۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

امشب دوباره تو حس و حال خودکشی هستم اما واقعا یک نفر هم نیست که بهش پیغام بدم یا پیغام بده و بتونه کمکی بهم بکنه.تا زمانی که بودش هیچ حسی نداشتم اما وقتی که از دستش دادم فکر کنم همه مشکلات شروع شد.تا اون زمان اتفاقات کوچیکی بودن که فکر میکردم مشکل محسوب میشن اما در واقع داستان های کوچیکی بودن که برای ذهن کوچیک من مشکل محسوب میشدن.
زندگیم همین قدرتباه هست.شک ندارم اگه اون چیزی که تو ذهنم هست رو هم همین الان داشتم باز تغییری تو وضعیتم به وجود نمیومد.
شاید امشب همون شب باشه.بیست و ودو شهریور که نبود.نمیدونم اون شب رو چطور روز کردم.بغض مثل الان تا ته گلوم نفوذ کرده بود و فشار عجییبی به ذهن و قلبم وارد میکرد.واقعا نمیدونم چطوری گذروندمش.
اما امشب با دلتنگی برای ندیدن داداشم شروع شد.حالا تک تک دلتنگی های دنیا سراغم اومدن اون هایی که مدت ها بود ته صف بودن هم امشب جلو اومدن.انگیزم صفرهست.بیشتر از چند ماه هست که هیچ کاری نکردم.صبح رو عصر کردم و عصر رو شب.حتی کتاب ها هم نتونستن از حجم دلتنگیم کم کنن.کتابهایی که از نمایشگاه گرفتم هنوز تو کتابخونه خاک میخورن.دوباره ماهی یک بار حموم میرم و کونم هم به زور توی شلوارم جا میشه.
فک کنم قرص ها و داروها دیگه تاثیری ندارن.شاید از همون اول هم نداشتن.تاخیر برای چی؟به نظرم بیشتر از این تاخیر جایز نیست.وقتی چیزی و کسی نیست که برات ارزش داشته باشه یا برات ارزش قایل باشن و بود و نبودت هیچ فرقی نمیکنه شاید حتی نبودت کفه مثبت ترازو رو سنگین تر هم بکنه چرا باشی؟
سوالی نیست ذهنم خالیه خالی هست به تیغ فکر میکنم و لحظه ای که روی رگ هام کشیده میشه.نمیدونم چطوری قرار هست تموم شه.به چیزی فکر میکنم.اصلا فکری میکنم؟همین قدر خالی همین قدر پوچ.سایه ها بلند تر میشن و نور ها کمتر.شاید درستش همین باشه وقتی معیاری برای درستی و غلطی وجود نداره.شاید درستش همین باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر