۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

اخرین سنگر

یک هفته دیگه گذشت.کماکان حال ندارم.نه انگیزه دارم نه حال.دیروز مامان مرخص شد.دیدن وضعیت مامان هم خودش به موضوعی جدید تبدیل شده.این قدر بی انگیزه شدم که میتونم دوباره ساعت ها بدون اینکه به چیزی فکر کنم بخوابم.کتاب ها هنوز نگاهم میکنن اما من نیز هنوز حوصله باز کردنشون رو ندارم.
گاهی اوقات فکر میکنم لااقل مامان برنامه اش رو میدونه اون قدر تلاش کنه تا حالش خوب شه یا اینکه بمیره.اما من چی|؟بی انگیزگی و بی حوصلگی از تک تک سلول های بدنم می باره و باید بگم خودم هم بیشتر از همه ناراحت هستم اما توان بلند شدن از جایم رو ندارم.درد عجیبی بر روی سلول های بدنم سنگینی میکنه.هر روز بدتر از روز قبل سپری میشه.توان تصمیم گیریم رو دوباره از دست دادم.برای انتخاب یک موضوع در کمتر از نیم ساعت ده بار بیشتر تصمیم رو عوض میکنم.
حوصله ناهار خوردن و خونه رفتن هم ندارم.اینجا این قدر بیسکوییت با آب خوردم که حالت تهوع دارم.نمیدونم اگه برم خونه باید چکار کنم.احتمالن برم اول سراغ آشپزخونه بعد هم دنبال کار دیگه ای.روی تخت دراز بکشم تا شب بشه.شب هم سعی کنم بخوابم  نتونم اون قدر نخوابم که صبح بیاد و صبح هم از شدت خستگی نتونم دوباره از جایم بلند بشم.یک دور باطل که داره بهترین روزهای عمرم رو می بلعه.احتمالن تا گرفتارش نشی متوجه منظورم نخواهید شد.فکر نمیکنم کلمات قادر باشن از پشت مانیتور احساس و حال من رو منتقل کنن.چی فکر میکنی؟
نمیدونم میتونم تمومش کنم یا نه.هفته پیش هم احتمالن همین موضوعات رو نوشته بودم.از اون هفته تا امروز هیچ حرکتی نزدم.در واقع میشه گفت هیچ.خبر عود کردن سرطان درمانگاه استرس بیمارستان واتاق عمل همه چیز رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود.البته تمامی این ها بهونه هستند.اما چی بهتر از داشتن یک سری بهونه برای اینکه وجدان ناراحت خودمون رو التیام ببخشیم؟
دوست دارم بخوابم.اما بعد هر بار خوابیدن خستگیم بیشتر میشه.بدن درد از بالا تا پایین تمام اعضای بدنم رو در  بر گرفته.شاید مردن تنها و بهترین راه حل باشه.احتمالن بعد از اینکه بمیرم چند ساعت ناراحت کارهای نکرده ام باشم اما این ناراحتی هم مثل سایر ناراحتی ها بعد از چند ساعت فراموش میشن.نمیدونم
بیاید بخوابیم.خواب اخرین سنگر هست.شاید هم تنها سنگر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر