اما صبح به خودم میگفتم چرا نشه خیلی راحت در دسترس هست.بلند شو برو سراغش و انجامش بده زمان کمی نیست همه چیز عالیه و فقط باید بری دنبالش.
ظهر خوابیدم.بعد از اتفاقات تخمی ظهر و اعصاب خوردی ها گفتم بخوابم بعد از خواب دوباره همون حس های دیشب برگشتن حس های ناامیدی که از درون سلول های بدنم عبور میکنن و تک تک فعالیت هام رو زیر سوال میبرن.بااین سوال که اخرش قرار هست چی بشه.اصلا مگه واقعا قرار هست اخرش چیزی بشه یا باید چیزی بشه؟همین که هست و اتفاق می افته خودش یک فعل مثبت به شمار میره.
به نظرم تنها چیز واقعی تو موقعیت کنونی همین هست.به من چه که بقیه چی فکر میکنن یا میخوان چی فکر کنن؟انجامش میدم.تمومش میکنم فارغ از هر نتیجه ای که به دست بیاد من تلاشم رو میکنم.هر چند که که در انتهای قلبم ذره ای تردید ندارم که اگر به دنبالش برم بهش میرسم.پس این احساس های ناامیدی از کجا میان؟شاید چون یک مدت داروهام رو برنامه مصرف نکردم نمیدونم به هر حال وضعیت جالبی نیست.
برنامه ریزی میخوام.همین به چیز دیگه ای نیاز ندارم.هر چیزی که لازم بوده رو قبلا تهیه کردم.امروز فقط باید بشینم تمومش کنم نقشه راه رو مشخص کنم و انجامش بدم.بقیه چیزها متفرقات محسوب میشن.
وضعیت عجیبی هست وضعیت عجیبی بوده تقریبا از زمانی که به یاد دارم.ای کاش چند سال پیش به حرف های ارمیتا گوش میکردم؟خیلی وقت هست که از اون هم خبری ندارم.با خودم چکار کردم؟فکر کردن به گذشته عمل بیهوده ای هست ارمیتا هر چیزی که بوده و هر کاری که برای من کرده تموم شده و رفته.نکنه اه اون من رو گرفته؟نمیدونم امیدوارم که این شکلی نباشه واقعا.
امیدوارم فردا از نتایج شروع کار و مسیر بنویسم.این قدر پر از خستگی و حس ناله نباشم.خودم هم واقعا خوشم نمیاد.کی خوشش میاد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر