۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

12

  نوشتن حالم رو خوب میکنه...شاید هم نمیکنه اما من دوس دارم فک کنم که میکنه...
من آدم مهمی نیستم شاید خیلی سعی کردم خیلی رنگ عوض کردم که باشم اما خب نیستم و نشدم.میتونستم تاثیر گذار باشم اما نشدم میتونستم نخبه باشم اما نشدم میتونستم کسکش باشم اما اون هم نشدم حتما از خودتون میپرسید چجور کسی که دانشگاه رو ول کرده میتونسته نخبه باشه یا چجور کسی که توی رفع نیاز های اولیه جنسیش مونده و توانایی برقراری ازتباط با یک دختر کور رو هم نداره میتونسته کسکش باشه خب هر کدوم از مسایل ذکر شده پشتشون یک داستان و روز ها حرف خوابیده که نه من حوصله گقتنش رو دارم نه شما اون قدر بیکارید که بشینید گوش کنید یا بخونید..
هیچ وقت زندگی رو اون قدر جدی نگرفتم یعنی نمیدونستم که زندگی چیز مهمی هست که باید جدی گرفته بشه هیچ وقت هم تو زندگی برای چیزی نجنگیدم همیشه با شکر خدای متعال اون چیز فراهم بوده یا با همون روش لش بار و بیخود طی کردن زندگی بهش رسیدم...اما گاهی بوده که برای چیزهایی رویا پردازی کرده باشم و تخیل بافته باشم مثلن شاید 16 سالگی برای دیدن سینه های دختر همسایه یا اون دختره که تو عروسی پسر عمه بزرگ(فک کنم اینجا ایهام داشته باشه پسر بزرگ عمه یا پسر عمه بزرگه که خودم هم یادم نمیاد کدومش دقیقا )یا اون معلم خصوصی که بهم ریاضی یاد میداد و میگفت تهران مهندسی برقش رو گرفته و الان شوهر کرده اما خب همه در حد رویا پردازی موندن و نه من براشون تلاشی کردم و نه اون ها برای من...
برای زندگی کردن فرصت همیشه هست یعنی شما چه جوون باشید چه پیر چه پولدار باشید و چه گدای پیزوری اگر روحیه شاد و امیدی به زندگی داشته باشید همیشه میتونید راهی رو پیدا کنید یا راهی رو بسازید که از زندگی و لجظاتتون لذت ببرید اما اگه فاقد همین فاکتور به ظاهر ساده و بیخود باشید حتی تو بهترین شرایط و محیط ها هم نمیتونید از زندگی لذت ببرید و همیشه دنبال راهی هستید که از آدم ها فرار کنید و یا خودتون رو خلاص کنید نمیدونم منظورم رو میفهمید یا نه که البته مهم هم نیست که اگه بود این جوری نبود وضعیت...
تو زندگی و عمر 20 چند سالم به جایی نرسیدم یعنی شاید رسیده بودم ولی خودم نمیفهمیدم یا اون قدری جاش جا نبود که بتونه من رو اقناع و راضی کنه...همین هم باعث شد بکشم زیر همه چی و به قرص پناه ببرم که بتونم یاد او ن چیز ها و فرصت هایی رو که از دست دادم فراموش کنم اما خب قرص و دارو و دراگ هم تا یک جایی جواب میده و میتونه نداهای مغز رو از کار بندازه و اما این فکر ها و خیالات همیشه یک سوراخی رو برای ورود به مغز پیدا میکنن اول از یک سوراخ کوچیک شروع میکنن با یک خاطره یا یک منظره یا یک جمله ودیالوگ بعد این فدر ادامه میدن تا همه جای مخت رو بگیرن و به هر جایی که نگاه میکنی یادشون بیفتی این فدر این پروسه ادامه پبیدا میکنه تا جایی که تو همه قرص ها چیزات رو به این امید که همه چی یادت بره با هم و بکجا بخوری اما خب همیشه همه چیز اون جوری که تو فک میکنی پیش نمیره و این دفعه هم جز همون موارد هست و به جای اینکه باعث شه فکر وخیالات یادت بره باعث میشه نفس کشیدن یادت بره واین خودش آغاز و شروع یک سری دردسر های جدیده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر